عاشق شدن در دی ماه، مردن به وقت شهریور by سیدعلی صالحی


عاشق شدن در دی ماه، مردن به وقت شهریور
Title : عاشق شدن در دی ماه، مردن به وقت شهریور
Author :
Rating :
ISBN : -
Language : Persian
Format Type : Paperback
Number of Pages : 182
Publication : First published January 1, 1991

عنوان: عاشق شدن در دی ماه، مردن به وقت شهریور؛ شاعر: سید علی صالحی؛ تهران، نشر خنیا، 1369؛ در 182 ص؛ موضوع: شعر شاعران معلصر ایرانی قرن 20 م


عاشق شدن در دی ماه، مردن به وقت شهریور Reviews


  • Ahmad Sharabiani

    عنوان: عاشق شدن در دی ماه، مردن به وقت شهریور؛ شاعر: سید علی صالحی؛ تهران، نشر خنیا، 1369؛ در 182 ص؛ موضوع: شعر شاعران معاصر ایرانی قرن 20 م
    عنوان: عاشق شدن در دی ماه، مردن به وقت شهریور؛ شاعر: سید علی صالحی؛ تهران، دارینوش، 1375؛ در 136 ص؛
    اما دوست داشتن را دوست میدارم
    سید علی صالحی
    دلم میخواست بنویسم؛ اما برای شعر نمیتوان نوشت، شعر کلامی ست موزون و خیال انگیز، برای همین ست که نمیتوان نوشت، با واژه های شعر باید، در خیال خویش تاخت و با ناسازیهایش ساخت، هرچند هرگز در هیچ شعری ناسازی ندیده ام، شعر پرواز خیال شاعری است، چگونه میتوان پرواز دیگری را نقد کرد، تنها باید با خوانش آن شعر جایی بایستیم تا دست و دلمان بلرزد. ا. شربیانی

  • ZaRi

    بر ما نبود تا ميان تولد و تابوت
    تنها يکی را برگزينيم.

    بر ما نبود تا ميان دشنه و سيلی
    تنها يکی را برگزينيم.

    بر ما نبود تا ميان خويش و ترانه
    تنها يکی را برگزينيم.

    بر ما نبود تا ميان فرجام و سرآغاز
    تنها يکی را برگزينيم.

    بر ما نبود تا ميان زورق و دريا
    تنها يکی را برگزينيم.

    بر ما نبود تا ميان خويش و خوابِ همسايه
    تنها يکی را برگزينيم.

    اصلا نمی‌دانم، گويا مسير ستاره با ما نبود
    مادرم می‌گفت: پيشانی‌ات بلند است، اما آينده نمی‌داند.

  • Zohreh Hanifeh

    دریغا از بی‌امان مُردنِ امید!

  • میلاد کامیابیان

    عاشق شدن در ناکجا، مردن به وقت نامعلوم
    دو نظر به «عاشق شدن در دی‌ماه، مردن به وقت شهریور»

    میلاد کامیابیان


    1. آن مؤخره‌ی محذوف

    اصل این کتاب سال 69 منتشر شده. آن موقع مؤخره‌ای داشته بسیار بااهمیت درباره‌ی مسئله‌ی تقطیع پلکانی، که نمی‌دانم چرا در چاپ‌های بعدی از کتاب حذف شده. آرا سیدعلی صالحی در آن نوشته عجیب‌وغریب نیست –خودش هم مکرر می‌گوید که ابداعی نکرده و بدعتی نیاورده– اما بسیار جسورانه است و الحق بسیار تیزبینانه. توجه داشته باشیم که اواخر دهه‌ی شصت است و بحبوحه‌ی غلبه‌ی شکل شاملوییِ شعر و هر کسی که می‌خواهد شعر بنویسد چند خط را پله‌پله می‌شکند و پایین می‌آورد و، نهایتاً، پایش را امضا می‌کند. گیرم همه‌ی شعرهای این‌شکلی را به‌واقع پیش‌تر شاملو امضا کرده بوده.
    صالحی، با تقطیع مجدد بعضی از شعرهای شاملو و شعری از طاهره صفارزاده، نشان می‌دهد که آن نوع تقطیعْ به‌واقع ضروریِ شعر سپید، شعرِ بدون وزن ظاهریِ فارسی، نیست. در شعرهای خودش هم که در این کتاب آورده چنین کرده. نتیجه‌ی بلافصلش هم این بوده که نشانه‌گذاریِ سطرها موضوعیت پیدا کرده. بگذریم که ویرگول‌ها بعضاً غیردستوری و دل‌بخواهی آمده‌اند. (و در کدام متن فارسی‌ست که این‌طور نبوده باشد؟) اما فارغ از کیفیت شعرهای کتاب و شیوه‌ی استعمال سجاوندی، آن مؤخره از جمله متونی‌ست که می‌مانند، حتی اگر خود صالحی دیگر دلِ چاپ کردنش را نداشته باشد.


