Title | : | Zorba the Greek |
Author | : | |
Rating | : | |
ISBN | : | 0571203132 |
ISBN-10 | : | 9780571203130 |
Language | : | English |
Format Type | : | Paperback |
Number of Pages | : | 335 |
Publication | : | First published January 1, 1946 |
Awards | : | Prix du Meilleur Livre Étranger Roman (1954) |
Zorba the Greek Reviews
-
ای قادر متعال، درباره من چه کاری از دستت بر میآید؟ جز آنکه مرا بکشی؟ بسیار خوب؛ بکش! برای من هیچ اهمیتی ندارد. آنچه در دل داشتم گفتهام و برای رقصیدن فرصت پیدا کردهام... دیگر به تو احتیاجی ندارم
دو روزی نیست که کتاب را تمام کرده ام
دلم برای زوربای دوس داشتنی تنگ شده
انسانی که مرا از زنجیرهای تعصب و عقاید پوچ رها کرد
و او را مسیح و آزادی بخش خود می دانم
او با سواد نیست و شک دارم سواد درست و حسابی هم داشته باشد
اما دنیا دیده است و حرفهایی می زند از جنس گفته های اپیکور و خیام و... همراه با طنزی گزنده
که ساعت ها تو را به فکر می اندازد
و اگر به زوربای وجودت ایمان داشته باشی
مطمئنا شجاعتش را پیدا خواهی کرد که دیوارهای خرافات را فرو بریزی
دقت کرده ای ارباب! هر چیز خوبی که در این دنیا هست اختراع شیطان است؟ زنان زیبا، بهار، خوک شیری کباب کرده، شراب وهمه این چیزها را شیطان درست کرده است و اما خدا کشیش و نماز و روزه و جوشانده بابونه و زنهای زشت را آفریده است
:زوربا و دم را غنیمت شمردن
زوربا جنون زندگی کردن داشت
و آن را مهمتر از هرچیزی می دانست
:منو یاد این شعر مولانا می انداخت
دور داشتم عقل دور اندیش را
زین پس دیوانه سازم خویش را
انگار قرار بود ثانیه ای بعد مرگش فرا برسد
و حتی لحظه ای را از دست نمی داد
او به موش کتابخور میگفت همه زیبایی انسان به جنونش است و از دست این کتاب ها خودت را خلاص کن و زندگی کن
وی لذت و خوشی را جرعه جرعه در کار و مستی و رقص و عشقبازی با یارش می نوشید
...در هر کدام که بود آن یکی ها را فراموش می کرد
در نگاه زوربا هر صبح با صبح دیروز فرق دارد و طلوع امروز خیره کننده تر و تولد تازه ای است؛ انگار نه انگار همان خورشید است که دیروز هم تابیده
راه نو و طرحهای نو! من دیگر دست کشیدهام از اینکه از چیزی که دیروز گذشته است یاد کنم، یا دربارهی چیزی که فردا روی خواهد داد حرف بزنم. من فقط دم را غنیمت میشمارم و تنها در بند چیزی هستم که هم امروز و در همین لحظه روی میدهد. با خود میگویم: «در این لحظه به چه مشغولی، زوربا؟ – دارم کار میکنم- پس خوب کار بکن!- دراین دم سرگرم چه هستی، زوربا؟ دارم با زنی عشقبازی میکنم- پس خوب عشقبازی کن، زوربا! و در آن دم که به این کار مشغولی بقیهی چیزها را فراموش کن. در دنیا به جز تو و او کسی وجود ندارد. یالا با او مشغول باش
این کتاب اشاراتی هم جنگ یونانیان و عثمانی دارد
هم از ظلم و جنایاتی که ترکان بر یونانیان روا داشته اند
و هم از روستایی کُردنشین می گوید که معلمی یونانی را به بدترین نحو شکنجه داده بودند
...این همه جنگ و خونریزی بسیار دردناک است
و یونانی ها برای بدست آوردن آزادی و بیرون راندن عثمانی ها از سرزمینشان چاره ای جز شمشیر و ریختن خون ندارند
:همانطور که نظامی از زبان اسکندر می گوید
که چندین خلایق درین داروگیر/ چرا کشت باید به شمشیر و تیر
گنه کر بریشان نهم نارواست / ور از خود خطا بینم این هم خطاست
فلک را سرنداختن شد سرشت / نشاید کشیدن سر از سرنوشت
:یونانی ها و کُردها
بالاخره یه زوربای کُرد پیدا کردم.ایشان اهل کردستان ترکیه است
هیچ جوانی در رقص به پایش نمی رسد
او بمانند زوربا گاهی از رقص فراتر می رود و انگار پرواز می کند
دانلود رقص شیخانی
بغیر از شباهت هایی که بین رقص و لباس یونانی ها و کردها هست، در این کتاب دیدم که یونانی ها عهم بمانند کُردها در مورد زنان غیرت نابجا و بیش از حدی دارند که باعث اسارت زنان شده است. با آنکه امروزه زنان آزادی های نسبی بدست آورده اند اما هنوز خیلی مانده بتوانند به اندازهی مردان، آزاد باشند
شاید دید زوربا به زن کمی عجیب و تا حدودی هوسناک باشد ولی او هرچه باشد زن را دوست می دارد و برای دفاع از او(و نه بر ضد او) در برابر مردان غیرتی، خنجر بدست می گیرد
زن چیز دیگری ست. زن بشر نیست. پس چرا از او کینه به دل بگیرم؟ زن موجود غیر قابل درکی ست و تمام قوانین شرعی و عرفی درباره ی او به اشتباه قضاوت کرده اند
زن مثل یک چشمه خنک است آدم خم می شود عکس خود را در آن می بیند واز آن می نوشد و باز می نوشد تا استخوانهایش سبک می شود ....باورکن ارباب که زن مثل یک چشمه است -
Βίος και Πολιτεία του Αλέξη = Víos kai Politeía tou Aléxē Zorbá = Life and Times of Alexis Zorbas = Zorba the Greek, Nikos Kazantzakis, Νίκος Καζαντζάκης
Zorba the Greek, is a novel written by the Cretan author Nikos Kazantzakis, first published in 1946.
It is the tale of a young Greek intellectual who ventures to escape his bookish life with the aid of the boisterous and mysterious Alexis Zorba.
The novel was adapted into a successful 1964 film of the same name by Michael Cacoyannis as well as a 1968 musical, Zorba.
تاریخ نخستین خوانش: ماه ژوئن سال 1980 میلادی
عنوان: زوربای یونانی؛ نویسنده: نیکوس کازانتزاکیس؛ مترجم: تیمور صفری؛ تهران، امیرکبیر، 1347، در 398ص؛ چاپ دوم 1357؛ در 362ص؛ چاپ دیگر تهران، زرین قلم، 1379؛ در 362ص؛ شابک 9647026098؛ چاپ بعدی، جامی، علمی فرهنگی، 1383؛ در 398ص؛ چاپ سوم امیر کبیر، 1394، در 407ص؛ شابک 9789640017890؛ موضوع داستانهای نویسندگان یونان - سده ی 20م
عنوان: زوربای یونانی؛ نویسنده: نیکوس کازانتزاکیس؛ مترجم: محمود مصاحب؛ تهران، شبنم؛ 1357 ؛ در 458ص؛ چاپ دوم 1361؛ چاپ دیگر تهران، نگاه، 1357، چاپ دیگر 1363؛ چاپ بعدی 1384؛ در 519ص؛ چاپ دیگر تهران، چکاوک؛ 1377؛ چاپ دیگر 1387؛ شابک9789648957150؛
عنوان: زوربای یونانی؛ نویسنده: نیکوس کازانتزاکیس؛ مترجم محمد قاضی؛ 1357؛ در 438ص؛ چاپ دیگر تهران، خوارزمی، 1384؛ در 417ص؛ شابک9644870424؛ چاپ دیگر خوارزمی، 1389، در 438ص؛ شابک 9789644871184؛
مترجم: محمدصادق سبط الشیخ؛ تهران، تلاش، 1391، در 430ص؛ شابک 9786005791457؛
کتاب را، جنابان آقایان: «تیمور صفری»، «محمود مصاحب»، و «محمد قاضی»، ترجمه، و انتشاراتیهای: «امیرکبیر»، «نگاه»، «جامی» و «خوارزمی»، آنرا بارها منتشر نموده اند.؛
نخست، نواری نود دقیقه ای داشتم، از آهنگ فیلم، که در نخستین سالهای دهه ی پنجاه، از سده ی چهاردهم هجری خورشیدی، خریده بودم، دیالوگها، با صدای «آنتونی کوئین»، همراه با آهنگ بود
فیلم دوبله شده به فارسی را، در سال 1358هجری خورشیدی، در «سینما بلوار تهران» دیدم، صحنه ها، مرا به یاد همان دیالوگهای انگلیسی «آنتونی کوئین» انداخت، که در نوار کاستی ضبط بود و هماره به آن نوار در منزل گوش میدادم؛ تا صدای آن موسیقی و آن دیالوگ به فارسی را شنیدم انگار در تاریکی، از روی صندلی خویش پرواز کردم، انگار در هوا بودم؛ پس از آن روز بود، که کتابش را نیز پیدا نمودم، و یادمانهای آن نوار، دوباره برایم زنده شد
نوشته هایم را باز هم دزدیده اند و پاکسازی کرده اند، دوست دارند، جمله هایم را بی معنی جلوه دهند، به هر کدام از ریویوها که مینگرم، با آنچه در ذهنم است ناآشنا و غریبه به دیده هایم مینشینند
تاریخ بهنگام رسانی 26/05/1399هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی -
"ما هذا العالم؟ ما هدفه؟وما الذي تستطيع حياتنا الفانية أن تفعله لتبلغ هذا الهدف؟"
من خلال شخصية زوربا بياخدنا كازانتزاكيس في رحلة داخل النفس البشرية عشان نحاول نفكر في إجابة للسؤال دة..
زوربا هو الحرية هو التمرد هو التحرر من كل القيود بأشكالها المختلفة...
"تخلصت من الوطن، تخلصت من المال ،تخلصت من الكاهن..إني أغربل نفسي..كلما تقدم بي العمر غربلت نفسي أكتر..ماذا أقول لك؟إنني أتحرر ..إنني أصبح إنساناً.."
زوربا في رأيي هو رمز للسعادة ..للحياة من غير قلق من غير ندم من غير حتي التفكير في بكرة...
"كففت عن التفكير بما جري في الأمس.كففت عن التسائل عما سيجري غداً...ما يجري اليوم-في هذه اللحظة-هذا ما أهتم به.."
