Title | : | The Farewell Party (Writers from the other Europe) |
Author | : | |
Rating | : | |
ISBN | : | 0140045392 |
ISBN-10 | : | 9780140045390 |
Language | : | English |
Format Type | : | Paperback |
Number of Pages | : | 209 |
Publication | : | First published January 1, 1972 |
The Farewell Party (Writers from the other Europe) Reviews
-
يا الله ..ما هذا الجمال..
كونديرا..ماذا فعلت بي أيها الرجل؟لقد ذوبت عشقاً في حب هذا الكتاب..😍
كونديرا مش بس قدر يرسم بعبقرية شخصيات الرواية ولا بس قدر يتنقل بينهم بسلاسة ولا كمان قدر ببراعة يدخل جواهم و ينقلنا مشاعرهم..
كونديرا قدر يدخل جوانا إحنا.. جواك وجوايا..
قدر يخليك مع أخر صفحة تبص يمين وشمال جوة نفسك ..جوة حياتك ..علي علاقاتك باللي حواليك علي مشاكلك و مخاوفك اللي مش عاوز تفكر فيها وبتهرب منها....
مش مهم خالص الرواية بتتكلم عن إيه قد ما مهم هي حتعمل فيك إنت إيه:)
رواية فلسفية بس ممتعة لأقصي درجة و كنت حقيقي أتمني أن لا تنتهي...
تاني قراءة لكونديرا بعد كائن لا تحتمل خفته اللي كانت رواية ممتعة بس صعبة شوية ..هنا كونديرا حسيته بيقولي كلمة واحدة بس..
Welcome to my world😍
من أجمل قراءات هذا العام بلا منازع💕 -
- "رقصة الوداع"، واحدة من افضل الروايات التي ستقرأها يوماً!
- ميلان كونديرا يستطيع نسج رواية بنسق تصاعدي من دون ان يعتري النص اي ركود او ملل وهو يستطيع ادخال شخصيات جديدة عند منعطفات رئيسية في الرواية بكل سلاسة فلا يشعر القارئ ان هذه الشخصية زائدة او اسقطت من دون معنى، بل على العكس من ذلك تكون الشخصية اساسية في المسار اللاحق للرواية وتمتلك ارتباطاً عضوياً مع الشخصيات السابق ذكرها.
- الأحداث تنطلق من فكرة (اكتشاف حمل) اثر ليلة عابرة بين روزينا (الممرضة) وعازف البوق، تقض مضجع الأخير فيذهب ليحاول اقناعها بالإجهاض وتبدأ الأحداث بالتواتر بطريقة كوميدية حينا ودرامية حيناً بوليسية في احيان اخرى، فيجعلك ميلان تتبع عدة مسارات في الوقت ذاته وعدة افكار متوازية من دون اي ضياع او ملل بل بتحليل دقيق لنفسيات الشخصيات والغوص في ابعادها وتناقضاتها.
- الأفكار: الكثير من الأفكار في هذه الرواية لعل ابرزها الحياة والموت، العيش وطرقه وتأثيره في كل شخصية، الحب والجنس (لكن ليس على الطريقة العربية)، الدين والإيمان والعقل، الإنسان كمحورية للحياة او كسببية. الغيرة والشك... ولعل اهم ما يميز ميلان هو طريقة طرح هذه الأفكار بإسلوب الصدفة (او القدر).
- كتب ميلان هذه الرواية قبل مغادرته تشيكوسلوفاكيا، ولعل شخصية "جاكوب" هي اسقاط لذاته وتوق للخروج والهجرة كان يعتريه.
- رواية رائعة انصح الجميع بقرأتها... -
Valčík na Rozloučenou = The Farewell Waltz = The Farewell Party, Milan Kundera
The Farewell Waltz is a Czech-language novel by Milan Kundera published in 1972. A French edition was published in 1976 and an English version entitled The Farewell Party.
This novel mostly deals with love, hate and accidents between eight characters who are drawn together in a small spa town in Czechoslovakia in early 1970's.
تاریخ نخستین خوانش: ماه ژانویه سال1997میلادی
عنوان: والس خداحافظی؛ اثر: میلان کوندرا، مترجم: عباس پژمان؛ نشر تهران، علمی، سال1373، در259ص، شابک 9645989582؛ موضوع: داستانهای نویسندگان چک - سده20م
یکی از رازهای عجیب زندگی این است که، بی گناهان باید جای خطاکاران تقاص پس بدهند؛ لطفا، بازداشتم کنید؛ پایان نقل از متن کتاب ص251؛
نقل دیگر: (مادری نفرین است، قیدی ظالمانه تر از قید میان مادر و فرزند وجود ندارد؛ و به علاوه باید فکر کنم که بچه ام را وارد چگونه دنیائی میکنم؛ او به یک چشم بهم زدن به مدرسه خواهد رفت، و کله اش پر از دروغهای محض و چرندیاتی خواهد شد، که در تمام عمر سعی کرده ام با آنها مبارزه کنم؛ آیا باید ناظر تدریجی فرزندم، به یک ابله همرنگ جماعت بشوم؟ یا باید میراث عقلی خود را به او بدهم، و در مقابل، ناظر خوردگی روز افزونش در رؤیائی با همان تضادهای قدیمی باشم؟ و البته باید به فکر خودم هم باشم؛ در این مملکت والدین را به خاطر نافرمانی فرزندانشان، و بچه ها را به خاطر خلافکاری والدینشان مجازات میکنند…)؛ پایان نقل
موزه های غم انگیز، بازدید کنندگان کمتری دارند، این پیرمرد هم که به لاف زدن با واژه، بیشتر عادت دارد، از رنجهای بگذشته، گنج، و از آن دفینه ها، موزه ای غم انگیز سامان میدهم؛ مردمان را با واگویی خیال، یادمانها، خوانده ها، و گاه شنیده ها، به دیدار غرفه های غم افزای موزه ی بگذشته ی خود میبرم؛ قصدم این باشد شاید، که آفتاب، در پیاله های دیروز و امروز، با خورشید گفتارِ لحظه ی اکنون، وصلت کند؛ ا.ش
تاریخ بهنگام رسانی 02/10/1399هجری خورشیدی؛ 16/09/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی -
“The longing for order is at the same time a longing for death, because life is an incessant disruption of order.”
The Farewell Party is Kundera's third novel. The story has a very theatrical approach to comedy: we have eight equally obnoxious characters, none of whom have a central role. However each of them are a pivotal element in the plot. The characters are introduced one by one in a remote spa-town in Czechoslovakia, set in the early 1970's. Under the comedic theme of the novel, there are darker undertones of coercion, blackmail, seduction, infidelity and even murder. Kundera uses perspectivism to show each character's unique viewpoint and logic in carrying out their (often questionable) deeds.
I absolutely adored the writing on this novel. Kundera's charming wordplay and his use of sexual politics are present here in its full glory. He also touches up on some political themes as it is written after the Soviet invasion and the crushing of Prague Spring.