    2. آن نشانی‌های محذوف

    کتاب به سه بخش تقسیم شده. اول، شعر بلند و بیست‌بخشیِ «گزارش به نازادگان» آمده؛ بعد، شعرهایی عموماً کوتاه که ذیل دفتری همنامِ کتاب گردآمده‌اند و، آخر، شعرهای شماره‌خورده‌ی «نشانی‌ها». در نسخه‌ای که من دارم، (1384، دارینوش) این قسمت سوم به‌خصوص قلع‌وقمع شده. چرایش را نمی‌دانم. لابد با نظر شاعر بوده. در نخستین‌چاپ، (1369، خنیا) «نشانی‌ها» خود مشتمل است بر هفت نشانی که این‌ها هم هر کدام دربردارنده‌ی هفت شعرند.
    اما، از این میان، بهترین بخش کتاب همان شعر بلند اول است که باز پیوستار رواییِ نسبتاً دریافتنی‌ای و راویِ شکل‌یافته‌ای دارد. تک‌تک بخش‌ها و بندها با پرسش «چرا به یاد نمی‌آورم؟» آغاز می‌شوند و ادامه‌ی متن، در واقع، همان فرایند به یاد آوردن است. وقتی این شعر بلند را بخش‌به‌بخش می‌خواندم، از آن‌جا که بیشتر مبتنی بر تک‌گوییِ ذهنیِ راوی بود و سیلان خاطره، از خودم پرسیدم به لحاظ فرمی چگونه این شعر می‌تواند به پایان برده شود. صالحی هوشمندانه پاسخ را در آستین داشته: با تتمیم فرایند به یاد آوردن و تکمیل آن. از این حیث، کل شعر به پروسه‌ی روانکاوی می‌ماند، آن‌جا که مُراجع، به‌تدریج و به‌مرور، آن‌چه را پس‌پشت سرکوب و واپس‌زنی از یاد برده، خُردک‌خُردک، به یاد می‌آورد و تروما را زباناً تفسیر می‌کند.
    از این‌که بگذریم، باقیِ کتاب خواندنش لطفی نداشت. بله، این‌ها را در دهه‌ی شصت نوشته شاعر و می‌بایست در داوریِ کتاب این واقعیت تاریخی را در نظر داشت. باید سروده‌های این دفتر را با نمونه‌های هم‌عصرش قیاس کرد؛ این قبول. اما حتی پذیرفتن این ملاحظات نمی‌تواند کمکی بکند به شعرهایی که بی‌نشان نوشته شده باشند.
    صالحی در سطرسازی چیره‌دست است و بر موسیقیِ کلام و امکانات صوتیِ واژه و ترکیب مستشعر. اما گاه چنان دل‌بسته‌ی پیِ هم آوردن مسلسل‌وار کلمات و تولید هم‌صامتی‌ها و هم‌مصوتی‌ها می‌شود که معنا یک‌سره از دست می‌رود. شعر بی‌نشان یعنی شعری که بعد خواندن معلوم نیست اصلاً درباره‌ی چه بوده، اما در آن تا دلت بخواهد پر است از کلماتِ اصطلاحاً شاعرانه: کبوتر، باد، دشنه، کوه، کویر و همین‌طور بگیر و برو.
    این عیب کار صالحی را نه آن موقع کسی گوشزد کرد –کسی حوصله‌اش را نداشت خودش را با شاخ غول در بیندازد– و نه حالا حتی دیده‌ام جایی مکتوب کرده باشد کسی. شاید هم گفته‌اند و جناب شاعر نشنیده. هرچه در این کتاب راوی ادیبانه‌تر سخن گفته، بیشتر از شعر پرت افتاده. حیف که در تمام سال‌هایی که بعد از این مجموعه سر رسیدند صالحی این ایراد را برطرف نکرده و، سهل است، اصلاً به ریش نگرفته. این سال‌ها، منتقدانِ نونفس همان‌قدر به شعر صالحی و باباچاهی و هم‌نسل‌های‌شان بی‌اعتنا بوده‌اند که اینان به نقدهای آنان. و این خبر بدی‌ست برای این هر دو دسته.‏


  • Mohammad Hanifeh

    گفتند:
    غروب سه‌شنبه، زمستان بود، هفتم دی،
    تو پرستوی خیسی را در آستین خود به خانه آوردی!
    گفتم: انکار نمی‌کنم.