الرواية كرواية أكيد مختلفة ،منكرش إن كان في ملل شوية في بعض من الأجزاء بجانب نظرة زوربا المستفزة للمرأة وكلامه عنها بإحتقار معظم الوقت ده غير طبعاً أفكار زوربا المجنونة اللي ممكن تكون غير مقبولة للبعض...
وأخيراً أكيد بختلف مع زوربا في حاجات كتير بس دة لا يمنع إني متأكدة إن كل واحد فينا جواه حاجة من زوربا وأعتقد إن كازانتزاكيس كان عاوز يقولنا حاجة واحدة في الرواية دي..عيش حياتك زي ما أنت عاوز بس لازم من وقت للتاني تطلع الزوربا اللي جواك عشان ساعتها بس حتحس إنك سعيد:)
"كتبك تلك أبصق عليها،فليس كل ما هو موجود،موجود في كتبك..
هيا..أرقص..أرقص..أرقص.." -
I'm glad I read this book so that in the future I can tell people just how awful it is.
Of course I've heard of the author's reputation, along with that of the movie version of the book, so I was very eager to read and savor this book to find out exactly how wonderful it really was.
Here's my summary: privileged, naval-gazing student meets presumptuous windbag, believes him to be answer to his navel-gazing problems, women are denigrated left and right, reader is left awed at how this ever became popular.
Really, it just is astonishingly bad to contemporary sensibilities. Maybe when this was first published in 1946 (then in English in 1951/2) it was a breath of fresh air narrative, but whatever was hailed as inspiring or positive about the Zorba character has, 65 years later, been lost to time and he's now reduced to a caricature of someone who is so chauvinistic that nothing is redeemable at all, even if one or two of the things he says are aphorism worthy.
But the other 99.9% isn't worth anything. Want to know what his views on women are? They're weak, they don't know anything, they're easily won over if you grab their breasts (really!), all a woman needs is a man between her legs (especially if they're widows!), and in fact they're happy and grateful and melt if any man gives them any attention (which they should be grateful for because, really, men are doing them a favor). And so on. For 300 pages.
One woman's emotions are played with for the main characters' amusement, but that's okay because she's just an old whore who should be happy to have any attention at all since she's just an old, fat lady (who's described as such in a hundred different ways, every other adjective involving an animal in some way).
Another women is beheaded (her HEAD is CUT OFF and thrown into a church courtyard!) because she basically refused a man's attention and everyone in the town is okay with it because it was the right thing to do. The narrator bravely deals with it by saying it was justified since a thousand years ago it was okay, so never mind that it happened just now! in front of his eyes!
The book is just a terrible mess of male-centered egocentricity. And really, the whole subplot with the "Sodomite" monk killing another monk and getting away with it is strange since the most intimate scenes and relationships happen between men. Was it meant to condemn homosexual relations? Was it meant to condemn the religious community for allowing the murder and abuse to occur? Are the terrible people who inhabit the village to be exalted or reviled by the reader? Is someone really supposed to find Zorba's zeal for life inspiring (as long as you forget all the bad stuff he says and does, including raping women!).
Truly awful. -
داستان در مورد دو فرد کاملا متفاوته؛ یه فرد ثروتمند، کتابخون و اصطلاحا روشنفکر و فردی به نام زوربا که به ظاهر برعکس بیسواد و عامیه ولی در واقع با دیدگاه و جهانبینی رهایی که نسبت به زندگی داره، دنیای اربابش رو زیر و رو میکنه.
یه چیزی در مورد این کتاب هست که شاید نشه درست توضیحش داد. عجیب نیست که حتی وقتی با عقاید کسی مخالف باشیم بازم حرفهاش به دلمون بشینه؟ این اتفاق در طول کتاب چندین بار برام افتاد، مخصوصا جاهایی که در مورد جنس زن صحبت میشد که شاید اگر تو هر کتاب دیگهای و از زبون هر کس دیگهای میشنیدم جلوش گارد میگرفتم ولی در مورد زوربا، خب راستش یه جاهایی باهاش موافقت هم میکردم!
مسالهای که تو کتاب منو اذیت میکرد مبهم بودن بعضی قسمتها بود که نمیدونستم سبک کتابه یا به مصیبت سانسور دچار شده که حدس میزنم دومی باشه... به همین دلیل هم قصد دارم بعدها مجددا نسخه انگلیسی کتاب رو بخونم.
به نظرم مخصوصا هر فرد کتابخونی باید حتما این کتاب رو بخونه چون خیلی خوب بهمون یاد میده که فقط لابهلای کتابها زندگی نکنیم، از خودمون فاصله بگیریم و وارد دنیای بیرون بشیم و تجربهش کنیم! دنیا و آدمهاش رو زندگی کنیم، قید و شرطهامونو کم کرده و عاشقانه بپذیریم و بخندیم و برقصیم! این آموخته در طول کتاب زوربای یونانی، به نحو اسرارآمیزی تو ذهن رسوخ میکنه، تهنشین شده و به صورت راهنمایی جا خوش میکنه...
+ من کتاب رو به صورت صوتی با صدای میلاد فتوحی از آوانامه گوش دادم و راضی بودم.
----------
یادگاری از کتاب:
اون زمانی که من بمیرم، همه چیز با من میمیره.
...
آنقدر در خودم غرق شده بودم که اگر وادارم میکردند انتخاب کنم که ترجیح میدهم با کسی زندگی کنم یا کتابی در موردش بخوانم، مسلما دومی را انتخاب میکردم.
...
زنها در مقابل صدای خوب ضعف دارن ارباب. در مقابل خیلی چیزها ضعف دارن. فقط خدا میدونه که توی دل این مخلوقا چی میگذره! اگر زشت باشی، چشمات چپ باشه یا چلاق باشی اما صدای خوبی داشته باشی و خوب بخونی زنها عاشقت میشن.
...
بگو غذایی که میخوری چه میشود تا بگویم چهجور آدمی هستی.
...
خوشبختی یعنی همین... آرزویی نداشتن و در عین حال هزاران آرزو در دل داشتن. دور از دیگران بودن و به آنها احتیاج نداشتن و در عین حال آنها را دوست داشتن.
...
آدم عجب کارخونه عجیبیه. توش نون و ماهی و سبزیجات میریزی و ازش آب و خنده و رویا بیرون میاد. -
I finally read this after it was in my TBR pile for many years. I’m glad I did as it is a pretty good read. I’ll structure the review in terms of themes.
A wealthy young man (thirtyish), whom Zorba calls ‘boss,’ hires Zorba to run his coal mine and tree harvesting business on the Greek island of Crete. Zorba not only runs the entire business and the hiring and supervision but even the financing as well as doing physical labor.
“I looked at Zorba in the light of the moon and admired the jauntiness and simplicity with which he adapted himself to the world around him, the way his body and soul formed one harmonious whole, and all things - women, bread, water, meat, sleep – blended happily with his flesh and became Zorba. I had never seen such a friendly accord between a man and the universe.”
“He [Zorba] interrogates himself with the same amazement when he sees a man, a tree in blossom, a glass of cold water. Zorba sees everything every day as if for the first time.”
Zorba has traveled all over the world. He has a wife and children somewhere. As a former soldier, he has killed Turks in Greece and Bulgars in the Balkans. Now that he is over 60 his specialty is widows. Anywhere he travels he will find a widow who will take him in. He is the epitome of a man with a lust for life -wine, women, song, dance, hard work.
The younger man simply reads all day. He’s an aficionado of Buddhist philosophy and dreams of establishing a community of scholars and artists – musicians, poets, painters - a commune - who will live together, do art and discuss philosophy. He and Zorba drink lots of wine and they have a bonfire on the beach almost every night roasting chickens, suckling pigs and chestnuts. They eat figs, fruits, onions, honeyed olives.
Of course Buddhism, the losing of yourself, is the exact opposite world view of Zorba who has such lust for life. The main character tells Zorba: “Buddha is the ‘pure’ soul which has emptied itself; in him is the void, he is the Void. “Empty your body, empty your spirit, empty your heart!” he cries. Wherever he sets his foot, water no longer flows, no grass can grow, no child be born.” They constantly discuss their contrasting philosophies but fail to connect them.
Here’s Zorba’s take on God: “God enjoys himself, kills, commits injustice, makes love, works, likes impossible things, just the same as I do. He eats what he pleases; takes the woman he chooses… If she’s a good woman they say ‘God has taken her.’ If she’s a harlot, they say: ‘The devil’s carried her off.’ But, boss, I’ve said so before, and I say it again, God and the devil are one and the same thing!”
Misogyny is a main theme. Women are ignorant and a product of the devil. Period. But the men can’t live without them, so what can they do?
There’s a bit of homoeroticism in all this. At the start we learn of the lifelong bond the young man has with a good male friend who is in Africa. They swear love to each other and have an agreement that they will call out telepathically to each other when one dies. The young man and Zorba talk of love and embrace, and Zorba’s role is almost that of a traditional wife. “Dance for me Zorba; play the santuri for me Zorba.” And when Zorba’s widow is not cooking, Zorba barbeques food on the beach and serves the wine. The young man does have a one-night stand with a beautiful widow.
Other than all the misogyny, the village seems idyllic. But toward the middle and end of the book there’s a twist and we see a harsher evil aspect of the village.
Some passages I like that also illustrate the writing style:
“In the first light, there he [Zorba] was, gazing into the distance with his lackluster eyes. You could see he was still sunk in a sort of torpor, his temples were not yet freed from sleep. Calmly, fondly, he was letting himself drift on a shady current as thick as honey. The whole universe of earth, water, thoughts and men was slowly drifting toward a distant sea, and Zorba was drifting away with it, unresistingly, unquestioningly, and happy.”
“I slowly worked some tobacco into my pipe and lit it. Everything in this world has a hidden meaning, I thought. Men, animals, trees, stars, they are all hieroglyphics; woe to anyone who begins to decipher them and guess what they mean… When you see them, you do not understand them. You think they are really men, animals, trees, stars. It is only years later, too late, that you understand...”
“In our village we say ‘only stolen meat is tasty.’ ”
“Did you see her?” I asked? “How is she?”
“Nothing wrong with her,” he answered “she’s going to die.”
Many people reading this have seen the 1964 British-Greek comedy-drama film starring Anthony Quinn as Zorba – the highest-grossing film that year.
Well worth a read.
