نشانی‌ها by سیدعلی صالحی


نشانی‌ها
Title : نشانی‌ها
Author :
Rating :
ISBN : -
Language : Persian
Format Type : Paperback
Number of Pages : 48
Publication : First published January 1, 1994

باری ای عشق، اکنون و اينجا، هوای هميشه‌ات را نمی‌خواهم
... نشانی خانه‌ات کجاست؟!


نشانی‌ها Reviews


  • Ahmad Sharabiani

    Proofs, Seyed Ali Salehi
    عنوان: نشانی ها؛ شاعر: سیدعلی صالحی؛ صدا: خسرو شکیبائی؛ تهران، دارینوش؛ 1374؛ در 48 ص؛ شابک: 9645563429؛ چاپ دوم 1375؛ موضوع: شعر شاعران معاصر ایرانی - قرن 20 م
    این صبح، این نسیم، این سفره ی مُھیا شده ی سبز، این من و این تو، ھمه شاھدند
    که چگونه دست و دل به ھم گره خوردند ... یکی شدند و یگانه.؛
    تو از آن سو آمدی و او از سوی ما آمد، آمدی و آمدیم.؛
    اول فقط یک دلْ دل بود. یک ھوای نشستن و گفتن.؛
    یک بوی دلتنگ و سرشار از خواستن. یک ھنوز باھمِ ساده.؛
    رفتیم و نشستیم، خواندیم و گریستیم.؛
    بعد یکصدا شدیم. ھمآواز و ھمبُغض و ھمگریه، ھمنَفس برای باز تا ھمیشه با ھم بودن.؛
    برای یک قدمزدن رفیقانه، برای یک سلام نگفته، برای یک خلوتِ دل خاص، برای یک دلِ سیر گریه کردن ...؛
    برای ھمسفر ھمیشه ی عشق ... باران!؛
    باری ای عشق، اکنون و اینجا، ھوای ھمیشه ات را نمیخواھم
    ...
    نشانی خانه ات کجاست؟!؛
    تھران
    اسفند 1374
    ا. شربیانی

  • ZaRi

    می‌دانم
    حالا سالهاست که ديگر هيچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد
    حالا همه می‌دانند که همه‌ی ما يک‌طوری غريب
    يک طوری ساده و دور
    وابسته‌ی ديرسالِ بوسه و لبخند و علاقه‌ايم.

    آن روز
    همان روز که آفتاب بالا آمده بود
    دفتر مشق ما
    هنوز خوابِ عصر جمعه را می‌ديد.
    ما از اولِ کتاب و کبوتر
    تا ترانه‌ی دلنشين پريا
    ری‌را و دريا را دوست می‌داشتيم.

    ديگر سراغت را از نارنجِ رها شده در پياله‌ی آب نخواهم گرفت
    ديگر سراغت را از ماه، ماهِ درشت و گلگون نخواهم گرفت
    ديگر سراغت را از گلدانِ شکسته بر ايوانِ آذرماه نخواهم گرفت
    ديگر نه خوابِ گريه تا سحر،
    نه ترسِ گمشدن از نشانیِ ماه،
    ديگر نه بُن‌بستِ باد و
    نه بلندای ديوارِ بی‌سوال ...!
    من، همين منِ ساده ... باور کن
    برای يکبار برخاستن
    هزار‌هزار بار فروافتاده‌ام.

    ديگر می‌دانم
    نشانی‌ها همه دُرُست!
    کوچه همان کوچه‌ی قديمی و
    کاشی همان کاشیِ شبْ شکسته‌ی هفتم،
    خانه همان خانه و باد که بی‌راه و بستر که تهی!

    ها ری‌را، می‌دانم
    حالا می‌دانم همه‌ی ما
    جوری غريب ادامه‌ی دريا و نشانیِ آن شوقِ پُر گريه‌ايم.
    گريه در گريه، خنده به شوق،
    نوش! نوش ... لاجرعه‌ی ليالی!
    در جمع من و اين بُغضِ بی‌قرار،
    جای تو خالی!

  • Saman

    ای دردت به جانِ بی‌قرار پُر گریه‌ام
    پس این همه سال و ماهِ ساکت من کجا بودی؟

    حالا که آمدی
    حرفِ ما بسیار
    وقت ما اندک
    آسمان هم که بارانی‌ست

    می‌دانم که می‌مانی
    پس لااقل باران را بهانه کن
    دارد باران می‌آید

    مگر می‌شود نیامده باز
    به جانب آن همه بی‌نشانیِ دریا برگردی؟
    پس تکلیف طاقت این همه علاقه چه می‌شود؟

  • Mohammad Hanifeh

    غریب آمدی و آشنا رفتی!
    اما من که خوب می‌شناسَمَت ری‌را!
    من بارھا ...،
    تو را بارھا در انتھای رؤیایی غریب دیده بودم
    تو را در خانه، در خوابِ آب، در خیابان
    در انعکاسِ رُخسارِ دختران ماه،
    در صفِ خاموشِ مردمان، اتوبوس، ایستگاه و
    سایه‌سارِ مه‌آلود آسمان ...