    گفتند:
    و صبح روز بعد، چیزی شبیه یک پرندۀ عاشق
    هم از بام خانۀ شما به جانب دریا برخاست!
    گفتم: انکار نمی‌کنم.

    گفتند:
    تو در تجمع قلیلی ترانۀ مبهم، پی معنای دیگری،
    مشتی واژه از کف آسمان چیده‌ای!
    گفتم: انکار نمی‌کنم.

    گفتند:
    تو در حوالی تغزل تاریک، یا شاید کنار حوض همسایه،
    برای آن ماهی سرخ،
    از کرانۀ دریا ترانه می‌خواندی!
    گفتم: انکار ��می‌کنم.

    گفتند:
    از میان تمامی قبور، تو در پی گوری گمنام
    آهسته در آستین خویش می‌گریستی!
    گفتم: انکار نمی‌کنم.

    گفتند:
    تو از گمان گلدانی خشک
    خبر به باغچۀ باران برده‌ای!
    گفتم: انکار نمی‌کنم.

    گفتند: برای پیلۀ خُردی، ترانه از شکفتن فردا سروده‌ای،
    تازه تو را در پچپچۀ دریا و دریچه دیده‌اند!
    گفتم: انکار نمی‌کنم.

    گفتند: بس است!
    گمان نمی‌کنی که در انکار عشق
    تو صاحب نوعی سکوتِ مقدسی؟
    گفتم: انکار نمی‌کنم.

    گفتند:
    بنویس!
    بنویس که تقدیر نانوشتۀ خویش را انکار نمی‌کنم.
    نوشتم: انکار نمی‌کنم!
    و همسرایانی غریب از پس دیوارهای جهان زمزمه کردند:
    «شاعران بزرگ، گویا چنین زیسته‌اند.»

  • Saman

    چرا به ياد نمی‌آورم!؟ هنوز تَنگِ غروب دريا بود
    که فانوس کومه‌ی مرا تو روشن کردی
    پياله‌ی باژگون ستاره در مصيبت شامگاه
    هم از آن تفأل تاريک شکست
    ورنه من اين همه ترديدِ رفتنم نبود

    چرا به ياد نمی‌آورم؟ پيراهنم از خواب ميخک و
    تبسم سايه،‌ غلغلْ نيلوفر از هجوم هم‌آغوشی
    و دهانم پُر از بوی واژه بود. بوته‌ی گل سرخی بر شانه‌ی چپم
    هزار نام آسيمه از نشانیِ ماه
    و دری بی‌کليد، مشرف به کوچه‌ی بی‌نام


    چرا به ياد نمی‌آورم؟ گلدانی تشنه بر ايوان آذرماه
    بارش غبار ستارگان دنباله‌دار، پاکتی بر از بوسه و کمپوت
    عيادت و سيگار، و پَریْ‌دختری مغموم
    در زمهريرِ دريچه و خشت. ديوار و چکمه و پسين
    راه شمال و بچه آهویِ تشنه‌ای در نشيب

  • Shabnam

    از تو با کوچه باغی دور ، از تو با قاصدکی سپید

    از تو با خلوت خویش ، از تو با خدا

    از تو با تولد بوته ، از تو با ترانه ی ممنوع

    از تو با مرگ سخن می گویم

    هم از آن مرگی ، که عمری همه آن را سلانه سلانه زیسته ام

    از تو با همگان و با ستاره سخن می گویم

    صفحه 101

    ما همیشه در انتهای هر سطری که پیش آمده است

    سه نقطه نا تمام نهاده ایم

    یعنی یکی عاشق است

    یکی آلوده به آوای آن شاید

    و من که در سومین ستاره

    در شبی از تمامی تعریفم


    صفحه 124

  • مليحه

    ما نزديک آينه نشستيم و شب شکست و
    خبر از مسافرِ خوش‌قولِ بوسه رسيد،
    رسيد همين نزديکی‌ها
    که صبحِ يک جمعه‌ی شريف
    از خواب روشن دريا باز خواهيم گشت.
    همه چيز دُرست خواهد شد
    و شب تاريک نيز از چراغِ تَرک‌خورده عذر خواهد خواست.
    همين برای سرآغاز روزِ به او رسيدن کافی است،
    همين برای نشستن و يک دلِ سير گريستنِ ما کافی‌ست،
    همين برای از خود دور شدن و به او رسيدن کافی است

  • Bahman Bahman

    چرا به یادت نمی آیم...
    *****

    چرا به یاد نمی آورم!؟ به گمانم تو حرفی برای گفتن داشتی.