Photos from the top:
A santuri from Wiktionary.org
Stavros Beach in Crete where some of the movie was filmed from
creti.co/blog
The author (1883-1957) from benaki.gr
Anthony Quinn as Zorba from AllPosters.com -
At the time of the First World War around the year 1916, an event occurred in the busy port of Piraeus, Greece quite ordinary a chance meeting of two utterly different types of men. In a grungy sailor's cafe Alexis Zorba 65, a Greek peasant who's seen it all, done everything imaginable good or evil, chased and caught numerous women killed some men in and out of war, a boisterous vagabond always seeking pleasure, traveling wherever his heart desires, eating , drinking all he can get his hands on. And a bookish quiet intellectual, a countryman with money, unnamed but Zorba calls him "Boss", at 35 looking for something meaningful to do in life, he has a Lignite ( brown coal ) mine on the rather primitive island of Crete, awaiting a ship to take him there ( obviously based on Nikos Kazantzakis, and his friend, Giorgis Zorbas). It doesn't take much persuading by the charismatic Alexis to be taken on the voyage, besides the Boss needs help, an experienced miner and Zorba has been one among the countless jobs he's had. Crete is beautiful has unspoiled sandy beaches, attractive white mountainous terrain, fertile green valleys , small rivers and lakes, also plenty of charming churches and holy monks in monasteries, yet backward customs prevail. In the village by the mine, the poor, uneducated, almost starving people there are glad to see the mine reopened, they desperately required employment. The gregarious Zorba soon has an ancient, lonely, ailing French woman Madame Hortense, ( foreigners are hated here) who owns and runs a battered, small inn fall in love with the always dashing much married , just once legally though man, he likes the ladies. And the intimidating voluptuous "Widow," best looking woman around of course, the villagers hate her too, casting eyes on the Boss he feels both uneasy and excited. The mine is worked hard , vigorous Zorba in command is tireless driving the workers to dig and find the valuable coal, however after a long effort nothing can change facts it is an unprofitable enterprise; maybe timber will be lucrative. ..The tense village hides dark violent secrets, the calm a subterfuge only those who live inside know them. The real reason this book is still read and he easily dominates the story, is the passionate Zorba, naturally such a man...no I take that back Zorba is a spirit , a sweeping wind an uncontrollable force, an enthusiastic flow, an enigma not really human something that is seen but can never be wholly understood no rules apply, this unearthly being emerges, brings energy to where it is acutely needed, then abruptly vanishes...until the next time...and for perpetuity...
-
مثقف و ارستوقراطي هادئ و مفكر. متبحر في الفلسفات الشرقية و يبحر بعيدا جدا لعله يجد نفسه التي يبحث عنها. يتعثر في نقيضه الصاخب الهمجي التلقائي الفيلسوف الشعبي المجدف الرافض لكل القوانين المتمسك بحريته من كل القيود و الذي لا يبحث عن شيء و لا يدعي معرفة شيء.
انني أقول لنفسي الأن و قد رجح عقلي بعض الشيء: ما هذه ال��ورة؟ نلقي بأنفسنا على إنسان لم يفعل لنا شيئا و نعضه و نجدع أنفه و نقطع أذنيه و نبقر بطنه. و كل ذلك و نحن نطلب له العون من الله. و بمعنى أخر: إننا نطلب منه هو أيضا أن يجدع أنوفا و آذانا و يبقر بطونا. لكن دمي في ذلك الوقت كما ترى كان يغلي. و ما كان باستطاعتي تفحص المسألة. فللتفكير بشكل عادل و شريف لابد للإنسان من أن يكون هادئا. مسنا. لا أسنان له.
عندما يصبح الإنسان بلا أسنان يسهل عليه أن يقول: من العار أن تعضوا أيها الرفاق. لكن عندما تكون له أسنانه الاثنتان و الثلاثون ... إن الإنسان لحيوان مفترس عندما يكون شابا. نعم أيها الرئيس. حيوان مفترس يأكل البشر.ماذا أفهم؟ ماذا أقول له؟ فإما أن يكون ما ندعوه إلها غير موجود. و إما أن يكون ما ندعوه جرائم و دناءات ضروريا للنضال و لتحرير العالم.
شخصية زوربا أشبه بالطفل المندهش دائما المتسائل طوال الوقت المشاكس المتمرد الذي لا ينتظر إجابة سؤاله الأول إلا و هو يطرح مزيدا من الأسئلة دون أن يكلف نفسه عناء التفكير أو حتى انتظار الرد.
و حاولت أن أجد تعبيرا أبسط بالنسبة لزوربا:
- كيف تنبت الزهرة و تنمو في السماد الحيواني و الأقذار؟ افترض يا زوربا أن السماد و الأقذار هي الإنسان. و أن الزهرة هي الحرية.
- لكن البذرة؟ كي تنبت الزهرة لابد من بذرة. فمن الذي وضع بذرة كهذه في أحشائنا القذرة؟ و لماذا لا تنتتج هذه البذرة أزهارا في الطيبة و الشرف؟ و لماذا تحتاج إلى الدم و الأقذار؟و فكرت في نفسي: هذه هي الحرية. أن تهوى شيئا ما. و أن تجمع قطع الذهب. و فجأة. تتغلب على هواك و تلقي بكنزك في الهواء. أن تتحرر من هوى. لتخضع لهوى أخر أكثر نبلا منه. لكن أليس هذا شكلا أخر من أشكال العبودية؟ أن تكرس نفسك لفكرة. لعِرقك. لله؟ أم أن السيد كلما ارتفع مركزه تطاول حبل العبودية؟ و قد يمكنه عندئذ أن يلعب و يلهو في حلبة أوسع ثم يموت دون أن يصادف الحبل. أهذا إذن ما نسميه بالحرية؟
و مع ذلك فزوربا لديه إجابة لكل سؤال و سؤال لكل إجابة في حلقة مفرغة و عبثية لا تنتهي أبدا.إن زوربا يرى يوميا كل الأشياء للمرة الأولى. انه يتساءل بالذهول نفسه أمام رجل. أو شجرة مزهرة. أو قدح من الماء البارد.
يؤمن تماما بأنه لا يؤمن و من هنا كانت ثقته باللاشيء أعظم من ثقته بكل شيء.
كنا جالسين البارحة أمام الكوخ. و بعد أن شرب كأسا من الخمر. التفت نحوي مذعورا.
ما هذا الماء الأحمر أيها الرئيس؟ قل لي! جذع شجرة عجوز ينبت أغصانا. و ثمة أنواع من الزخارف الحامضية المتدلية. و يمضي الوقت و تنضجها الشمس. فتصبح حلوة كالعسل و عندها تسمى عنبا. و تداس بالأقدام. و يستخرج منها العصير الذي يوضع في البراميل. و يتخمر من تلقاء نفسه. و يفتح في عيد القديس جورج السكير. فإذا هو خمر! ما هذه المعجزة؟ و تشرب هذا العصير الأحمر. فإذا بروحك تعظم و لا تعود تستطيع البقاء في الجسد العجوز..... ما هذا أيها الرئيس؟ قل لي!كلا. لا أؤمن بشيء. كم مرة يجب أن أقول لك ذلك؟ إنني لا أؤمن بشيء. و لا بأي شخص أخر. بل بزوربا وحده. ليس لأن زوربا أفضل من الأخرين. ليس ذلك مطلقا. مطلقا! إنه بهيمة هو الأخر. لكنني أؤمن بزوربا لأنه الوحيد الذي يقع تحت سلطتي. الوحيد الذي أعرفه. و كل الأخرين إنما هم أشباح. إنني أرى بعينيه. و أسمع بأذنيه و أهضم بأمعائه. و كل الأخرين-أقول لك- أشباح. عندما أموت أنا. فكل شيء يموت. إن كل العالم الزوربي سينهار دفعة واحدة.
رغم كل ما سبق فإن الفلسفة الزوربية لا تستبعد وجود الله في صفة الرحمة أبدا و لعلها ما تبقى لديه من مخزون إيمانه القديم.و بلمحة بصر. يمسح بالإسفنجة كل خطاياها. و يقول لها: هيا عني. اغربي إلى الفردوس. يا بطرس. أدخل أيضا هذه الفتاة المسكينة.
شخصية كتلك لا ينبغي لها أن تعرف الخوف و قد هزمت في خيالها كل ما من شأنه أن يرهبها أو ينغص حياتها أو يحول بينها و بين حريتها إلا أن هذه الشخصية تعي تماما أنه لابد من الخوف من شيء ما.
لأن الله أيها الرئيس. يجب أن تعلم ذلك. سيد كبير. و النبل هو أن تغفر.و بالمناسبة أيها الرئيس فإنني سأقول لك شيئا يخيفني – الوحيد الذي يخيفني – و لا يترك لي راحة لا ليلا و لا نهارا. انني أخاف الشيخوخة. أيها الرئيس. فلتلقنا السماء منها. إن الموت لا شيء. مجرد بف! و تنطفئ الشمعة. لكن الشيخوخة عار.
زو بكل هذا التناقض يبرز زوربا حقيقة الإنسان الذي لا يكف عن التقلب بين الخير و الشر و يسعى في الأرض بملاكه و شيطانه داخل عبوة واحدة تنثر ريحها أينما كانت بالصالح أو بالطالح.أنا أيضا أيها الرئيس فيّ .. شيطان. و انني لأدعوه زوربا. ان زوربا الذي في داخلي لا يريد أن يشيخ. و هو لم يشخ و لن يشيخ أبدا. انه غول شعره أسود كالغراب. و له اثنتان و ثلاثون سنا. و قرنفلة حمراء وراء أذنه. لكن زوربا الذي في الخارج قد شاخ. الشيطان المسكين. و نبت له شعر أبيض. و امتلأ جلده غضونا و تقلص. و أخذت أسنانه تسقط. و وخط رأسه الكبير شيب الشيخوخة الأبيض. و امتلأ بشعر الحمار الطويل.
فكرته عن الجنة هي فكرة رمزية لما يرتاح به فؤادك و ان كان بسيطا كل البساطة و ان تحقق على الأرض أو في السماء فلا فرق عنده طالما المحصلة سعيدة في النهاية.إن لكل فردوسه الخاص. ان فردوسك سيكون محشوا بالكتب و دمجانات الحبر الكبيرة. و بالنسبة لإنسان أخر سيكون محشوا ببراميل الخمر و الروم و الكونياك. و بالنسبة لآخر بأنضاد الجنيهات الإسترلينية. أما فردوسي أنا فهو هذا. غرفة صغيرة عبقة فيها أثواب زاهية. و صابون. و سرير عريض ذو نوابض. و إلى جانبي امرأة.