  • ZaRi

    می‌دانم
    حالا سالهاست که ديگر هيچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد
    حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری
    آن همه صبوری
    من ديدم از همان سرِ‌ صبحِ آسوده
    هی بوی بال کبوتر و
    نایِ تازه‌ی نعنای نورسيده می‌آيد
    پس بگو قرار بود که تو بيايی و ... من نمی‌دانستم!
    دردت به جانِ بی‌قرارِ پُر گريه‌ام
    پس اين همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟

    حالا که آمدی
    حرفِ ما بسيار،
    وقتِ ما اندک،
    آسمان هم که بارانی‌ست ...!

    به خدا وقت صحبت از رفتنِ دوباره و
    دوری از ديدگانِ دريا نيست!
    سربه‌سرم می‌گذاری ... ها؟
    می‌دانم که می‌مانی
    پس لااقل باران را بهانه کُن
    دارد باران می‌آيد.

    مگر می‌شود نيامده باز
    به جانبِ آن همه بی‌نشانیِ دريا برگردی؟
    پس تکليف طاقت اين همه علاقه چه می‌شود؟!
    تو که تا ساعت اين صحبتِ ناتمام
    تمامم نمی‌کنی، ها!؟
    باشد، گريه نمی��کنم
    گاهی اوقات هر کسی حتی
    از احتمالِ شوقی شبيهِ همين حالای من هم به گريه می‌افتد.
    چه عيبی دارد!
    اصلا چه فرقی دارد
    هنوز باد می‌آيد،‌ باران می‌آيد
    هنوز هم می‌دانم هيچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد
    حالا کم نيستند، اهلِ هوای علاقه و احتمال
    که فرقِ ميان فاصله را تا گفتگوی گريه می‌فهمند
    فقط وقتشان اندک و حرفشان بسيار و
    آسمان هم که بارانی‌ست ...!

    آن روز نزديک به جاده‌ای از اينجا دور
    دختری کنار نرده‌های نازک پيچک‌پوش
    هی مرا می‌نگريست
    جواب ساده‌اش به دعوت دريانديدگان
    اشاره‌ی روشنی شبيه نمی‌آيم تو بود.
    مثلِ تو بود و بعد از تو بود
    که نزديکتر از يک سلامِ پنهانی
    مرا از بارشِ نابهنگامِ بارانی بی‌مجال
    خبر داد و رفت.
    نه چتری با خود آورده بود
    نه انگار آشنايی در اين حوالیِ‌ ناآشنا ...!
    رو به شمالِ پيچک‌پوش
    پنجره‌های کوچکِ پلک بسته‌ای را در باد
    نشانم داده بود
    من منظورِ ماه را نفهميدم
    فقط ناگهان نرده‌های چوبیِ نازک
    پُر از جوانه‌ی بيد و چراغ و ستاره شد
    او نبود، رفته بود او
    او رفته بود و فقط
    روسریِ خيس پُر از بوی گريه بر نرده‌ها پيدا بود.

    آن روز غروب
    من از نور خالص آسمان بودم
    هی آوازت داده بودم بيا
    يک دَم انگار برگشتی،‌ نگاهم کردی
    حسی غريب در بادِ نابَلَد پَرپَر می‌زد
    جز من کسی تُرا نديده بود
    تو بوی آهوی خفته در پناهِ صخره‌ی خسته می‌دادی
    تو در پسِ جامه‌های عزادارانِ آينه پنهان بودی
    تو بوی پروانه در سايه‌سارِ‌ ياس می‌دادی.

    يادت هست
    زيرِ طاقیِ بازار مسگران
    کبوتر بچه‌ی بی‌نشانی هی پَرپَر می‌زد
    ما راهمان را گُم کرده بوديم ری‌را!
    يادت هست
    من با چشمان تو
    اندوهِ آزادی هزار پرنده‌ی بی‌راه را
    گريسته بودم و تو نمی‌دانستی!

    آن روز بازار پُر از بوی سوسن و ستاره و شب‌بو بود
    من خودم ديدم دعای تو بر بالِ پرنده از پهنه‌ی طاقی گذشت
    چه شوقی شبستانِ رويا را گرفته بود،
    دعای تو و آن پرنده‌ی بی‌قرار
    هر دو پَرپَر زدند، رفتند
    بر قوسِ کاشی شکسته نشستند.