    *****

    دریغا دختر! دریغا که جهان،

    خلاصه خورشید، در خواب یک شبتاب است.

    *****

    چرا به یاد نمی آورم؟ از کوچه باغ نرگس و ستاره نامی نیست،

    از اشاره و تبسم و دختر،

    از خواب یک بوته اسپند در انتهای پاییز،

    از همان دریا که آسمان آسیمه را می دانست،

    از همان دریا که بوی ستاره و حادثه می داد.

    از دانستن راه مشترک بهار و بابونه

    و از هر چه با من بود، و از هر چه از تو سخن می گفت،

    نه، نامی نمانده است.

    *****

    چرا به یاد نمی آورم؟ خسته از جابه جایی افعال،

    خسته از ضمایر ملکی، خسته از صرف خستگی

    خسته از نحو مکرر آدینه، خسته از ترنم تصمیم ها،

    تنها ترا و ترانه های ترا می طلبم.

    اینجا همواره همه اخبار جهان،

    خلاصه خبری ساده بیش نیست:

    روشنایی روز و تاریکی شب.

    تاریکی شب و روشنایی روز.

    چه فرقی دارد؟

    *****

    چرا به یاد نمی آورم!؟ آرام و مطمئن بودی،

    حالا باد تمامی اوراق را در جوار جوادیه پراکنده کرده است.

    من هر سحر برای شستن گیسوان تو برمی خیزم،

    به تبسم تو در خواب می نگرم،

    و می دانم زنی که از کوچه ما می گذرد،

    زنبیل زیر چادرش خالی ست.

    تهی می آید و تهی باز می گردد، یعنی که ما زنده ایم هنوز!

    *****

    لااقل مرا تو به یاد خواهی آورد!

    *****

    برای کشتن من، نه کوه و نه واژه،

    اشاره ی خاموش نگاهی نابهنگامم ... بس،

    تا معنی از گل سرخ بگیرم و شاعر شوم.

    - هم از این روست که ترا دوست می دارم.

    *****

    گویا کسی بر بخار شیشه ی این دریچه، دستی کشیده بود،

    گویا ... کسی بر سنگ سپیده دم دریا

    بیتی ساده از بلوغ بامداد نوشته بود:

    " آه اگر آزادی سرودی می خواند،

    کوچک، همچون گلوگاه پرنده ای!"

    *****

    کبریتی برای سیگارم

    دشنه ای برای تقسیم به نسبت نان

    مسافری ساده از تبسم رجعت

    ستاره ای خمیده بر دفتری خوانا

    جنگلی همه از جوانه های بلوط و بابونه

    زنبیلی پر از انار نوعروس بازاری

    و دریچه ای، که من از قاب آسمان و آفتابش

    تنها طلوع ترا زمزمه کنم ای حروف مجرم عشق!

    *****

    بر ما نبود تا میان تولد و تابوت

    تنها یکی را برگزینیم.

    بر ما نبود تا میان دشنه و سیلی

    تنها یکی را برگزینیم.

    بر ما نبود تا میان خویش و ترانه

    تنها یکی را برگزینیم.

    بر ما نبود تا میان فرجام و سرآغاز

    تنها یکی را برگزینیم.

    بر ما نبود تا میان زورق و دریا

    تنها یکی را برگزینیم.

    بر ما نبود تا میان خویش و خواب همسایه

    تنها یکی را برگزینیم.

    اصلا" نمی دانم، گویا مسیر ستاره با ما نبود

    مادرم می گفت: پیشانی ات بلند است، اما آینده نمی داند.

    *****

    هر چه هست، جز تقدیری که منش می شناسم، نیست!

    دستهایم را برای دستهای تو آفریده اند

    لبانم را برای یادآوری بوسه، به وقت آرامش

    هی بانو! سادگی، آوازی نیست که در ازدحام این زندگان

    زمزمه اش کنیم.

    *****

    تعبیر هر ترانه، ترانه دیگری است.

    *****

    می دانم،

    تا به مجاب خویش، کرده ی دریا را بیاموزم،

    این وعده مرا تمام، که دیگران را دیدن-

    انگاری ترا دیدن است.

    *****

    ای کاش مرا این همه مرارت بودن نبود

    اینجا بی دیده گریستن ترا، دل درمانم نیست.

    "باشد!"

    تا در این گمان گر گرفته بمیرم، دستی از دریا خواهد آمد

    دستی از دودلی های بسیارم،

    دستی با پیاله ی هلاهلی از ترنم "چه تفاوت؟"

    هی ...! هی همه را چون تو از تماشای نافله چیدن!