و بتقبله للملاك و الشيطان فهو يتصور أن الله الرحيم لابد له من تقبلهما أيضا و إن بدا لنا غير ذلك.حسنا يا زوربا حسنا إن الله لا يسألك ماذا أكلت. بل ماذا فعلت.
أما اللحظة الحاسمة التي لا يستطيع أن يتجنبها و لا تستوعب روحه وجودها دون أن يهتز من الأعماق فهي لحظة الفقد.
حسنا. و أنا أقول لك انه لا يسأل أبدا. قد تقول لي: و كيف تعرف ذلك أيها الجاهل زوربا؟ إنني أعرفه. إنني متأكد. لأنه لو كان لدي أنا إبنان. أحدهما عاقل رصين مقتصد تقي. و الأخر خبيث شره زير نساء خارج على القانون. لقبلت بهما كليهما على مائدتي. بالتأكيد. لكنني لست أدري لماذا أفضل الثاني! لعل ذلك لأنه سيكون أشبه بي؟ لكن من قال لك أنني لا أشبه الله الرحيم أكثر من الكاهن اسطفان الذي يمضي أيامه و لياليه في الركوع و جمع القروش؟و بعد لحظة قرر أن يتكلم و قال بصوت رصين منفعل رن في الليل الدافئ:
في النهاية استطاع كازانتزاكس أن يضع توليفته المخلوطة جيدا و التي صاغها من المنتج الإنساني عالي الجودة الذي حوى كل المقادير فوعى منها ما وعى و ما زال في سبيله لاستكشاف ما غمض من نفسه و مما حوله من الأشياء.
هل يمكنك أن تقول لي أيها الرئيس. ماذا تعني هذه الأشياء كلها؟ من الذي صنعها؟ و لماذا صنعها؟ و على الأخص (و ارتجف صوت زوربا غضبا و خوفا) لماذا نموت؟لكن التمرد إذن قفزة الإنسان الدونكيشوتية لقهر الضرورة. لإخضاع القانون الخارجي لقانون روحه الداخلي. لنفي كل ما هو كائن. و لخلق عالم جديد أفضل و أكثر نقاء و أخلاقية. لخلقه حسب قوانين قلبه. التي هي نقيض قوانين الطبيعة غير الإنسانية.
-
- رواية بسيطة الأحداث، مفعمة بالتفاصيل الانسانية، عابقة بالسؤال الازلي: من نحن؟!
- زوربا، شخصية ثمثل الانسان بكل لحظاته، بين انجذابه للأنا الى الهو الى الأنا الاعلى!
- زوربا هو النصف الاخر من كل فزد مننا، ذلك الجانب الهائج الثائر التواّق الى المغامرة، الذي يهوى اللحظة الانية من دون ندم على ماضٍ او خوف من مستقبل.
- زوربا تلميذ الحياة، وهذه اكبر المدارس، وبعض الدروس هنا تعطى بأصعب اللغات!!
- تسلسل الرواية جميل، كان يمكن ان تكون الاحداث في النهاية اطول قليلاً (بعد افتراقهما، الى حين موت زوربا).
- الشيء السلبي الذي ساد هذه الرواية برأيي، هو الوجود الكثيف لفلسفة "فرويد" العابقة بين صفحاتها والتفسير الجنسي لكل غاية انسانية، بالإضافة الى نظرته الى المرأة. -
نحن أمام عمل فريد , عمل مذهل بجميع المقاييس .
لم تكن مجرد رواية عظيمة لأديب عظيم , بل كانت صرخة , صرخة مدوية لكافة البشر فى كل مكان وكل زمان . رسالة بالغة القوة موجهة بالخصوص لمعشر المثقفين .
أن الحياة هى المعلم الأكبر والتجارب هي الذخيرة الحية الباقية لك لكي تستطيع أن تدافع عن وجودك وتترك بصمتك .
عمل عالمي من الطراز الرفيع : موجه لك شعب ولكل أمة ولكل ثقافة , مهما اختلفت تلك المجتمعات بينها وبين بعضها .
ببساطة مطلقة العمل يقدم لك مواجهة بين الإنسان بطبيعته وسليقته وبين الإنسان عندما تصبغ عليه المدنية قشرة زائفة توهمه بحكمة ما ومعرفة ما , سرعان ما يظهر زيفها عند اول معركة حياتية .
زوربا : هو الإنسان الحقيقي , من عاش الحياة طولًا وعرضًا , وخبر الناس من كل مكان ولم يتردد لوهلة عن تنفيذ ما يخطر في باله , حتى وإن آذى نفسه ؟ نعم , حتى وإن خسر من يحبهم ؟ نعم , كل المهم عنده أنه لم يخسر نفسه .
يعيش حياته مدفوعا بغريزة إنسانية موجودة بداخل كل واحد مننا ولكننا نجبن من أن نستخدمها , خوفًا على حياة رسمنها فى ذهننا ولكن رسمنا لها رسم مزيف خادع , فلقد عشنا في الحياة دون أن نعيشها .
المهم : اننا أمام عمل يقدم طرح من أعظم ما يكون عن النظرة الحقيقية للحياة التي من المفروض أن نتبناها .
رواية تقليدية جدًا نمطية جدا , ولكن مجرد ما تبدأ فيها حتى تتكشف لك تلك النمطية عن سر من أسرار الحياة , وتقدمها لك بأريحية : أن عِش حياتك يا أحمق , فإنها أقصرر مما تتخيل .
ببساطة مطلقة : الرواية عن مقابلة غريبة مريبة بين رجلين شتان ما بين طابع كل منهما , ولكن يتناس��ا�� مع بعضها فى لوحة إنسانية من أكمل ما تكون .
فيقول الكاتب عن شخص زوربا : ( أدركت أن زوربا هو هذا الإنسان الذي كنت زمنًا طويلًا أبحث عنه ولا أعثر عليه : إنه قلب نابض بالحياة , وحنجرة دافئة , ونفسُعظيمة برية على طبيعتها , لم ينقطع الحبل السري بعد بينها وبين أمها الأرض , ما هو جوهر الفن ؟ أليس هو عشق الجمال ؟ أليس هو الطهارة والعاطفة الجامحة؟ ... إن هذا العمل (البسيط) قد فسر لي هذا الجوهر , وأوضحه من خلال كلماته البسيطة التي تنضح بالإنسانية. ) ليلخص لنا ما مثلتها له تلك الشخصية الفريدة.
رسمه لعشق زوربا للموسيقى كان مذهل , فليس غريب أن يُلحن لها الأوبرا و يعزف مقطوعاته التي حملت إسمه أعظم العازفين فى التاريخ وتكون رقصته عنوان عالمي للتعارف بين الشعوب , (أندريه ريو كان عملها روعة ) وغيره .
وصف الكاتب للطبيعة كان خلاب ومذهل ودمجه فى ثنايا العمل الأدبي وتوصيفه لها كان بديع . ومن جميل ما قاله مثلا وصفه لشاطئ فى كريت فيقول : ( كان هذا الكريتي مماثلا للنثر الجيد : صياغته محبوكة , موجز فى كلمات قليلة , متحرر من الثراء اللفظي والطنطنة التي لا ضرورة لها , قوي متماسك . كما أن صياغته لجوهر الأشياء تتم بأيسر الوسائل, ليس به تلاعب ولا حذلقة , ولا يميل لاستخدام حيل بعينها ولا يلجأ إلى البلاغة والمحسنات البديعية , إنه يقول ما يريد قوله بصلابة رجولية, ولكن وسط ذلك كله تجد اللطف والوداعة والرقة غير المتوقعة , ففي الأخاديد والتجاويف المحجوبة عن الرياح , كان يتضوع أريج أشجار الليمون والبرتقال, وعلى مبعدة من البحر الممتد الشاسع كانت تنثال أشعار لا ينضب لها معين ) ليكون مزج الطبيعة من أجمل ما يكون.
وفي النهاية إذا أردنا أن نعرف ما يعترك بداخل زوربا فلن نجد أصدق من الجملة التي قالها هو نفسه فى الرواية : لقد ضاع مني كل شئ : فالشيطان يشدني من جانب والله يشدني من جانب آخر , إلى أن مزقني الاثنان بينهما .
قرأت النص مترجم عن اليونانية , وكانت ترجمة عظيمة ملمة بكل ثنايا العمل , تدل على عظمة النص الأصلي بلغته الأم
في النهاية يا سادة : أنت أمام عمل إنساني عظيم ورواية أدبية تستحق الخلود . -
I read Zorba the Greek, originally titled Alexis Zorba, by Nikos Kazantzakis as part of my 2017 classic bingo challenge. Considered the 20th century Greek novel most known to American audiences, Zorba chronicles the lives of two unlikely friends as they attempt to build a mining empire in Crete. Later a movie starring Anthony Quinn, Zorba is an impassioned novel detailing Greek culture while also going in depth into the souls of two complex men.
Our narrator first meets Zorba at a tavern in Piraeus. Although he has traveled all over Europe and is about to embark for Crete to begin a mining expedition there, he is known by sailors as a book worm. While his miners toil, the narrator is content pouring over a manuscript or reading the teachings of the Buddha. At first glance it is apparent that he is not well versed in the ways of the world, and, amidst the teasing of his companions, Zorba appears and insists on leading the team of miners. The two set sail for Crete, and both an adventure and deep friendship commence.
While copper mining is the premise for this Greek classic, the novel centers on the title character Zorba as he pours out his soul to the narrator. The two share a meager hut by the beach, and nightly Zorba cooks simple yet hearty meals of fish stew, meat chops, bread, and wine. Over food, dance, music, and a Greek guitar called the santuri, Zorba regales his friend in the ways of the world. He spins captivating yarns about his travels throughout Eurasia and attempts to bring his friend away from books and into the world.
In addition to Zorba's pearls of wisdom, we meet the characters in this remote Cretan village and learn of their way of life. National pride runs high at a time when Crete was a separate nation from Greece, and each country in Macedonia held distrust of her neighbor. Even though Zorba's presence fills a room, villagers are skeptical of him at first because he is Greek, not Cretan. Thus, the miners live away from the village, slowly building rapport with the town elders, all the while regaling each other with the stories of their travels.