-
نمیدانم چرا بعضی از اوقات مترجم گرامی زحمت میکشد مقدمهای مینویسد که برای خواندنش و فهمیدنش اولا باید کتاب را خوانده باشید و ثانیا بخشهایی از کتاب را در آن مقدمه لو میدهد. بزرگوار یا آن را ننویس و یا به صورت موخره و ضمیمه در انتهای کتاب اضافه کن. به نظر من این مقدمه نیست بلکه تحت عناوین ضمیمه و سخن مترجم و... باید به انتهای کتاب اضافه شود. این خطوط را برای ترجمهی فروغ پوریاوری نوشتم. مقدمهاش را پس از خواندن کتاب بخوانید.
********************************************************************************
درست همانطور که عشق، معشوقه را زیباتر میکند، اضطرابی که توسط زنی مرعوب ایجاد میشود، تمام نقصهای او را به اندازهای بیتناسب بزرگ میکند... ص 73 کتاب
تاریخ هر از گاه انسانها را در معرض فشارها و دامهایی قرار میدهد که هیچکس یارای مقاومت در برابر آنها را ندارد. ص 106 کتاب
«از این که توانستی کارت را از پیش ببری خیلی خوشحالم. اینجا برای بقیهی عمر همیشه آدم مظنونی به حساب میآمدی. به تو حتی اجازه نمیدهند که در زمینهی تخصصیات کار کنی. و با این حال همیشه برایمان دربارهی زیباییهای عشق به سرزمین زادگاهمان موعظه میکنند. چطور میشود کشوری را که به آدم اجازهی کار نمیدهد دوست داشت؟ این را بهت کاملا صادقانه میگویم- من هیچ علاقهای به کشورمان ندارم. آیا اشتباه میکنم؟» ص 120 کتاب
«تعلق خاطر به چی؟ به برآمدن ماه در بالای یک مکان خاص، آن هم فقط برای این که آدم اتفاقا در آن مکان به دنیا آمده است؟ هیچ نمیفهمم که مردم چگونه میتوانند دم از آزادی بزنند و همچنان در قید ارزشهایی از این قبیل باشند. به هر حال، اگر خاک خشک و لم یزرع باشد ریشه به درد درخت نمیخورد؛ درخت فقط در خاکی که در آن رطوبتی برای تغذیهاش وجود داشته باشد زمین اصلی و مادری خود را پیدا میکند.» ص 121 کتاب
برخی از بیجاذبهترین آدمهای دنیا احساس میکنند به هر قیمت که شده باید تولید مثل کنند. آنها ظاهرا دچار این توهم هستند که بار زشتی، در صورتی که آن را با فرزندان خود قسمت کنند، سبکتر میشود. ص 138 کتاب
آنهایی که دنیای لذات عاشقانه را عمیقا سیر نکردهاند، فقط بر مبنای قیافع ظاهری زنها دربارهی آنها قضاوت میکنند. اما آنهایی که واقعا زنها را میشناسند میدانند که چشمهای ما فقط میتوانند جزء کوچکی از گنجینهی بالقوهای را که زن میتواند اعطا کند کشف کنند. ص 139 کتاب
«و البته باید فکر این را هم بکنم که بچهام را وارد چگونه دنیایی میکنم. به یک چشم بر هم زدن به مدرسه خواهد رفت و در آنجا کلهاش پر از دروغهایی محض و چرندیاتی خواهد شد که در تمام عمر سعی کردهام با آنها مبارزه کنم. آن وقت آیا باید ناظر تبدیل تدریجی فرزندم به یک ابله همرنگ جماعت بشوم؟» ص 141 کتاب
«توی این مملکت والدین را به خاطر نافرمانی بچههایشان و بچهها را به خاطر خلافکاریهای والدینشان مجازات میکنند. چه بسیار جوانهایی که به خاطر اینکه والدینشان مورد بیمهری قرار گرفته بودند از مدرسه اخراج شدند! و چه بسیار پدر و مادرهایی که فقط برای رفع خطر از سر راه فرزندانشان عمری تن به تسلیمی بزدلانه دادند! در این مملکت هر کسی که میخواهد آزادی خود را حفظ کند باید بچه دار شدن را فراموش کند» ص 141 کتاب
آدمهای باهوش در نوعی تبعید محض متولد میشوند. روز و شب در این مورد فکر می کنم، زیرا تخصصم است: بشریت به میزان شگفت انگیزی آدم احمق تولید میکند. آدم هر قدر خرفتر باشد بیشتر آرزوی تولید مثل کردن دارد. آدمهای بهتر حداکثر یک بچه درست میکنند و بهترینشان- مثل خودت- به این نتیجه میرسند که اصلا تولید مثل نکنند. ص 161 کتاب
یاکوب به خود گفت که کشورش نه بهتر میشود و نه بدتر، فقط مضحکتر و بیمعنی تر میشود. زمانی شکار موجودات انسانی را دیده و از سر گذرانده بود و دیروز شاهد شکار سگها بود، احساس میکرد که دارد همان نمایشنامه را با شرکت هنرپیشگانی دیگر میبیند. نقش پلیسها را بازنشستههای سالخورده ایفا میکردند و نقش زندانیان سیاسی را یک بولداگ، یک سگ دورگهی معمولی و یک سگ پاکوتاه. ص 176 کتاب
********************************************************************************
اگر از من بپرسند منشا متداولترین سوء تفاهم میان من و خوانندگانم چیست، بیتردید خواهم گفت: طنز. تازه به فرانسه آمده بودم و همه چیز بودم الا بیاعتنا. وقتی یک استاد پزشکی معروف از آن رو که مهمانی خداحافظی را تحسین میکرد خواستار دیدن من شد بینهایت خوشحال شدم. به زعم او رمان من پیشگویانه بود؛ من در شخصیت اسکرتا، پزشکی که در یک چشمهی آب گرم زنان به ظاهر نازا ��ا از طریق تزریق پنهانی اسپرم خود با سرنگ مخصوص مداوا میکند، مسئلهی مهم آینده را یافتهام. استاد مرا به کنفرانسی در باب تلقیح مصنوعی دعوت میکند. از جیبش یک صفحه کاغذ در میآورد و متن پیشنویس سخنرانی خودش را برایم میخواند. اهدای اسپرم باید بدون ذکر نام، رایگان و (در اینجا به چشمهایم نگاه میکند) سائق آن عشقی سه گانه باشد: عشق به تخمک ناشناسی که میخواهد ماموریتش را به انجام برساند؛ عشق هبه کننده به فردیت خود که باید از طریق هبه جاودانه شود؛ و سوم، عشق به زن و شوهری که آرزویشان تحقق نیافته است و رنج میبرند. بعد دوباره در چشمهایم نگاه میکند: با اینکه خیلی اثرم را تحسین میکند، اما یک انتقاد بر آن دارد: من آنقدر که باید، به توصیف زیبایی هدیهی منی نپرداختهام. ]من نتوانستهام زیبایی اخلاقی اهدای نطفه را با قدرت کافی بیان کنم. ترجمهی باسمنجی[. در مقام دفاع از خود میگویم این یک رمان خنده دار است! پزشک رمان من مشنگ است! شما نباید قضیه را انقدر جدی بگیرید! او با بدگمانی میگوید «به این ترتیب رمانهایتان را نباید جدی گرفت؟» مات و مبهوت میمانم و ناگهان متوجه میشوم که: توضیح هیچ موضوعی به دشواری طنز نیست. وصیت خیانت شده. میلان کوندرا. فروغ پوریاوری. صفحات 3-4 کتاب -
It's typical of Kundera that of all the professions in the world he had to go and choose a gynecologist as a character: an arrogant male gynecologist. A chance to humiliate a patient while she is on the examination table, perhaps? If not humiliate, then at least force them into a corner where they feel red in the face, blushing embarrassment. I can think of three occasions here where he takes men against women, and puts the women in awkward situations. Once in the Doctors examination room, also in the spa swimming pool (Olga), and again at a restaurant table (the pregnant nurse Ruzena) involving a sexually flirtatious male film-crew. Kundera could write a novel set in a monastery and he'd still find a way to somehow squeeze in a scene involving the groping of a woman's derrière. At least in this there is no angry threats of rape, of which he has done before. Anyway, despite the fact he clearly has a problem with women, I can't deny that I found the novel overall better than I expected. I thought at some point I'm going to hit a Kundera dud. But nope. Not yet. Even my least favourite still had moments of genius.