    با آن که چراغی بر ایوان شب از صدای من نمی سوزد،

    اما دستی ...، سرانجام دستی از دریا خواهد آمد.

    *****

    مهم نیست!

    هر چند هیچ آسمانی را به رویا ندیده ام

    اما روزی از همین روزها،

    عنقریب ستاره ای گمنام

    سراغ مرا از چکامه ی گریه های تو خواهد گرفت.

    *****

    هی بانو! سادگی آوازی نیست که در ازدحام این زندگان

    زمزمه اش کنیم.

    *****

    دریغا، فاصله ای است میان آب و سراب

    یک دست بنای اشاره و

    یک دست مزار خواب.

    *****

    دریغا! دوران به سر رسیده را دیگر درنگی نیست.

    *****

    گفتند:

    بنویس!

    بنویس که تقدیر نانوشته خویش را انکار نمی کنم!

    نوشتم: انکار نمی کنم!

    و همسرایانی غریب از پس دیوارهای جهان زمزمه کردند:

    "شاعران بزرگ، گویا چنین زیسته اند!"

    *****

    شاید، شاید از آن همه یهودا!

    تنها یکی گواه خسته به استنطاق مه آلوده ی من

    مضامین دیگری از هیابانگ این برائت بیاورد!

    *****

    امروز غروب،

    غروب یکی از آن روزهای دیگر است.

    *****

    نه اشارت معنا، نه تبسم تسلیم،

    زبان ما سهولت آب و آفتاب و آینه ست.

    *****

    صبوری کن جراحت دیرسال!

    می گویند زمانی دور، جمجمه ی جهان

    لانه زنبوران بود.

    *****

    چرا به یاد نمی آورم؟

    از هر چه ترا به یاد من می آورد، نامی نیست،

    هی سبز کوچک غریب! از کوچه ها، از کلمات، از نامها،

    نامی نمانده است. باران می آمد، گفتی بیا به کوه برویم.

    دری نیست، دریچه ای نیست، بامی نیست.

    پیش از هفت و نیم صبح،

    نرسیده به دربند، راه را می پایم.

    *****

    چرا به یاد نمی آورم؟

    نشانی مرا در خلوت میله ها زمزمه مکن،

    نشانی ترا در ازدحام دیوارها، زمزمه نخواهم کرد.

    *****

    چرا به یاد نمی آورم؟

    تو دیگری را دوست می داری،

    من ترا دوست می دارم، و مرا ... دیگری شاید.

    همگان از دوایر دریا آمده ایم.

    تقسیم تبسم، تقسیم فانوس و ترانه، تقسیم عشق.

    *****

    چرا به یاد نمی آورم؟

    من از رویای آبی آن سالها، چیزی به یاد ندارم.

    مرا از به یاد آوردن آسمان و ترانه، ترسانده اند.

    *****

    چرا به یاد نمی آورم؟

    مرا از به یاد آوردن چشمهای تو ترسانده اند.

  • Amir ali

    همه‌ی پچپچه‌ی شما در اتاق مجاور از مرگ من است.
    حيرت نمی‌کنم.
    - من نيز دل دريا را اين‌گونه به دست آورده‌ام؟

    ميهمانی غريب، زورقی باژگون، طرحی سپيد از الکل و کفن،
    و تشنجی مرطوب،
    که دشنه در ديدگان مرددِ آهو دوانده است.

    بهبودی مصيبت و کسالت سکوت.
    اينجا کسانی موهوم
    از گمان گلوله‌ای برفی بر شيبِ سينه‌ی من سخن می‌گويند.
    چشم‌ها، چکامه‌های وَهنِ منتظرند،
    دست‌ها و دهان‌ها،‌ ديوارهای دوده‌اندودِ گوری دور.
    و فواره‌ی خاموشِ فاتحه،
    بر نبضِ گلبرگ ارغوان

    نه، گمان مَبَر ای مغموم، من زنده‌ام هنوز!
    ميهمانانی غريب، زورقی باژگون،
    و سرانگشت اشاره‌ی زنی از مرمر لاژورد.

    در چارچوب تکيده‌ی اين در کيست
    که سفرهای مضطرب مرا
    در تبسم متبارک خويش می‌شمرد؟

    گويا کسی بر بخار شيشه‌ی اين دريچه، دستی کشيده بود،
    گويا ... کسی بَر سنگ سپيده‌دم دريا
    بيتی ساده از بلوغ بامداد نوشته بود:
    "آه اگر از آزادی سرودی می‌خواند،
    کوچک، همچون گلوگاه پرنده‌ای!"

  • Bita

    as i said about nameha