Although slow moving at times, I enjoyed learning about early 20th century Greek culture and customs. Centered around a Greek Orthodox calendar, the monastery and church as well as the protagonists' beliefs play a large role in the novel. We are regaled with traditional food, dances, and festivals that may not be well known outside of the Mediterranean. Zorba, even though he is worldly, still appears to be a religious person, and dreams of opening his own monastery together with the narrator. Although he attempts to conquer every woman he encounters including the town siren Dame Hortense, with whom he shares a special relationship, Zorba does not miss church on important festivals, making his a life of contradictions. Despite his and others' treatment of women, I viewed this as normal of the time and place and allowed myself to be swept up in Zorba's tales.
Zorba the Greek merited inclusion on the Boklubben of Norway one hundred classic book list. Sad and wistful at times, it is a beautiful story of a man who is larger than life and an era gone by. The narrator, who appears to be a fictional character based on Kazantzakis' own life, weaves a poignant tale of his and Zorba's lives together as they attempt to conquer Crete. Alexis Zorba appeared as a man larger than life and transported me to another era where time slows down, and people slowly pass time by strumming the santuri while sipping wine and eating halvah. I thoroughly enjoyed reading this Greek classic, and rate it a full, bright 5 stars. -
قراءة هذا العمل ضرورة! -
لطالما راودني حلمٌ غريب ، رغبة مجهولة الكنه والمصدر ، في أن أتجرد من العقل والمنطق وأنزع عن قلبي رداء الواجبات والحدود والخطوط الحمراء وأسوار الفضيلة والرذيلة ، وأن أتصرف كما يحلو لي ، أن أقفز فوق نظرات الناس وأستسخف سهام التقاليد والأعراف ، وأن أعيش بما يشبه الجنون .
أن أجلس فاقرأ كتاباً ، فإذا تعبت أو نعست أسندت رأسي إلى جذع شجرة وأصغيت إلى صوت البحر ثم غفوت بسلام وسكينة ، ثم أستيقظ وقد التهمني الجوع فآكل ما توفر لي ، وأجلس لتأمل نجوم السماء ومراقبة تناوب الأمواج على صفحات قلبي .
أن أشعر بالسعادة ، فأغني أو أرقص ، وأن أشعر بالتعاسة والحزن والكآبة ، فأبكي ، أن أغضب فأضرب الأرض بقدمي أو ربما أكسر آنية أو أحطم زجاجاً !
هذا هو زوربا !
إنه ليس عاقلاً ، وليس مجنوناً ، إنه أنا وأنت ، ومن منا لم يتمنى للحظة أن يكون زوربا !!
إن زوربا ليس إنساناً أخلاقياً ، ولعله ليس إنساناً أصلاً ، إنه لا يحمل مبادئ ولا يتحلى بالفضيلة ، لا يؤمن بإله ولا يخشى من الشيطان ، يحب النساء بمجون ، ولكنه أيضاً لا يحمل سوءاً أو رذيلة في قلبه المحمل بالندبات !
إنه لا يحمل شيئاً إطلاقاً ، إنه المثال الأفضل للإنسان إذا جردته من كل شيء .
كم تمنيت لو ألتقي بزوربا ، لو أجلس أمامه لدقائق فقط ، لأسمعه وهو يعزف على السانتوري ، لأراه وهو يرقص ، إنه يقدّر الخير ويفهمه ، ويحتقر الشر ويشم رائحة الأوغاد على طول الكون !
وكم حزنت حين أعلن الكاتب افتراقه عن زوربا ، وددت لو أصرخ عبر الصفحات أن لا تنهِ الرواية ... أرجوك !
وأعود فأقول ... زوربا ... ليست مجرد رواية ... إنها أكثر من ذلك بكثير
إنها تبسيط لأعمق أسرار الفلسفة وأخفى أسرار الكون والإنسان
إنها لوحة ... تفاصيلها قد لا تعجبك ولا تسرك ... ولكن الإطار هو كل شيء ... انظر إلى الإطار فحسب ... ثم أرسم تفاصيل لوحتك بنفسك .
يعلمك الكاتب ... أن كن مثل زوربا ... ولكن إياك أن تكون زوربا !
متشوقٌ إلى أبعد الحدود لمشاهدة الفيلم وسماع موسيقى السانتوري :) -
قرأتها بترجمة الجبيلي ثم أكملتها صوتيا بترجمة جورج طرابيشي
لا أعتبرها أفضل ما كتب كزانتزاكيس
إلى مراجعة قريبة -
تجمع الصدفةُ رجلين في إحدي الحانات ؛ أحدهما شاب أرستقراطي مثقف و الآخر عجوز غجري يُدعي زوربا لا يملك الا قوط يومه علَّمته الحياة كيف يكون العيش .
يسافرُ الاثنان لجزيرة كريت - و هي اكبر جزر اليونان – ليعملا في منجم فحم , الارستقراطي كرئيس و العجوز رئيس العمال و هناك تبدأ الصداقة بين هذين , صداقة استثنائية , غريبة , مضحكة , مبكية , صِفها كما تشاء و لكن لنتفق في النهاية انها عظيمة .
كان زوربا شخصاً غريباً فتجده احياناً رجلاً قاسياً جاداً و تجده رجلاً مرحاً ضاحكا راقصا ثم تجده رحيما حنوناً و تجده حكيما عالما .
كان زوربا يستيقظ كل يوم فيري العالم كأنّه يراه أولَ مرة مثلَ الأطفال أو كالبشر الأوائل و يسمّي كل ما يراه معجزةً : اُنظر للسماء كيف هي كبيرة و زرقاء انها بحق الله لمعجزة , كان زوربا يعيش كل يوم كأنه اخر يوم في حياته يعمل , يأكل , يشرب , يرقص , ينام لا يمر يوم الا يستوفي منه كل ما يقدر عليه .
كانت صدمة للارستقراطي الذي قضي عمره بين الكتب ظاناً بأنه قد علم عن الحياة الكثير عندما قارن نفسه بزوربا ليجد أن امامه نهرا لينهل منه هذا الرجل الذي لم يقرأ كتابا قط – الا قصة السندباد البحري – يفقه و يعرف ما يعجز عنه فلاسفة العصر و علماء الكلام .
زوربا لم يكن قديساً لم يكن رجلا طيبا و لم يكن كذلك شريرا و لكن تأكد انه كان وفياً شجاعاً .
زوربا لم يكن متعلماً و كان لا يحسن التعبير و لكنك حتما ستفهمه , انه رجل اذا عجز عن التعبير رقص.
كلنا نحتاج لصديق مثل زوربا في حياتنا ربما لن يرشدنا للخير و ربما لن يعلِّمك الحقائق و لكن عندما تحزن و تهمّك الحياة , او عندما تعجز عن الإقدام لفعل شيئ ما , اعلم انك تريد ان تصير بجوار ذلك الرجل .
زوربا كان لا يخاف الموت فهو لا شيئ " بف " و ينتهي كل شيئ و لكن يخاف أن يشيخ و يراه عاراً مخيفاً .
عيب الرواية أن بها الكثير الكثيير من الاسهاب فلولا ذلك لصارت 5 نجوم بلا شك .
إن معادلة الحياة بسيطة و لكن نحن من نحب تعقيدها .
" ان هذا الرجل لم يذهب الي المدرسة و لم يتبلبل عقله. لقد رأي من جميع الألوان و انفتحت نفسه و اتسع قلبه. إن جميع المشاكل المعقدة التي تبدو بلا حل ، يحسمها هو بضربة واحدة من السيف ، ان متوحشي أفريقيا يعبدون الثعبان لأنه يلمس الأرض بكل جسده فيعرف جميع أسرار العالم و هكذا كان زوربا ، أما نحن المثقفين فلسنا سوي طيور طائشة في الفضاء. "
قراءة في غاية الروعة و الجمال .✨ -
This book was chosen as plan B in my book club. Plan A had been to read
The Brothers Karamazov. As I had already read it, I suggested that I would be reading a biography on Dostoyevsky instead
Dostoievski. But as life seemed to get somewhat difficult to a couple of members, we thought to shift to a plan B and read something airier. As it was also the beginning of summer, we thought that beautiful Crete would provide some sun and relaxation. And thus, Zorba became the alternative.
It was not quite what we expected. We knew how successful it had been, and the popularity that the film from the mid 1960s with Anthony Quinn had enjoyed.
The book was published much earlier and we all found that we were reading a dated book. Obviously, the misogynist Zorba had to irritate a group of women readers. And the dichotomy between a somewhat disgruntled bookish man seeking light in Buddhism and a down-to-earth man who enjoyed the ‘here-and-now’ better than any Orientalist maxims could invoke, did not succeed in increasing a closer appreciation of the novel. May be in the 1940s and 1960s Buddhism held a more swaying interest than it holds currently - now it is so much more commercial.
On my side, what I found more bothersome than the goofy (read ‘insulting’) attitude to women of Zorba, was really the very manly way of looking at the world of the narrator (suspiciously ‘the author’). Here was a slanted view which gave no breathing space to a female reader.
So, instead, I tried to focus on another topic that is alluded to, but alas insufficiently developed, in the book: the political.
The whole novel, its story and its themes, seems to be precipitated by a character who does not make a presence in the actual plot except for occupying space in the mind of the narrator. He is Stravridaki, a friend of the narrator whom he loves dearly (we do not know in which way). I kept going in my reading hoping for him to show up and reveal more. I also began investigating a bit more about the history of modern Crete, of which I knew embarrassingly little.
The novel was published in 1946, that is, a couple of years after the Nazis left the island that they had occupied for almost five years. But it is not to this political aspect that the novel makes its veiled references. Instead, the mysterious Stravridaki is engaged in a resistance movement in the Balkans region, but of this we we learn almost nothing. Granted, Zorba, in one of his tirades mentions the time he was involved in the invasion of Bulgaria with the Greek hero Pavlos Melas during the very early part of the 20th Century. At that stage in his life he raped and killed. But Zorba's political musings filter through almost unnoticed, mixed as they are with his other observations about life. They are directly related neither to the resistance activities contemporary to the action unfolding in the book - presumably in Macedonia--, nor to the elusive Stravridaki.
It is almost as if a veil had been extended over the more political setting - precisely what I would have found most interesting in the book.
So, not sunny and colourful Crete. There was neither sufficient light in its story nor was there a spotlight granted to what would have been a very compelling theme. -
OK, people, I'm officially in tears. When you slowly savor a book like this for a month as I have, the characters' fates mean something to you. Pound for pound, sentence for sentence, word for word, I've not read a more profound book in all my days, I think. The sentences sing and pulse and it's bright and rich and life affirming with robust characters and a real journey of discovery. This one is now near the top of my favorite books list. Countless times I wanted to mark a nugget of wisdom for later reference, but instead opted to continue wending my way through. There will be time for marking, some day. I adopted Zorba's philosophy of life, I chose to live it rather than fixate on categorizing or trying to contain what I was reading in some mathematic way. This book addresses life and its mysteries and how we can chose to live it. That's all I'm going to say. It is one of the masterpieces of world literature. 'Nuff said.