Again we get his playfulness infused with philosophical musings, and themes of love, identity, jealousy, and pregnancy. The way he interconnects his characters: especially once the five or six main characters have been embodied into the narrative, was pure magic at times. It didn't have the brilliant inventiveness of things like The Book of Laughter and Forgetting or Immortality, but it's the closest I've read to The Unbearable Lightness of Being, when it comes to the four characters here of the trumpeter Klima, Ruzena, the dissident politician Jakub, and his ward Olga. We even get a dog for while. Along with Dr Skreta head of the IVF practice, the rich American Bartleff, Ruzena's stalking ex-lover, and Klima's suspicious wife, this really is a novel with multiple protagonists and different angles and threads. While at the core of the story lies the dilemma of Klima & Ruzena's unplanned pregnancy, there is so much more going on here than I initially thought. It could be looked at like a satire on communism, or even, deeper down, a criticism of Czech bureaucracy (assuming that's where we are, as it's not specified).
These are flawed people, that highlight the ridiculousness and foolishness of human behaviour: everyone here gets to look rather idiotic at some point, and yet Kundera always seems to feel a warmth and tenderness deep down inside towards them. The spa town and fertility clinic setting was perfect for Kundera, and I'm sure he had fun turning it into his playground. So many scenes still remain strong in my mind, and any early doubts didn't take long to be eradicated. Arguably his most accessible novel. Hmm . . . what to score this? I thought it better than Slowness & Identity, and about on the same level as Ignorance (I scored that a four). -
الجميع يرقص رقصته الأخيرة. قد تكون الأولى أيضا و قد تكون الأولى و الأخيرة معا.
الفالس هي رقصة أوروبية ذات إيقاع هاديء و بطيء يرقصها رجل و امرأة معا و يتمايلان حسب الإيقاع صعودا و هبوطا و كأنهما في بحر هاديء متتابع الأمواج ثابت الإيقاع. و برغم خلو الرواية من أي رقص فقد بدا و كأن كونديرا يقول لنا إنها رقصتنا في هذه الحياة. كل منا يشبك يديه فوق كتف الاخر أو خلف ظهره و يؤدي رقصته. قد يفترق الراقصان بعدها و قد يبقيا معا. قد يكون هذا هو اللقاء الأول لهما و لكن ذلك لا يمنع الرقص. طالما بقيت الحلبة و استمرت الموسيقى فعلينا أن نستمر في الرقص و ليتعانق العشاق و ليتظاهر الجميع بالمرح إن لم يكن بقلوبهم متسع من الفرح الحقيقي.وفهم كليما من نبرة صوتها أنها لم تصدق كلمة واحدة مما قاله للتو بشأن محاضرة اليوم التالي. لم تكن كاميلا تجرؤ بالطبع أن تُظهر عدم تصديقها له. فهي تعرف أن شكها يغضبه. لكن كليما كف منذ زمن طويل عن الإيمان بقابلية زوجته لتصديقه. أصبح يشك بأنها تشك به سواء قال الحقيقة أم كذب. مع ذلك فقد قضي الأمر. و عليه المضي فيه متظاهرا بأنه يصدق أنها تصدقه و هي تطرح عليه بوجه حزين و غريب أسئلة بشأن محاضرة اليوم التالي لكي تبرهن له بأنها لا تشك بحقيقتها.
و ما زال الزوج يكذب و الزوجة تصدق حتى تنكشف كذبة واحدة ثم لن تصدقه أبدا مهما كان صادقا.في هذا البلد لا يعرف المرء أبدا متى يمكن أن يحتاج إلى هذه الأشياء. ثم إن هذه مسألة مبدأ بالنسبة لي. على كل إنسان أن يحصل على سم يوم بلوغه سن الرشد. و يجب أن يقام احتفال رسمي بهذه المناسبة. ليس لحثه على الإنتحار. بالعكس. إنما لكي يعيش بشكل أكبر من الثقة و من الهدوء الداخلي. لكي يعيش و هو يعرف بأنه سيد حياته و موته.
وهم امتلاك الحياة ظل يراود الإنسان أمدا طويلا حتى إذا ظن أنه امتلك ناصيتها جاءه الموت من حيث لا يدري و لا يتوقع. سوف تلهو بنا الحياة و تسخر كما راينا في الرواية و كما راينا و سنرى في الحياة.و بالطبع علي أن أتسائل: إلى أي عالم سأرسل طفلي؟ لن تلبث المدرسة أن تنتزعه مني لكي تحشو جمجمته بمضادات حقائق عبثا حاربتها أنا نفسي طوال حياتي. هل يجب أن أرى ابني يتحول أمام عيني إلى شخص امتثالي أبله؟ أم علي أن ألقنه أفكاري الخاصة و أراه يعاني لأنه سوف ينجرّ إلى النزاعات نفسها التي انجررت إليها؟
من الأوتار التي يعزف عليها كونديرا كثيرا في روايته أزمة الوجود لدى الإنسان المعاصر سيما الإنسان الأوروبي بفرديته و ماديته الذي يرى الجانب الأناني في الحياة و يصدق فعلا أنه الكائن الأخير الذي ينبغي أن تختم به الدنيا دورتها فلا جدوى من الحياة بعد ذلك بعكس انسان الشرق الذي يؤمن بالغيب و يعيش يومه و هو لا يشك أن ذريته لن تنقطع أبدا.
و بالطبع يجب أن أفكر بنفسي أيضا. في هذا البلد يدفع الأبناء ثمن عدم طاعة الآباء. و يدفع الآباء ثمن عدم طاعة الأطفال. كم من الفتيان منعوا من الدراسة لأن آباءهم كان مغضوبا عليهم! و كم من الآباء قبلوا بشكل نهائي أن يكونوا جبناء لسبب واحد هو عدم إيذاء أبنائهم؟ من يريد الاحتفاظ هنا بنوع من الحرية على الأقل عليه ألا ينجب أطفالا.