    حالا بيا برويم
    برويم پای هر پنجره
    روی هر ديوار و
    بر سنگ هر دامنه
    خطی از خوابِ دوستت‌دارمِ تنهايی را
    برای مردمان ساده بنويسيم
    مردمان ساده‌ی بی‌نصيبِ من
    هوای تازه می‌‌خواهند!
    ترانه‌ی روشن، تبسم بی‌سبب و
    اندکی حقيقتِ نزديک به زندگی.

    يادت هست؟
    گفتی نشانی ميهن من همين گندمِ سبز
    همين گهواره‌ی بنفش
    همين بوسه‌ی مايل به طعمِ ترانه است؟
    ها ری‌را ...!
    من به خانه برمی‌گردم،
    هنوز هم يک ديدار ساده می‌تواند
    سرآغازِ‌ پرسه‌ای غريب در کوچهْ‌باغِ باران باشد.

  • Surrealist

    تو چه می‌خواهی از خودت؟
    تکليفت چيست؟
    اصلا مجاز و استعاره و اين پرت و پلاها...!
    ببين عزيزم
    اصلا چرا آمدی ... وقتی می‌دانستی
    پايانِ راه ... پُر از سوال و احتمالِ تهديد است؟!
    از کی، از کجا، از چه کسی ...؟ همين حرف‌ها!
    هيچ، بزن زيرِ هر چه گفته‌ای
    هرچه شنيده‌ای، هرچه ديده‌ای
    هرچه خوانده‌ای، هرچه از هرچه از هرچه ...!
    بگو من نبودم و برای همیشه برو ....

  • Arezoo Kazemi

    اين صبح، اين نسيم، اين سفره‌ی مُهيا شده‌ی سبز، اين من و اين تو، همه شاهدند
    که چگونه دست و دل به هم گره خوردند ... يکی شدند و يگانه.
    تو از آن سو آمدی و او از سوی ما آمد، آمدی و آمديم.
    اول فقط يک دلْ‌دل بود. يک هوای نشستن و گفتن.
    يک بوی دلتنگ و سرشار از خواستن. يک هنوز باهمِ ساده.
    رفتيم و نشستيم، خوانديم و گريستيم.
    بعد يکصدا شديم. هم‌آواز و هم‌بُغض و هم‌گريه، همنَفس برای باز تا هميشه با هم بودن.
    برای يک قدم‌زدن رفيقانه، برای يک سلام نگفته، برای يک خلوتِ دل‌ْ‌خاص، برای يک دلِ سير گريه کردن ...
    برای همسفر هميشه‌ی عشق ... باران!
    باری ای عشق، اکنون و اينجا، هوای هميشه‌ات را نمی‌خواهم
    ... نشانی خانه‌ات کجاست؟!

  • Saman

    من، همين منِ ساده... باور کن
    برای يک‌بار برخاستن
    هزار‌هزار بار فرو افتاده‌ام

    حالا می‌دانم همه‌ی ما
    جوری غريب ادامه‌ی دريا و نشانیِ آن شوقِ پُر گريه‌ايم
    گريه در گريه، خنده به شوق
    نوش! نوش... لاجرعه‌ی ليالی
    در جمع من و اين بُـغـضِ بی‌قرار

    جای تـو خالی

  • Zohreh Hanifeh

    ها ری‌را، می‌دانم
    حالا می‌دانم همهٔ ما جوری غریب ادامهٔ دریا و نشانیِ آن شوقِ پُر گریه‌ایم.
    گریه در گریه، خنده به شوق،
    نوش! نوش... لاجرعهٔ لیالی!
    در جمع من و این بُغضِ بی‌قرار،
    جای تو خالی!

  • Shabnam

    تو با من چه کرده ای؟
    تو از یادم نمی روی
    سفری ساده از تمام دوستت دارم تنهایی
    تو از یادم نمی روی.
    سوزن ریز مکرر باران بر پیچک و ارغوان
    تو از یادم نمی روی
    بسیاری اندوه من از شمارش دما دم دریا
    تو از یادم نمی روی
    پس به بهانه ای
    مثلا انار خانه گل داده است یا نه
    برای کودکی های کسی ... نامهء سر بسته ای بنویس
    امروز مجلس ختم من از مرگ ساده ای ست
    تو از یادم نمی روی
    امروز سال یاد درگذشت عزلت من است
    تو از یادم نمی روی
    تو با من چه کرده ای که از یادم نمی روی