-
Titular Zorba is Don Quixote & Sancho Panza both. An idiot savant, & yet damn if wisdom doesn't occasionally spurt out of that mega-mustachioed mouth. Un-P.C. & misogynist to the extreme, he very much belongs in the annals of literature-- the creation that in itself is all the plot that the novel requires, since it does not have one to begin with. Interest throughout this ebbs & flows like the Meditarranean sea along its coast.
-
فکر کنم راجع به شخصیت زوربا اون قدر گفته شده که هر حرف دیگهای تکراریه. خود من خیلی قبل از این که کتابش رو بخونم یا فیلمش رو ببینم، کلیت مضمون داستان رو می دونستم. به خاطر همین نکتهٔ دیگهای که به نظرم رسید رو میگم.
کازانتزاکیس توی درست کردن یک سیر داستانی مهارت نداره، یا بهش اهمیت نمیده. در حالی که سیر داستانی که منجر به یه نقطهٔ اوج یا تغییر و تحول معنادار بشه، خیلی میتونه داستان رو تأثیرگذار کنه. مثلاً این جا، از همون لحظهٔ اول راوی جذب طرز تفکر زوربا میشه و تا آخر داستان تغییری در این موضع رخ نمیده. در حالی که اگه اول داستان راوی مخالف زوربا بود و در سیر داستان اتفاقاتی باعث می شد موضعش رو تغییر بده، خواننده بیشتر وزن و ارزش دیدگاه زوربا رو حس می کرد. داستان البته اوج داره، اما اون چیزی که توی داستان کلیدی و مهمه این اتفاقات بیرونی نیست، شخصیت زورباست که مرکز داستانه و مواجهۀ راوی با این شخصیت.
این فقط مختص این داستان نیست. توی
سرگشته راه حق هم قدیس فرانسیس آسیزی همراهی داره به اسم لئون. اون جا هم قدیس فرانسیس از همون لحظهٔ اول دیدگاهی عارفانه به همه چیز داره و لئون علی رغم این که نمیتونه حرف های قدیس فرانسیس رو درک کنه و زمینی فکر میکنه، باز باهاش همراهی می کنه (تقابل قشنگی که توی رمان
مانی پیامبر باغهای اشراق هم هست و فکر می کنم امین معلوف از کازانتزاکیس اقتباس کرده). این حالت تا آخر داستان با همین شکل ادامه پیدا می کنه. در حالی که اگه قدیس فرانسیس از دیدگاه غیرعارفانه به عارفانه می رسید، یا لئون در جایی بالاخره حرف های قدیس فرانسیس رو درک می کرد، یا به هر حال سیر داستان منجر به تحولی معنادار می شد، تأثیرش روی خواننده عمیقتر و لذتبخشتر می شد.
توی
آخرین وسوسه مسیح هم مشابه این وضعیت برقراره که مفصل توی ریویوش نوشتم. -
Apatija, ataraksija, lice kao nepomična nasmiješena maska. Šta se odvija iza maske, naša je stvar.
Grk Zorba je jedan ljubopitljiv i lepršav roman. Mogu misliti na šta bi to ličilo da je ovaj roman danas objavljen. Nevladine organizacije i borici za ženska prava bi bili u prvim redovima noseći samo njima znane transparente, a ovi koji vode čitavu histeriju oko Rusije bi bili u drugim redovima. Aleksis bi postao novi Jozef K. Roman je objavljen 1956. godine, neposredno pred piščevu smrt i baca svjetlo na jednu smjelu i nesvakodnevnu pustolovinu na Kritu. Plaže Krita opasane krečnjačkim stijenama i klifovima u kojima ribe, ošamućene olujom i pritajene duboko u mirnim vodama strpljivo čekaju da se žamor svijeta iznad njih, pretvori u mir. Pećine Krita koje pod Rimljanima postadoše grobnice i crkve koje su pored fresaka, ispunjene herojima iz ratova protiv turskih osvajača. Aleksis Zorba je došao na ovakvo mjesto da bi živio među običnim ljudima, radnicima, seljacima “daleko od biološke klase moljaca.“ Ovdje se pisac malo našalio, govoreći kako mu ni malo ne prija da ga neko naziva po tom “bijednom” insektu.
Ne znam da li sam se susretao s nekim piscem koji istovremeno s jedne strane, nemilosrdno i oštro, a s druge strane, tako ljubazno i s jednim pijetetom piše o ženama da se to pravovremeno stapa u jednu emotivnu simfoniju. Roman odiše misaonim manirima ali ne onim pukim i komplikovanim metafizičkim silogizmima već lišenim svega suvišnog. Pisac izražava suštinu najprostijim sredstvima. Na trenutak čitalac može da pomisli da je Kazancakis u nekim svojim deliričnim snovima. A, on je zapravo samo tragač, turista, nikako putnik, koji pod uticajem Svetog pisma i budističkih spisa ispušta asocijativne impulse, onoliko koliko mu to dozvoljavaju njegova životna i intelektualna razina. Njegov humor je kadar da pronađe neki narogušeni, odurni kutak u nama i da ga snažno oraspoloži, dajući mu neke neopisive boje. -
Случва се приливите на живота да донесат такива периоди, когато времето се удавя в безвремие, а личният ти свят се разтваря в океана на вселената и се чувстваш в хармония с всичко. Тупкаш с пулса на битието и не ти трябва нищо друго, и имаш усещането, че можеш да останеш така завинаги. Струва ми се, че аз съм изпитвала това само веднъж. Хората обикновено го наричат „щастие“. Необятната душа на Зорбас го нарича просто „живот“. Животът така, както е предназначен да се живее.
Докато чета „Алексис Зорбас“ чувам прибоя на морето. Сядам на пясъка и солените му пръски остават на устните ми като дребни капчици свобода. Ако близна, ще ги прибера при себе си, но имаш ли право да затваряш свободата? Покрай мен подскача Зорбас, който тропа лудешкия си танец и ми разказва историята си. Той не може иначе. Думите му не стигат да изрисува красотата на всичко, удивлението си от тоя зелен камък или онова стръкче трева. Просто душата му ще се пръсне, защото прелива, защото всяка хапка и глътка, и дума, и прегръдка означават безгранично щастие. Кой би могъл да опише това единствено с чувалчето думи, с което разполагаме?
Пребивава си на границата между нашия и някакъв метафизичен свят този Зорбас. А разказвачът в романа си е надянал прост човешки хомот и се мъчи да го изхлузи. Усеща той, че има нещо необикновено в Зорбас, жадно пие от скиталческите му разкази и се диви на договора, който старият македонец е сключил с живота – да граби с пълни шепи от него и да не му дължи лихви. За кратко и разказвачът дори успя да постигне от онова лелеяно безвремие…
„Бях щастлив и знаех това. Докато изживяваме някакво щастие, трудно съзнаваме това; едва когато премине и погледнем зад себе си, изведнъж разбираме – понякога и с изненада – колко сме били щастливи. Аз обаче, на този критски бряг, изживявах щастието си и знаех, че съм щастлив.“
Философията на Алексис Зорбас е простичка – „… да нямаш никакви амбиции и да работиш като вол, сякаш си изпълнен с всички амбиции; да живееш далеч от хората и да ги обичаш, без да имаш нужда от тях. Да е Коледа, да си хапнеш, да си пийнеш добре и след това да се изплъзнеш сам от всички клопки, а над теб да са звездите, отляво – земята, отдясно – морето, и да осъзнаеш изведнъж, че в сърцето ти животът е извършил и последния си подвиг и се е превърнал в приказка“. И какъв е смисълът да прочетеш всички книги на света, ако не можеш да достигнеш до тази нирвана? Как става така, че един неук обикновен работник е толкова блажен, а един „писарушка“ с умните си книги под мишница не знае какво да прави със себе си и не може да каже защо става така, че умираме? Може би всичко е въпрос на усещане за света. Но в крайна сметка ги има и границите, онези личните, които сами сме си разграфили:
„Когато бях дете – велики стремежи, свръхчовешки копнежи, седях сам и въздишах, защото светът не можеше да ме побере.
А после, полека-лека, с времето, ставах все по-благоразумен; поставях граници, отделях силното от слабото, човешкото от божественото, държах здраво хвърчилото си да не избяга.“
Не е ли толкова парадоксално? Уж с възрастта все повече неща от света виждаме и научаваме и би трябвало той да се разширява, а всъщност с течение на времето става все по-малък и ни отеснява непоносимо (Сещате ли се за „Шоуто на Труман“? Не ви ли прилича толкова много на измисления картонен свят, в който повечето от нас живеем?). Да запазиш детския си възторг от това, което те заобикаля, е дарба. Да живееш така, все едно за пръв път виждаш всяко нещо, е състояние на духа. Подозирам, че хората, които са достигнали това, в известна степен са някъде „отвъд“. Ще ми се да мога и аз да видя как е там. -
بشدت معتقدم که کتاب ها را به ویژه برخی از آنها را باید در موقع مناسب خواند وگرنه نه تنها لذت عمیق خواندن آن را از دست خواهی داد که جای طعم واقعی اثر برای همیشه چیزی بی مزه یا تلخ در جانت خواهد نشست و من خوشبخت بودم که زوربا را دقیقا به وقتش خواندم و همین باعث شد که خواندنش عیش مدام باشد برایم.
زوربا برای من عصاره کامل غریزه بود در انسان که به اوج خودش رسیده بود. لذت خواندن ازش کیفورت میکرد. دستت را می گرفت و از آسمان عبور می داد و زمین را به تسخیر تو در می آورد. نگاهش به زندگی،برخوردش با مشکلات و خوشی ها،همه و همه ناشی از نیروی اولیه حیات بود که در وجود او به تکامل رسیده بود. جالب بود برایم که حتی رفتارش و تفکرش نسبت به زن هم آزارم نمیداد. چون از آن روح خالص غریزه چیزی بیش از آن هم انتظار نداشتم. تعریف بدوی مرد از زن که او را مادیان اصیلی میدید که گرچه فحشش میداد اما در عمل می پرستیدش و برای خوشی اش، برای لذت بخشیدن به او و حتی برای نجات او از خطر دست به هرکاری می زد. گرچه این باعث نمیشد بهش وفادار بماند یا احترامش کند چون در وجود او چیزی به عنوان احترام یا وفا تعریف نشده بود. بهرحال که خواندن از زوربا،لمس آن سرخوشی که گویی چیزی از لذت اصیل انسان از زندگی بود حالت را خوب میکرد. و باعث میشد از کتاب خواندنت مسرور باشی.