سبب أخر له وزن كبير: أن تنجب يعني أن تظهر وفاقا مطلقا مع الإنسان. إذا كان لدي طفل فهذا يعني أنني أقول: لقد ولدت و تذوقت طعم الحياة. و تحققت من أنها جميلة و أنها تستحق أن تكرر.ليس في العالم كائن واحد تثق به. أسرتها غريبة عنها. فرانيتزيك يحبها. لكنها تحذر منه لهذا السبب بالتحديد. مثلما تحذر الظبية من الصياد. حذرها من كليما يشبه حذر الصياد من الظبية. إنها تحب زميلاتها حقا لكنها لا تثق بهن تماما. مثلما يحذر الصياد من الصيادين الأخرين. إنها وحيدة في الحياة. و منذ بضعة أسابيع أصبح لديها رفيق غريب تحمله في أحشائها و يزعم البعض أنه فرصتها الأعظم و البعض الأخر عكس ذلك تماما. و لا تشعر هي بغير اللامبالاة تجاهه.
تمثل روزينا في الرواية المرأة بضعفها و ترددها و تحملها لمسؤليات أكبر بكثير من أن يتحملها شخص واحد كما تمثل أزمة المرأة التي يريد الجميع التحكم بمصيرها و يطمع الكل فيها بغض النظر عن ما تريده و تتمناه لنفسها بل و يزيد من الأمر سوءا أنها تمثل المرأة التي لا تعرف أصلا ما تريد و تمثل المرأة المغلوبة على أمرها منذ البداية و حتى النهاية.لقد فهم جاكوب للتو أنه سواءٌ لديه تماما. في الحقيقة. بقاء ذلك المخلوق ذو الشعر الأصفر على قيد الحياة أو عدم بقائه. فإن محاولته لإنقاذها ستكون في الواقع نوعا من النفاق و كوميديا معيبة. و أنه بهذا الشكل لن يفعل شيئا سوى خداع من يمتحنه. لأن هذا الذي يمتحنه – الله غير الموجود بالنسبة إليه- يريد أن يعرف جاكوب على حقيقته. و ليس كما يتظاهر كذبا بأنه حقيقته. و قرر جاكوب أن يكون أمينا مع نفسه. أن يكون مثلما هو حقا.
عندما يجد الملحد نفسه في صراع أخلاقي يقع في حيرة شديدة فهو ليس لديه مرجعية ثابتة في هذا الموضوع و غالبا ما يبدو في أي اختبار غيبي و كأنه يضع نفسه في تحدي مع الإله الذي لا يؤمن به مع أن ذلك التحدي يعتبر إقرارا منه بوجود ذلك الإله. ليس ذلك فقط بل هو منازعة للإله في سلطته و كأنه يقول له أنت إله فقط على من يؤمن بك أما أنا فلا أؤمن بك و لا أعتقد بوجودك فدعني و شأني.رغم عشقها لعازف الترومبيت بقي فرانتيزيك مهما لها. فهو يشكل مع كليما ثنائيا لا يمكن تفريق أحد طرفيه عن الأخر. الأول يجسد الإفلات من أحدهما و الأخر الحلم. أحدهما يريدها. و الأخر لا يريدها. أرادت الإفلات من أحدهما. و رغبت بالأخر. كل من الرجلين كان يحدد معنى وجود الأخر. و حين قررت أنها حامل من كليما. لم تمح فرانتيزيك من حياتها. بالعكس. فرانتيزيك هو الذي دفعها إلى هذا القرار. كانت بين هذين الرجلين كأنها بين قطبي حياتها. كانا يشكلان شمال و جنوب كوكبها. و لم تكن تعرف كوكبا أخر.
كان عالم النساء يتوحد بالنسبة له مع المأساة المرة التي يشارك بها في هذا البلد الذي هو مضطهِد و مضطهَد فيه. و الذي عاش فيه معارك كثيرة و لم يعش أي حب بريء. لكن هذه المرأة ظهرت أمامه منفصلة عن كل ذلك. منفصلة عن حياته. جاءت من الخارج. ظهرت له. ليس كامرأة جميلة بل الجمال نفسه. و أعلنت له أنه يمكن العيش هنا بشكل أخر. أعلنت له أن الجمال هو أكثر من العدالة. أن الجمال أكثر من الحقيقة. أنه شيء أكثر حقيقية. أكثر يقينية. و أيضا أيسر منالا. أن الجمال فوق كل الأشياء. و أنه فقده في هذه اللحظة نهائيا. جاءت هذه المرأة الجميلة لتَمْثُل أمامه كيلا يعتقد بأنه عرف كل شيء و أنه عاش حياته هنا مستنفدا كل الإمكانات.
عصر قلبها حنين طويل و عذب. ليس ف��ط حنين إلى ذلك الرجل. بل حنين إلى الفرصة الضائعة. و ليس فقط إلى تلك الفرصة بالذات. بل إلى الفرصة كفرصة. أخذها حنين لجميع الفرص التي تركتها تمضي. تهرب. إلى الفرص التي تملصت منها. و حتى لتلك الفرص التي لم تحظ بها قط
من أمتع ما قرأت لكونديرا حتى الأن. يرسم فيها تقاطع الطرق بين أفراد لا يجمع بينهم إلا القليل و لكن قد يرتبط مصيرهم معا للابد. عن القدر و عن المصير و عن الحب و الغيرة و الرغبة و حب التملك. عن الوطن و الأمان. عن الذكريات و عن علة الوجود. عن الموت و الحياة. عن الإنسان الذي يحاول أن يعرف نفسه أكثر و كلما غاص فيها زاد جهله.
و كما تتقاطع الطرق فيلتقي كل من قُدّر له اللقاء فإنها تتباعد حتما لتلقي كل واحد في طريق جديد و لا يكون أبدا هو نفس الشخص القديم الذي غيرته الخطوات و أنضجه تعاقب الليل و النهار.
في خمسة أيام و في مسرح أحداث صغير نوعا ما و بمجموعة قليلة من الشخصيات يتلاعب بنا كونديرا و يقدم لنا الحياة كما نعرفها و لكن بنظرة مختلفة. -
بعد انتهاء من الرواية تركت الهاتف و وقفت .
اقتربتُ من الشرفة بدات اخطو ذهابًا و إيابًا
و عقلي يستجمع الأفكار.
و سؤال مركزي يعتريني كيف صار هذا في خمسة ايام فقط؟
عن ماذا سأكتب او هل الافضل ألَا اكتب ؟
هل ممكن ان أُنكر أن أفكاره حول المرأة و أن عدوها أول هو ��لمراة .
و الأسباب البلهاء(في نظري) التي بسببها يفضل الرجل الشقراء
مستني و كانت صادقة
لم أقرأ لكاتب ناقش تفكير بعض الرجال و نظرتهم الى المرأة كجسد فحسب بكل شفافية و تعريةٍ لنفسيتهم مثله
.و طريقته في تبريره لفعل الخيانة التي في كل رواية يبهرني بالاسباب :
-في كائن لا يحتمل خفته يخون لانه يقدر ذكاء المرأة
-رقصة وداع يخون من فرط حبه لزوجته
.
الافكار متداخلة و متشعبة :
المسيحية، الحب ،الخوف ،الغدر ،السياسية
كم احببت جملته (السياسية هي زبد المتسخ للنهر)
الذات و الغيرة .
لكن اغلب فكرة طُرحت هي القدر (رسالات القدر).
▪هل رؤية هذا الجمال الآن رسالة ؟
اضافة الى نقطة المرأة و علاقتها بالحب و الخوف من فقدان من تحب
جميل ان شخصيات النسائية في الاخير وجدنا الثقة للانطلاق لكن ازعجني انهن خسرنها بسبب رجل و استعدنها بسبب رجل .