  • Amir ali


    از همين پيشِ پا
    تا آن همه پسين‌های دور
    که در مِه به شب می‌زدند،
    ميان راه چيزهای عجيبی ديديم
    خطهای ناخوانا
    سنگ‌قبرهای شکسته
    سکوت، ماه، علف‌های شعله‌ور
    رَدِ پای باد
    و بوی بَدِ باران و آهک و اضطراب ...!
    راه‌بلدِ خسته‌ی ما می‌گفت
    اينجا هميشه پسين‌های ساکتی دارد.
    ما سردمان بود
    همراهان ما ترسيده بودند
    از راسته‌ی گهواره فروشانِ شهر
    تا خانه‌ی گورکنانِ آسوده ... راهی نبود.
    ما مجبور بوديم تمامِ آن راهِ رفته را
    دوباره برگرديم،
    اما يک عده بی‌جهت در سايه‌سارِ‌ قنديلها
    نه می‌آمدند، نه می‌رفتند
    همان جا با بيل و کلنگِ گِل‌آلودشان در دست
    بر و بر ... فقط نگاهمان می‌کردند
    بوی بَدِ باران و آهک و اضطراب می‌آمد
    انگار هر کدام از ديگری و ديگری از ديگری می‌ترسيد
    يکيشان پرنده‌ی سَربُريده‌ای
    لای پيراهن خود پنهان داشت
    پشتِ کلوخهای کافور و يخ
    رَدِ چيزی شبيهِ خوابِ انار چکيده بود
    می‌گفتند گريه‌های کسی را
    در نَم و نایِ چاهی دور شنيده‌اند!

    حالا اين انارِ عفيف
    غمگين‌ترين بيوه‌ی اردی‌بهشتِ بی‌روياست.
    راه‌بَلدِ خسته‌ی ما می‌گويد
    دقت کنيد
    صدای کندنِ گور می‌آيد
    اين وقتِ شب انگار
    کسی دارد خاطراتش را دَفنِ دريا می‌کند.
    ما سردمان بود
    خطهای ناخوانا، سکوت
    سنگ‌قبرهای شکسته، ماه
    علف‌های شعله‌ور، رَدِ پای باد
    و بوی بَدِ باران و آهک و اضطراب ...!

    ما خيلی گشتيم
    بالای همه‌ی مزارهای جهان
    فقط کمانچه‌زنی کور نشسته بود
    داشت چيزی می‌خواند:
    خوابِ انار!
    خوابِ انار!

  • Soheila Amirabadi

    مگر می شود نیامده باز
    به جانبِ آن همه بی نشانیِ دریا برگردی؟

    پس تکلیف طاقت این همه علاقه چه می شود؟!

    تو که تا ساعت این صحبتِ ناتمام
    تمامم نمی کنی، ها!؟

    باشد، گریه نمی کنم
    گاهی اوقات هر کسی حتی
    از احتمالِ شوقی شبیهِ همین حالای من هم به گریه می افتد.

    چه عیبی دارد!
    اصلا چه فرقی دارد
    هنوز باد می آید، باران می آید
    هنوز هم می دانم هیچ نامه ای به مقصد نمی رسد
    حالا کم نیستند، اهلِ هوای علاقه و احتمال
    که فرقِ میان فاصله را تا گفتگوی گریه می فهمند
    فقط وقتشان اندک و حرفشان بسیار و
    آسمان هم که بارانی ست ...!

    + شنیدن این اشعار با صداری مرحوم شکیبایی زیباتر می کند شعر را

  • طيبه تيموري

    می‌دانم
    حالا سالهاست که ديگر هيچ نامه‌ای به مقصد نمی‌رسد
    حالا بعد از آن همه سال، آن همه دوری
    آن همه صبوری
    من ديدم از همان سرِ‌ صبحِ آسوده
    هی بوی بال کبوتر و
    نایِ تازه‌ی نعنای نورسيده می‌آيد
    پس بگو قرار بود که تو بيايی و ... من نمی‌دانستم!
    دردت به جانِ بی‌قرارِ پُر گريه‌ام
    پس اين همه سال و ماهِ ساکتِ من کجا بودی؟


    حالا که آمدی
    حرفِ ما بسيار،
    وقتِ ما اندک،
    آسمان هم که بارانی‌ست ...!

  • Sanaz

    حالا که آمدی،حرف ما بسیار،وقت ما اندک،آسمان هم که بارانی است

  • Faith

    My inspiration and motivation
    my guider to dreamland,
    is this writer,
    this thoughtful Man.

  • Sina Kia

    می دانم دیگر هیچ نامه ای به مقصد نمی رسد