مهرماه 94 -
EDIT: Ό,τι θυμάμαι χαίρομαι, αλλά τελικά θα αλλάξω τη βαθμολογία σε 2 αστεράκια. Όσο το σκέφτομαι, δεν μπορώ να αφήσω τα 3 με βάση όσα έχω γράψει.
Υποθέτω ότι θα μπω σε κάμποσες μαύρες λίστες με αυτό που θα γράψω αλλά θα το γράψω γιατί αλλιώς θα σκάσω: δεν μου άρεσε ο Ζορμπάς. Ο Καζαντζάκης μου είχε αρέσει και στον τελευταίο πειρασμό και στον καπεταν-Μιχαλη, αλλά εδώ μάλλον θα τα χαλάσουμε. Δεν είναι κακό, συμβαίνει και στις καλύτερες οικογένειες.
Καταρχάς, με εκνεύρισε το ύφος του βιβλίου. Πάρα πολλή "φιλοσοφία" και διδακτισμός, ένιωσα ότι μου τα ταΐζει με το ζόρι σε τόσο μεγάλες δόσεις μέχρι να αναφωνήσω "όχι άλλο, σε παρακαλώ, το κατάλαβα". Από τα μισά του βιβλίου και μετά δυσφορουσα έντονα κάθε φορά που έβλεπα τον Ζορμπά να το πηγαίνει προς το φιλοσοφικό, γιατί αναγνώριζα τι περίπου θα πει και πού θα το πάει. Συνήθως το πήγαινε σε ένα από τα δύο θέματα: 1. Ποιο ειμαι, πού πάω, γιατί ο Θεός μας έκανε έτσι ή 2. Πόσο σκρόφες ή/και αδύναμα εγωκεντρικά πλάσματα είναι οι γυναίκες που το μόνο που τις ενδιαφέρει είναι αν "περνάει η μπογιά τους". Συνέχεια όμως, επί τριακόσιες σελίδες, απλά με άλλες λέξεις κάθε φορά.
Κι έπειτα, είναι μόνο δική μου ιδέα ή οι φιλοσοφικές ρήσεις του Ζορμπά είναι πλέον πολύ κλισέ; Θα μου πείτε, και τι φταίει ο Καζαντζάκης; Όταν τα έγραφε εκείνος καθόλου κλισέ δεν ήταν, μια χαρά πρωτότυπα, όλα καλά. Ναι, αλλά μήπως και αυτό ακόμα κάτι δείχνει, κάτι λέει; Θέλω να πω, έχει ακούσει κανείς κλισέ αποσπάσματα από Ντοστογιέφσκι; Δε νομίζω. Εδώ όμως η κλισεδιά πήγε και ήλθε, μιλαμε για πράγματα που αν τα πει κάποιος σήμερα χωρίς το ιδίωμα του Καζαντζάκη θα ξινίσουμε τα μουτρα μας και θα του πούμε "σιγά ρε μάστορα, μόνος σου το σκέφτηκες όλο αυτό;" Θα είχε ενδιαφέρον να απομονωνε κάποιος μερικές από αυτές τις προτάσεις, να τις μετεγραφε στην απλή δημοτική (χωρίς το κρητικό ιδίωμα) και να ρωτούσε τυχαίους αναγνώστες: αυτό το έγραψε ο Καζαντζάκης ή ο Κοέλιο; Δεν είμαι σίγουρη πόσοι θα τα ξεχώριζαν.
Κι αν το παραπάνω φαίνεται κάπως υπερβολικό, να πω επίσης ότι δεν μου άρεσε ούτε ο ίδιος ο Ζορμπάς, ο οποίος όμως μας παρουσιάζεται ως πρότυπο στάσης απέναντι στη ζωή. Υπερβολικός χαρακτήρας στα όρια (ή μήπως όχι και τόσο στα όρια;) του γραφικού, του φολκλόρ, του "λίγο κρασί, λίγο θάλασσα και τ' αγόρι μου" με διαλείμματα απλοϊκης (εσκεμμένα βέβαια, ειναι σαφές) φιλοσοφικής σκέψης γύρω από το "ποιος δημιούργησε τα κυματάκια της θάλασσας και γιατί;" και άλλα αντίστοιχα ερωτήματα. Ψυχανεμίζομαι ότι ο συγγραφέας είχε στο μυαλό του το πρότυπο του νιτσεϊκού υπερανθρώπου (;) για το χαρακτήρα του Ζορμπά, αλλά δεν είμαι ειδικός και δεν μπορώ να εκφέρω άποψη για το θέμα. Αν ισχύει πάντως κάτι τέτοιο, εμένα δεν με έπεισε.
Για πλοκή φυσικά δε θα μιλήσω, αφενος γιατί δεν υπάρχει και αφετέρου γιατί δεν περιμένεις από τέτοια βιβλία να σε κρατήσουν με τις καταιγιστικές εξελίξεις της ιστορίας. Αλλά κι αυτό το πράγμα να πρέπει να έχεις διαβάσει ήδη τα δύο τρίτα για να γίνει το παραμικρό γεγονός κάποιας σημασίας δεν είναι και ό,τι καλύτερο, ειδικά όταν δεν σε τραβάει το χτίσιμο των χαρακτήρων όπως γίνεται.
Εν ολίγοις και για να είμαι ειλικρινής, βαρέθηκα και πολλές φορές ήμουν στα πρόθυρα να το αφήσω. Δεν το έκανα γιατί υπολόγιζα ότι στο τέλος θα αποζημιωθώ με κάτι πολύ καλό από τον Καζαντζάκη. Ενα ωραίο συμπέρασμα, μια διατύπωση που θα μου έμενε από την όλη διαδικασία της ανάγνωσης. Μπα.
2,5/5 λοιπόν, στρογγυλοποιημενο προς ταπάνωκάτωγιατί όπως και να το κάνουμε δε μου πάει και να του βάλω δύο. Παρότι, θα επαναλάβω, δεν μου άρεσε.
Τέλος, άντε και να δούμε αν σε αυτήν την τετράδα θα διαβάσω τίποτα ενδιαφέρον:
B.R.A.CE. 2018 4 βιβλία με όνομα στον τίτλο, Νο. 2 -
الإنسان كالقمر، معلق من قدميه في سقف هذا الكون المعتم، ونصف هذا الإنسان/القمر مظلم -كالكون تماما- ونصفه الآخر مضئ .. نكاية في الظلمة . زوربا اليوناني هو ذلك الجانب المضئ من القمر(ومن كل إنسان) الذي يتمرد على رتابة الحياة اليومية وجمودها ومللها. عندما تغسل شعرك تحت دش المياه وتنتابك رغبة في الغناء، فهذا زوربا الذي في داخلك يدفعك لذلك، وعند��ا تهطل الأمطار وتقرر أن تتخلى عن رصانتك وترقص تحتها فهذا زوربا الذي في أعماقك يدعوك للرقص معه، وعندما تقرر يوما أن تمزق بطاقات الحب المبتذلة التي ترسلها بانتظام إلى حبيبتك، وتقف بالمقابل تحت شرفتها وتغني أغان مجنونة ... فهذا أيضا ليس سوى زوربا مرة أخرى
كم نحتاج أحيانا إلى أن نحرر زوربا الذي يعيش في دواخلنا! -
حكاية بسيطة وفلسفة متواضعة تدفع العقل الحيّ حتما لطرح سؤال جوهريٍّ حيثيٍّ :
- هل أنا على الدرب الصحيح؟ وهل هكذا تُعاش الحياة ؟!
" إن الروح البشرية ثقيلةٌ ومشوشةٌ، حبيسةٌ في طين الجسد. ما يزال إدراكها متبلِّدا وغير مصقول. لا تستطيع أن تُؤلِّه أي شيء بوضوح، أو بيقينٍ "
منذ القدم وحتى الأزل...عندما سقط الإنسان بين طواحن الدنيا ولسعتهُ ناموسة المَلْهَاة لم يعد الوقت حليفًا له، فحُرِم البصيرة في جانبيه وخلفه أثناء ركضه المعيشي...بل وحُرِم حتى من التوقف لإسترجاع أنفاسه وتهدأت لُهاثِه، ولو فعلها لوجد عقله مُتّسَعًا وإن ضاق كي يَرْقُنَ فكرةً نُورانيّةً ولم لا فكرةً ثَوريّةً !
نعم ثوريّةً بالنسبة إلى نفسه قبل أن تكون ثورية بالنسبة للآخرين...غير أن سُعاره الروتيني حال بينه وبين الحقائق والأعماق.
" كان زوربا هو الرجل الذي بحثت عنه طويلا بلا طائل. قلب حي، فم كبير نهم، روح عظيمة وحشية، غير مفصولة بعد عن أمنا الأرض"
لذا فكلنا نحتاج إلى الإصطدام بجدار زوربا الإنسان لع��نا نتوقّف ونلتفت ونتفكّر وننصهر ونذوب ونتشكّل من جديد...زوربا البدائي الذي نُحِت من عوالم رجل الكهف، زوربا الذي قفز عُنوة من سلم عصر ما قبل التاريخ...زوربا الذي جُمِعت قطرات كيانه من أول نبع نقي عفوي فوضوي إندفع من الظلمات إلى الظلام على هذه المعمورة، زوربا الذي سَلخ عنه جلد المدنية والمثالية والمنطق ورماه في قعر غائر بلا ندم...رجل عمّد نفسه بنفسه وإغتسل بمياه التمرّد على المُعتقد و المأثور والمعروف.
مُستعِينا بجلسته الشرقيّة وقصصه الشهرياريّة التي طافت فوق اليونان وبلغاريا...مقدونيا روسيا...والقسنطينية..
مُحدِّثًا و مُنتحِبًا بألحان وأشجان آلته السنتو�� التي تعلم العزف عليها بفضل معلمه التركي ريتسيب أفندي و مُسَقْسِقًا ومُزقزِقًا برقصته الروحانية العجيبة.