الافكار السياسية و نقل وضع العام كان بارع
الصراعات النفسية لدى الشخصيات بين:
ما الصواب و ما الخطأ ؟
هل اقدم ام اجبن ؟
ما الخير و ما الشر ؟
حين تغيب repères حتى الطبيب يصبح قاتل ؟
و طبعا تسارع الاحداث و الحبكة كانت بارعة.
الرواية مغايرة و مختلفة.
أشكرك كل شكر الاستاذ و الصديق فايز على مراجعتك المشجعة.
بنسبة لي أجمل ما قرأت له 💛
1/aout/19🌸 -
Ik proef de Oost-Europese sfeer in deze roman...de typisch Oost-Europese setting.
Het verhaal past in de tijd, toch is het thema universeel...ontrouw met een daaruit voortvloeiende zwangerschap...alle personages/verhalen zijn op ingenieuze wijze met elkaar vervlochten.
Milan Kundera heeft een makkelijk leesbare en toch intellectuele schrijfstijl...fijn!! -
Kundera's third novel and a kind of limbering up for his golden years. As always there's a male sexual predator (Kundera's alter ego) though, unusually, Kundera gives this philanderer his comeuppance. The entire novel is set in a spa town and in particular a clinic for women finding it difficult to conceive. The characters are closer to archetypes than nuanced individuals. They are all working through one single dilemma. They are all stuck with one tyrannical emotion. In a nutshell, the light comic side of this novel is more successful than all its attempts at gravitas and wisdom. It felt like it was a very easy novel to write. Like Kundera wasn't challenging himself in the slightest. It almost reads like a pastiche of Kundera at times.
About a third of the way in I realised I had already read it and utterly forgotten it until I reached the rather daft plot device with a poison pill. I wouldn't be surprised if this experience repeats itself. 3+ stars. -
Last night, when talking to God again, I posed a question atypical for its lack of fawning, begging, or pleading: "Why do You make such a joke of us?" The ceiling throbbed dimly above me, all shadows and cobwebs and barely seen whiteness, only slightly illuminated by the yellow of the streetlights staring blearily through the dusty windows, the tableau of small little shapes embedded in the ceiling could hardly be seen let alone differentiated, these misshapen pimples of paint frozen like a depressed and lackadaisical swarm of sleepy insects covered in cream, or cloud, or whatever color the paint was once named, the little bumps of stucco like small, barely sentient beings whose movements were so slow they didn't appear to move at all. A fitting vision, or at least it felt that way in the moment. Sensing a reply would not soon be forthcoming - so like Him, I thought, resigned - I continued on: "You sprayed Yourself upon this fertile egg Earth and so we were born from this heavenly shower, if that's not too salty a metaphor for You, we motile things moving hither and thither, created by the divine yet living our lives of mundanity, betraying each other, projecting our needs onto each other, hating each other while calling that hate love, hating each other while calling that hate change, hating each other while calling that hate law or freedom or safety, injecting ourselves into each other like You did to this poor Earth who never asked for such parasites infesting her body, infecting each other with ourselves, replicating more of us as is our imperative, or perhaps Your imperative, an imperative to always keep breeding and hating and breeding some more... You created us, but why didn't You just leave us after that? Why stay to laugh, to mock, to create a long-winded joke for which the punch line is not just a shaggy dog, it is a hairy ape, the ape that is man that will never get that it is not just the butt of the joke, it is the head and heart and genitals of the joke as well. Why Lord why? Why not just hit it and quit it, why stay to laugh at what You wrought?" After finishing my appeal, I realized that God had fallen fast asleep while I had rambled on. As He is often prone to do during my more lachrymose musings, sigh. God knows I can sometimes be a bore.
I turned to the typically attractive faun asleep at my side and roused him with an urgent shake. At least he would hear me if He would not. As he was fairly used to this behavior, he woke slowly but with a minimum of grumblings. "What now?" he asked with only faint surliness and the beginnings of an erection. "I have an important question to pose," I said self-importantly. "And put that away please. The question is this: Our existence is depressingly ephemeral as is, must it be made a joke of? Our souls are fragile as is, must they be so aggressively manhandled by the State, by the Media, by the Community, by Old Men, most of all by our oh so humorous Creator and His private little jokes at our expense?" My companion smiled sleepily, his surliness but not his erection now gone, and said: "Oh, so you think we have souls? That's adorable." This was neither the reaction I expected nor the path I wanted to walk on, and certainly not at this late an hour. The fact of our soul's existence must be sacrosanct, sacred, or at least an ironic given, otherwise these jokes of God lack even humor to recommend them. And so I responded: "Of course! Don't you think we have souls? Are you such a godless pagan that your lack of faith has rendered you unable to acknowledge the intangible soul within this all-too tangible bag of skin, bones, hair, muscles, blood, semen, and brain matter?" He replied, horned and horny,
"Ano, máme duši. Ale skládá se z mnoha malých robotů."
And so I experienced another upsetting joke. If you like such jokes, you should read The Farewell Waltz. It is full of them! Eight characters in a comic roundelay, among them a doctor injecting his sperm into hapless women, a little God himself, creating a whole world of people who look like him and think like him, a whole world like him and the seven other characters who live in this angry joke of a novel, a whole world of characters fucking each other and fucking each other over, sometimes dying, sometimes loving, sometimes fooling each other, always fooling themselves, a whole world of insects except of course insects don't do such things.