"كان يفتقر إلى جميع الفضائل الصغيرة المفيدة. وكان كل ما يملكه هو فضيلة غير مريحة وخطيرة من الصعب إشباعها تحثه بإستمرار وبشكل لا يقاوم على الإندفاع إلى الحدود القصوى، نحو الهاوية "
مجرد الإلتقاء به والتقاطع مع فكره يجعلك تدرك بهجة الحياة التي كنت تمتلكها وكنت تلعنها أو يجعلك تفهم بعضا مما لم يوصلك عمرك إليه بعد...صفعةٌ لإدراك أن نقيض هذا الرجل هو كل الخير حتى وإن تزين جبينه بلآلىء نفيسة نادرة...فما فاض به من تشوهات دَمَسَ ببساطة كل ذاك اللمعان والبريق.
وهذا ما أدركه صديقه ورئيسه القارىء وراوي الرواية بعد أن صادفه ذات يوم في إحدى مقاهي مدينة بيرايوس اليونانية أين رمى له زوربا بطعم لا يخطر على بال لم يستطع عنده التفريط به...وهكذا سافرا معا نحو جزيرة كريت التي إستأجر فوق ساحلها منجم فحم حجري مهجور كي يجهزه ويستثمر فيه.
جزيرة جمعتهما و كوخ شهد على كل تلك المُتع والسعادة التي نالها صاحبنا الراوي من زوربا الذي لا يشبه أحدا ولا أحد يشبهه...متعة أقصوصاته و ضحكه و دهشته في كل ما يراه وكأنه يراه للمرة الأولى وفي لذاذة طبخه و عجائبية خبله ونظرته ورؤاه لكل صغيرة وكبيرة في هذا العالم الغير منتهي...ومثله شهد فندق السيدة العجوز المسكينة هورتانز _المدعوة ب: بوبولينا_على كل تلك المساءات والولائم و بودرات التزيين والإبتسامات بل وأكثر من ذلك شهد على تفجر ذكريات مرصوفة على سكة الحروب والإنقلابات...مرتبطة بعمرها الفتيّ خلال تلك الحقبة.
ورغم الإختلاف البائس السحيق الذي كان بين صديقنا الراوي و بطلنا زوربا حيث أن أحدهما متعلم ومثقف ناهم للكتب والآخر أمي شقي ناهم للحياة إلا أنهما تآلفا وإنسجما كإنسجام الماء مع الزيت...فبالرغم من أنهما معا ظاهريا إلا أنهما كانا منفصلين في حقيقة الأمر...وهكذا وذات يوم قرر الراوي السفر والإبتعاد نهائيا عن زوربا وعن ذاك المكان والرجوع إلى عالمه محاولا تجربة نصيحة وحيدة علقت كقُرط في أذنه رغم حنينه إليه وإلى تلك الأيام ووصول الرسائل الدائمة منه !
" كانت السحب تزداد انخفاضا. نظرت عبر النافذة، فإذا قلبي ينبض برقة. أية رغبة شهوانية في الحزن تستطيع أن تولدها فيك تلك الساعات من المطر الخفيف. الذكريات المرة كلها تصعد إلى السطح، فراق الأصدقاء، ابتسامات النساء التي انطفأت، الآمال التي فقدت أجنحتها كفراشة لم تبق منها سوى الدودة، وتلك الدودة زحفت على ورقة قلبي وراحت تقضمها "
🌿 رواية مثقلة بالحياة شبيهة بالفلاة...ينصح بها ليس لكونها إحدى روائع الأدب العالمي بل للأثر العكسي الذي ستتركه داخلك...
❤︎إقتباسات أسرتني:
" أخيرا في عزلتي، وحيدا ، بلا رفقة، دون متعة أو أسى، فقط مع اليقين المقدس بأن كل شيء حلم؟ متى أنزوي قانعا في الجبال بأسمالي من دون رغبات؟ متى سألوذ بالغابة حرا جسورا وفي منتهى السعادة، مكتشفا أن جسدي مجرد مرض وجريمة، كهولة وموت ؟ متى؟ آه، متى؟ "
"لأنك لا تحتاج إلى التفكير في أن المقاهي مقاه فحسب، وأن الكتب والعادات وإيديولوجياتك الثمينة هي مقاه أيضا "
"صارت الحنجرة البشرية كما كانت في أزمنة ما قبل التاريخ، حين كانت الصرخة مركبا عظيما يحمل في داخله كل ما ندعوه اليوم باسم الشعر والموسيقا والفكر "
" وفكرت هل ستسعفني الحياة كي أبقى قادرا على الإستمتاع بعذوبة الأرض والهواء والصمت وعطر شجرة البرتقال المزهرة؟ فالأشياء التي تحفر في أحشائي عميقا، كالرغبة في التوحد والإستمرار في البذل. تجلت لي مرة أخرى. لتتبارك تلك الأيقونة الصغيرة الساحرة "
" أية آلة غريبة هو الإنسان! تملؤه خبزا ونبيذا وسمكا وفجلا فتخرج منه التنهدات والضحكات والأحلام، كما لو أنه مصنع. أنا واثق أن هناك أشياء في رؤوسنا تشبه أفلام السينما الناطقة " -
اسوأ ما قرأت حتى الان
كنت قد قررت شراءها ورقيا على قدر المدح الذي سمعته عنها
اما الان فأنا استخسر وضعها في مكتبتي التي اجمع مافيها باتقان
لتكون كنزي الخاص لذريتي ، يبدو انني سأستحدث رفا واسميه سذاجة الذوق الجمعي..
لا احداث بالمرة ، رواية بلا احداث
خلاصة مافيها فكر فاسد محشو بزير نساء يتقيأه الكاتب هنا
استخدم الفاظا كهذه لوصف القرف الذي تعرضه الرواية
بجعلها من شخص سفيه ، بلا مسؤولية ، بطلا على هذه الشاكلة
ومن سوء حظي اني قرأتها جنبا الى جنب مع اوراق الورد للرافعي
فيقول زوربا على اليسار :
(من الذي خلق اذن تلك المتاهة من الشك ، ذلك المعبد من الخيلاء ، ذلك الدن من الخطايا ، ذلك الحقل النزروع بالف خدعة ، ذلك الباب المؤدي الى جهنم ، تلك السلة الطافحة بالاكاذيب د ذلك السم الذي يشبه العسل ، تلك السلسلة التي تربط الانام بالارض : المرأة! )
زوربا يعرف من النساء ماديته البحته فحسب ، ويتلذذ بإذلال كل اللواتي عد اسماءهن ، لم يبقى لفظ بذيء في اللغة الا واستعمله في نعت المرأة وعلاقة الرجل بها..
ثم على يميني يقول الرافعي في اوراق الورد :
(أتدرين يا حبببتي كيف اراك ؟ ان في عيني من اثر حبك ماجعل في نظري قوة خلق معنوي تريني كل شيء من فوق معانيه كأني خلقت فيه جمالا او معنى ، او خلقت فيه القدرة على ان يسمو في روحي ويرتفع بها فوق ماهو في نفسه وحقيقته ،وعلى الجملة كأنني اسبغ الفن على المادة فإذا كل شيء البس مجازا او استعارة او نحوهما مما يحقق فيه مع صنع مادته عمل فكري وخيالي )
!!!
والذي يقهر مرارتي ان الرواية تعشقها الفتيات !! اماوالله انها اوضع ما كتب في امرأة!
ناهيكم عن التهكم على الذات الالهية والمجادلة بها واستخدام اسوء الالفاظ في وصفها بالعبثية حاشا لله
وفيها من الترهات مايخنق خاصة عند ذكر فلسفة خلق ادم بكل سوء ، استغفر الله العظبم من شر زوربا الشيطان الرجيم..
لم اكتب شيئا بعد ، فيها من الانحرافات الفكرية ما يجعلك تتعجب من وقوفها في مصاف اكثر الروايات مبيعا حتى هنا في الاردن وكأن الشباب بحاجة لدس فتن..
الرواية قذرة وموجهة لكل ماهو مادي والمثقفون يصفقون
جزاهم الله خيرا -
Love, hate, passion, god, men, women, philosophy, hedonism…just damn everything interesting in life can be found in this book. It is a marvel.
If I was asked to describe the book in one word, I would say: life.
The book is lengthy most of the time, but what mostly matter in the book are the extensive dialogues between two completely different characters. The first is a writer who lives his life in books and submerged himself in Buddha’s teachings and believes himself to be living for his soul. The second is hedonistic Zorba, who is certainly living for his flesh. I think these two characters represent two distinct ways of life which intrigues every one of us. A question is asked throughout the book: which is better? Being a “stable” person and be accepted and respected in society, or being a crazy person living a life full of pleasure, pain, love, sex, best food, without acknowledging any boundary whatsoever.
According to Zorba’s philosophy, everything in life should be experienced, including those things that are deemed unpleasant, but the least commitment to anyone or anything is a form of prison and virtual death.
What makes this book a 4-star book instead of 5 is the constant disregard for women. Some people may – I really know some guys who did - stop reading it for that reason.
I don’t recommend it for everyone though. It will be appreciated by those who want to know what it means to live free, fearless and without limitations, liberated from the shackles of society, friends, family and above all oneself. Those who already want that will relate to the book very much and those who are not interested will find it alien and immoral, much as the writer’s character in the book which represents a winning side in everyone’s character who chooses to live a “normal” life.
I agree with some that the book is packed with exaggerations – an animation movie based on the book may be a good idea, since animation movies tend to represent exaggerations in a really creative and skillful manner – but the book is passionate, smart and it tells you lot about life. -
شخصية زوربا عبارة عن شخصية تحمل الكثير من الصفات الجذابة، مزاجي مُتقلب الأحوال
نظرته للمرأة محيرة جداً ، أفكارُه و نظرته للحياة أكثر من رائعة يُشعِّركُ بأنه درس العالم عن كثب وتعمق فيه ففهمه و أتقن فنونه -
Hayatımı en çok etkileyen kitaplardan birisi olan Zorba, okuyan insanı kendisine bağlayan bir karakter. Öyle ki, onu başta yadırgıyorsunuz; sonra tanımaya çalışıyorsunuz, sonra da seviyorsunuz.
Hatalar yapan, başaran, kazanan, kaybeden, yenilen ama her şeyden önemlisi bir "insan" olarak Zorba var karşınızda.
Akdeniz'in kekik ve zeytin kokan havası, sirtaki; uzo ve bize çok benzeyen lakin bizden biraz farklı olan insanlarıyla Zorba (ve Zorba'nın dünyası) ile bizim ortak hikayemiz; insançocuğunun trajikomik hikayesi.
1964 yılında çekilen; Anthony Quinn'in başrolünü oynadığı Mihalis Kakogiannis'in yönettiği Alexis Zorbas filmi de kitabı gibi güzel ve izlemesi keyifli.