-
میلان کوندرا استاد قرار دادن داستانهای فرعی کنار هم و تشکیل یک داستان پیوستهست در حالی که شما نمیتونی بگی موضوع این کتاب چی بود! و من این سبک رو دوست دارم، داستان با خبر حاملگی یک پرستار چشمهی آب گرم شروع میشه، پرستاری که در یک شب عشقبازی با یک نوازندهی مشهور باردار شده و الان با تلفن بعد از دو ماه این خبر رو به نوازنده میده. نوازندهای که زن زیبایی داره و عاشق اونه. این اولین داستانه و به مرور با ورود افراد دیگه و داستانهای دیگه یک سری اتفاق میافته و آدمهای قصه به هم وصل میشن و روی زندگی هم تاثیر میذارن. در سراسر کتاب موضوعاتی هست که شما رو به فکر در مورد مباحث اخلاقی وادار میکنه به خصوص رابطهی جلاد و قربانی (به شکل نمادین) که آیا حتماً قربانی از جلاد بهتره؟ ه
-
دوستانِ گرانقدر، در این کتابِ 260 صفحه ای، «میلان کوندرا» با هنرِ مثال زدنی در داستان نویسی و هوشمندیِ خویش، شما را مجبور به این میکند که تا پایانِ کتاب، لحظه ای از فکر کردن به آن غافل نشوید و حتی در موردِ شخصیت های داستان و کردار و گفتارشان بی اندیشید و آنها را داوری کنید و یا به عناصر و مسائلی که در داستان تکرار میشود بی اندشید و برایش فلسفه ببافید.. مثلاً حضورِ رنگِ آبی در این داستان با ذهنِ شما بیداد میکند تا برایش فلسفه ای جور کنید... خلاصه از آن دسته کتابهایی است که خواندنش را به همه سفارش میکنم... در زیر چکیده ای کامل از داستان بدون لو دادن آن مینویسم، بلکه بیشتر مشتاق به خواندنِ آن شوید
----------------------------------------------
دختری به نام «روزنا» در دهکدۀ کوچکی که آبهایِ شفابخشِ زیرزمینی و یا همان آبِ گرم معدنی دارد، پرستار است و در استخر زنانی که مشکل نازائی دارند، مشغول به کار میباشد.. همه چیز برای این دختر تکراری سپری میشود، تا آنکه ترومپت نوازی مشهور به نام «کلیما» همراه با گروهش به آن دهکده سفر کرده و کنسرت برگزار میکنند.. کلیما و روزنا آن شب با هم آشنا میشوند و تا صبح در آغوشِِ یکدیگر می مانند... پس از دو ماه روزنا با کلیما تماس میگیرد و به او خبر میدهد که از وی باردار شده است.. کلیما منکر میشود و قبول نمیکند که بچه از اوست و نگران است که مبادا همسرِ بسیار زیبایش «کامیلا» از این موضوع خبردار شده و زندگی اش بهم بریزد.. بنابراین به شهرکِ آب گرم سفر میکند تا روزنا را برای سقطِ جنین راضی کند... کلیما در آن دهکده مرد ثروتمندی را به نام «برتلف» میشناسد که در هتل زندگی میکند و با شنیدن مشکل کلیما، سعی میکند او را کمک کند.. از طرفی با دکتری به نام «اسکرتا» نیز آشنا میشود که پزشکِ زنان است و روشها و نظرات عجیبی برای نازایی زنان میدهد.. خلاصه با صحبت کردن و هم اندیشی به این نتیجه میرسند که کلیما نقش مردان عاشق را بازی کند و از این راه روزنا را راضی به سقط جنین کند و اسکرتا نیز این کار را انجام دهد، به شرطی که کلیما باز هم در آنجا کنسرت برپا کرده و اسکرتا نیز طبل نوازی کند... از اینجا داستان کمی رازآلود میشود، چراکه پای جوانی به نام «فرانتیسک» به داستان باز میشود.. فرانتیسک، دوست پسرِ روزنا است و عاشق اوست.. ولی کلیما از این موضوع آگاه نیست.. روزنا به قدری تحتِ فشار عصبیست که دوستانش شیشۀ قرصِ روان بخشی که در آن چند قرصِ آبی رنگ است را به او میدهند تا روزی سه عدد از آن قرصها مصرف کند... حال خواننده شک میکند که با این اوضاع روانی روزنا، آیا پدرِ بچه، کلیما است یا فرانتیسک!!!.... جذابیتِ داستان از زمانی دو چندان میشود که مردی به نام ژاکوب که زندانیِ سیاسی بوده، برایِ خداحافظی از دوستش دکتر اسکرتا و «الگا» دختری که او بزرگش کرده است، به دهکده می آید.. زمانی که ژاکوب مشکلاتِ زیادی داشته است، اسکرتا یک قرص آبی رنگ برای او درست میکند که این قرص بسیار کشنده است.. ژاکوب تمامِ این سالها این قرص را نگه داشته بود تا شاید روزی مجبور به خودکشی شود.. ولی حال که قصد داشت تا برای همیشه از کشور خارج شود، دیگر نیازی به آن قرص نداشت... خلاصه، برایِ بار سوم کلیما به شهرک سفر میکند تا هم کنسرت را با دکتر اسکرتا برگزار کنند و هم مقدماتِ سقطِ جنین را بچینند.. از سوی دیگر، همسرش نیز به او شک کرده و پشت بندِ آن، سریع به دهکده سفر میکند تا مچِ کلیما را بگیرد... در دهکده، کلیما با روزنا در رستوران قرار میگذراند.. ولی اینبار روزنا قبول نمکیند که بچه را سقط کند.. زمانی که میزِ رستوران را ترک میکند، شیشۀ قرص را جا میگذارد.. ژاکوب شیشه را اتفاقی دیده و برای اینکه بفهمد رنگِ قرصش چه تفاوتی با آن قرصها دارد، قرصش را درونِ شیشه می اندازد.. در همان زمان روزنا وارد شده و شیشه را از او میگیرد.. روزنا آنقدر عصبانی است که ژاکوب نمیتواند به او شرح دهد که چه شده است و روزنا بی آنکه بداند یک قرص همرنگ با قرصهایش در شیشه انداخته شده، از آنجا بیرون میرود!!! از این جا به بعد، تمامِ شخصیتهایِ داستان، به نوعی با یکدیگر ارتباط پیدا میکنند... حتی کسانی دلباختۀ یکدیگر میشوند که هیچ ربطی به هم نداشته و شما فکر آن را هم از سر نمیگذراندید! آیا آن قرص واقعاً زهر است و جانِ روزنا در خطر است؟؟ آیا بچه ای که در شکمِ روزناست، برای کلیما است؟؟ آیا روزنا راضی به سقطِ جنین میشود؟؟ برتلف، مردِ ثروتمند و عجیبِ آمریکایی، به راستی چه نقشی در داستان دارد؟ چرا زنانی که در آن دهکده شفا پیدا میکنند، بیشترشان بچه هایشان شبیه به دکتر اسکرتا میباشد؟؟!! آیا کامیلا مچِ همسرش را میگیرد؟؟ سرنوشتِ روزنا و فرانتیسک به کجا می انجامد؟؟
عزیزانم، بهتر است خودتان این داستان مهیج و زیبا را خوانده و از سرانجامِ آن آگاه شوید
---------------------------------------------
امیدوارم این ریویو در جهتِ آشنایی با این کتاب، کافی و مفید بوده باشه
«پیروز باشید و ایرانی» -
Друге знайомство з автором було вдале. Хоча, це було швидше прощання, адже книгу я почала читати в той день, коли Мілан Кундера пішов від нас💔 Тому текст сприймався символічно і меланхолійно. І мені дуже імпонувала тонка іронічність автора. Хоча без суперечливих персонажів і аморальних вчинків не обійшлося) Буду досліджувати його творчість далі.
-
Кундера всегда уделяет много внимания отношениям, в казалось бы, банальных темах адюльтера. Его герой трубач Клима женат, любит свою жену Камиллу, но хочет насладиться любовью с ней и поэтому не заводит детей. Казалось бы, если любишь - люби свою возлюбленную и будь счастлив. Но нет, на гастролях в курортном городишке с десятью тысячами бесплодных туристок, пытающихся вылечиться от своего недуга, он проводит два часа, занимаясь сексом с медсестрой Руженой, которая не нашла ничего лучшего, как найти его и заявить о своей беременности.
Она вцепилась в этот шанс. И он находит решение, убедив ее, что любит ее и хочет насладиться любовью с ней без детей, которые будут обузой и превратят ее в мать, тогда как она в его глазах любовница. Она почти поддалась на его уговоры и пошла на абортную комиссию...
"Соблазнить женщину умеет каждый дурак. Но по умению расстаться с ней познается истинно зрелый мужчина." - этот циничный афоризм показывает зрелость Климы, как мужчины.
Многие этические воззрения героев предосудительны, сомнительны, либо спорны.
Эстетического расизма придерживается Шкрета, и он же без уведомления и согласия бесплодных пар тайно оплодотворяет своей спермой бесплодных женщин, заподозрив в бесплодии мужа. Он прекрасный врач, но он далек от врачебной и общечеловеческой этики, "прикрыв" Климу, скрыв истинное положение дел полиции путем придумывания истории о его благородном желании помочь Ружене получить разрешение на аборт, не говоря уже о мелких шалостях с пациентками. К нему относятся, как к Богу, дарящему счастье материнства и отцовства, а он мечтает быть усыновленный американским гражданином, чтобы уехать.
Якуб приводит ��оводы против деторождения и сообщает, что в первую очередь, он является противником материнства, называя его проклятием, от калечения души ребенка из-за привязанности до отвращения при мысли, что прекрасная женская грудь становится мешком для молока. Он случайно отдал яд Ружене, в течение этих часов с момента, когда злополучная таблетка оказалась в ее сумочке, он несколько раз встречался с ней, но всякий раз он молчал, занимался самоуспокоением, что в таблетке не было яда и довел дело до смерти. И после ее смерти он промолчал.
О том, что Ружена отравилась таблеткой Якуба, догадалась Ольга. Об истинной причине смерти знал Якуб и Шкрета. Все они преступно хранили молчание.
Роман интеллектуально насыщен, изобилует малоизвестными фактами, например, изменение цвета нимба у святых от голубого до жёлтого или оранжевого и в конце до золотого у художников разных эпох. Примечательна беседа между Бертлефом, Шкретой, Якубом и Ольгой - сколько разных точек зрения, отсылок на библейские и не только сюжеты. Вот, например, притча о Симеоне Столпнике, которую рассказывает Бертлеф Ольге, сопровождая свой комплимент:
"Эта невероятная жажда всеобщего восхищения вовсе не смешна, а трогательна. Тот, кто жаждет быть предметом восхищения, льнет к людям, чувствует себя связанным с ними, не может жить без них. Святой Симеон Столпник один-одинешенек на одном квадратном метре столпа. И все-таки он со всем миром! В своем воображении он видит миллионы глаз, устремленных к нему! Он присутствует в миллионах голов и радуется тому. Это великий пример любви к людям и любви к жизни. Вам трудно даже представить себе, милая барышня, насколько все еще жив во всех нас Симеон Столпник. И как до сих пор он творит лучшее, что есть в наших существах."
И тем не менее, давая интеллектуальное оправдание жажде восхищения, (хотя что же такого сделал для людей Симеон Столпник, кроме как стояния и слезания со столпа?) Кундера порицает стремление женщин строить свое счастье на красоте. Женщины в романе, все как одна - не самостоятельные состоявшиеся личности, не профессионалы, не матери. Они - Камилла, Ольга, Ружена - красивые, сексуальные куклы, приложения к ярким, состоявшимся, успешным мужчинам или стремящиеся ими стать.
Все персонажи, несмотря на внешний лоск, - неприятны и смело могут быть отнесены к отрицательным. Они успешные эгоисты, циничные потребители, равнодушные одиночки. -
رواية فلسفية عميقة، مذهلة.
“ليست هناك مصالحة ممكنة بين امرأة مقتنعة بفَرادَتِها، وبين النساء اللواتي ارتدين كَفَنَ شموليةِ المصير الأنثوي”.
ميلان كونديرا. -
Reading Kundera is a bit like watching Mad Men. You find nearly all of the characters in The Farewell Party and Mad Men repellent and highly limited (which makes you as a reader/watcher feel so clever) and yet they are so v. v. compelling, often their looks are what defines their behavior, how they are treated and what they can and can't do. Worlds built on artifice. What gives? Kundera and Weiner are masterful at using sexual politics and blind ambition to critique what is horribly wrong within confining ideological systems of gov't, for Kundera of course it is socialism and in MM it is rampant post-war mid-20th c. American capitalism. Why are these dramas so compelling? (and Kundera is a dramatist, moving his characters in and out of scenes quickly, ushering the reader into their lives as suddenly as they are whooshed away and replaced by others who carry the narrative. There is little description in Kundera, always attention to character, the richness of the individual mind, dialogue.)
In the case of the Farewell Party, we can see how 1970s Soviet-style communism limits their actions of these characters (except of course for the American Bartlett who is a Christian proselytizer enamored by his own martyr complex)and forces them to re-conceive notions of freedom within the circumscribed roles of gender and social status rather than opting for real social change. Mad Men functions in the same way--if not for 1950s unabashed post-war American capitalism, then Don Draper and his sordid retinue as well as their suburban wives would not be limited by their strict hetero-normative gender roles that determine how middle-class white men and women behave, what they desire, and how and why they think the way. For all of his grossly sexist cliches and commonplaces about women and their jealousy, their cunning, their hatred of each other, their oozing and often flabby bodies, Kundera's female characters usually have the moral high ground, if there is one to be found in his novels, because they are doomed based on their attachment to men, while the men are abhorrent because they resort to childish forms of behavior that they can get away with.
And yet as readers, we feel for them because they are ultimately human, they have their failings, and are blunted by their own obsessions. And Kundera's fiction, regardless of what you think of his deplorable characters and their often reprehensible actions, is driven by a volatile cocktail of erudition and compassion. we never feel like he is going through the motions, using fiction as an empty form to fill with his ideas rather writing fiction is the only way to express these ideas, because they are so particular, so complicated, so exasperatingly haunting and incomplete. -
أولى تجاربي في عوالم كونديرا الفلسفية برواية جيدة ذات فلسفة بسيطة عن الحياة، تحتوي على العديد من الشخصيات والأفكار المختلفة كليًا لكن تتشابه في محاولة السعي إلى حياة أفضل.
شخصيات الرواية كل منهم يريد الحياة، كل منهم يرى أن ما يفعله صحبحًا، جميعهم يرون الخطأ صواب طالما يتوافق مع أهوائهم، طالما سيعطيهم فرصة أفضل للحياة.
رواية جيدة. -
Milan Kundera is such a misogynistic egotist, that it's difficult for me to remember why I liked this book so much, until I open it up and start glancing through the pages again.
First off, the plot of this novel is amazing, hilarious, interesting, and totally unconvincing. Which is part of Kundera's charm, ironically. He utilizes these absurd characters, that are completely unbelievable, puts them in a situation that would never happen in a thousand lifetimes, and then these unbelievable events do happen to those unrealistic people amounting to a conclusion that forces you to question what we you know about morality, life, and murder. He does this very well.
Either way, even if you don't like the man himself (his writing is very much a part of him), the story is still very entertaining. -
It took me a few chapters before I started to appreciate the story and be receptive to the messages conveyed by the characters in the novel. But the dance launched at first carelessly, vulgarly, finally grows until it becomes, indeed, a waltz of life, uncontrollable and frenzied. Life is undoubtedly a wheel, a cycle that carries us away, good or bad.
-
رقصة الوداع
رواية تدوخ (خليط من حتمية الأقدار، على عبثية الحياة على فسلفة شخصيات تخلي الإنسان مش عارف يحدد مشاعره..)
تأثرت بشخصية چاكوب الشخصية الفلسفية في الرواية..
«كان چاكوب يعرف أن كل البشر تتمنى سرا موت أحدهم، ويمنعهم شيئان عن تحقيق رغبتهم:الخوف من العقاب، والمصاعب البدنية لارتكاب جريمة قتل، عرف چاكوب أنه لو كان لكل إنسان على وجه الأرض الحق في القتل سرا وبمعدل واسع، فلسوف تنقرض البشرية في ظرف دقائق معدودات»
-قدر روزينا يشبه بلدتها.. رأت المستقبل في عازف بوق جبان وارتعبت من المستقبل مع فرانتا البائس وأخيرا عاشت حلما خاطفا مع الثري "الأمريكي"..
- كان المليونير الأمريكي يمثل الخلاص لشخص آخر أيضا، هو د.سكريتا
د.سكريتا: وجدته أكثر شخصية مستفزة بالرواية ، يصطنع جدية وغرابة أطوار تمنع أي شخص من التشكيك فيه.
• مخيفة قدرة كونديرا على تجريدنا كبشر من الأقنعة التى نرتديها بشكل دائم حتى نسينا أمرها، يضعنا مباشرة أمام أنفسنا..
«لسوف تمضي في حياتك دون فهم...لسوف تمضي بعلامة سرية من القدر على جبينك، قابيل الذي لا يعي، رسول الكارثة.»
Tue, Jan 12, 2021📚✨ -
با یک جمله حرفهایم را درباره این کتاب شروع میکنم :«مهمانی خداحافظی معدن عواطف انسانی است».
مطمین باشید وقتی این کتاب را دست میگیرید با طیف وسیعی از احساسات انسانی مواجهید. از عشق و نفرت تا خیانت و وفاداری و دروغ.
میلان کوندرا عواطف و رفتارهای انسان را میشکافد. شاید گاهی برای شما هم پیش آمده باشد که در ذهنتان احساسات و فکرهایی را مرور کنید ولی نتوانید آنها را به زبان بیاورید مثلا با خود بگویید :« آه خدای من! مطمینم که طرف مقابل بحثم دارد دروغ میگوید و مطمین هستم که اون میفهمد من متوجه دروغش می شوم». خب فکر میکنم این جمله و این حس از آن بخشهای بیان نشدنی مغز انسانها باشد، کوندرا استاد بیان کردن این فکرهای بیان ناشدنی است. او در این کتاب شخصیتهایی ساخته است که در بیشترین حد ممکن به وجود همه ما انسانها نزدیکند؛ حتی سیاهترین شخصیت کتاب آنقدر آدم بدی نیست و مظلومترین شخصیت کتاب آنقدر فرشتهوار نیست.
در مهمانی خداحافظی هیچچیز بیدلیل خلق نشده است؛ شخصیتها همه مصداقی از نوعی رفتار و گروه خاصی از افراد در جامعهای هستند که کوندرا خواستار تصویر کردن آن است؛جوامع کمونیستی. گویا شخصیتهای این داستان آخرین افراد موجود در آن شهر کوچک نزدیک آب معدنی هستند که هرکدام انسانی مجزا هستند و تفاوتهایی در رفتار و علایق و حتی چهره! با هم دارند. نسل بعد از شخصیتهایی که در داستان روایت شده آدمهایی تماما شبیه به هم حتی در قیافه هستند و این نکته ترسناک، بهترین چیزی است که در انتهای کتاب کوندرا در ذهن من باقی گذاشت!
مردمی که نمی توانند هویتشان را حفظ کنند و ناگزیرند همه شبیه هم شوند. -
"Nesta terra, as pessoas não respeitam a manhã. Acordam brutalmente ao som de um despertador que lhes rasga o sono com uma machadada e entregam-se logo a seguir a uma pressa funesta. É capaz de me dizer o que será depois um dia que começou com semelhante acto de violência? Que será feito dessas pessoas a quem o despertador ministra diariamente um choquezinho eléctrico? De dia para dia vão-se habituando mais à violência, cada vez mais esquecidos do que seja o prazer. Pode crer-me, o temperamento de um homem é decidido pelo que forem as suas manhãs."
30
Assim está bem. A previsibilidade do desfecho, o aviso de orquestração maquinada pelo autor logo ali a meio do livro nada têm de errado quando o seu talento é deste tamanho.
E se regresso a Kundera é porque o caos (e a ordem), a simplicidade e a generosidade da sua escrita me faziam falta.
Kundera tem a capacidade de criar personagens intricados e credíveis no espaço de muito poucas páginas, e isso é para mim o fulcro dos bons livros, todos eles ligados entre si de uma ou outra forma, todos magnificamente humanos, ridiculamente humanos, tristemente humanos.
Não encontrei até hoje escritor que tão bem plasmasse as glórias e as baixezas do homem, convivendo diariamente como convivem dentro de cada um de nós.
"Não existe na terra um único homem que não seja capaz, de ânimo mais ou menos leve, de mandar matar o seu próximo. No que me diz respeito, pelo menos, nunca encontrei nenhum que não fosse. Se, deste ponto de vista, os homens vierem um dia a mudar, perderão a sua qualidade humana fundamental. Já não serão homens, mas uma espécie diferente de criaturas."
73
E em 1972, ele escolhe fazê-lo com recurso a sete personagens - em que se incluem dois casais quase tolstoianos sobre quem o enredo revolve em forma de espelho, devolvendo de um a imagem do outro - que englobam todo o conjunto de figuras mais ou menos obrigatórias na sua obra: os políticos, os artistas, os originais, os médicos.
Kundera tem o condão dos temas difíceis e quaisquer que escolha abordar jamais temos o desgosto de sair da sua leitura decepcionados. E, se fazia anos que lera A Valsa Do Adeus, uma coisa nunca saiu da minha cabeça: neste livro havia um médico que se achava o suprassumo da civilização e andava há anos a fertilizar as pacientes focado na eugenia, a bendita seleção artificial que faz do homem Deus e de Deus uma miragem que não detém poder sobre o dia a dia dos homens levados pela soberba a agir de modo calculista, frio e plenamente (ir)racional. Mas se a vida fosse preto no branco não estávamos aqui...
Kundera é assim, é um maravilhoso relator da complexidade do caráter, das crenças e dos sentimentos do ser humano.
E se alguém me fará mudar de ideias quanto a literatura contemporânea, será este senhor.
"(...) com o tempo, o carrasco tornou-se uma figura próxima e familiar, ao passo que o perseguido tem qualquer coisa que tresanda a aristocrata. A alma da multidão, que se identificava outrora com os miseráveis perseguidos, identifica-se hoje com a miséria dos perseguidores. Porque a caça ao homem é no nosso século a caça aos privilegiados: aos que lêem livros ou têm um cão."
89 -
كونديرا.. فيلسوف السهل الممتنع
رواية بها كل عناصر الرواية الناجحة،نسق تصاعدى مثير للاحداث، تحكم باقتدار من كونديرا بشخصياته الرئيسية والثانوية، وصف دقيق لكل ما تخبئه الشخصيات فى دواخلها، البشر ونفسياتهم اعجب شيء فى الوجود.. كل له فلك خاص يدور فيه ، وكونديرا ربط افلاك شخصياته ببراعة.
الحوار سلسل وممتع،خروج الجملة من اى شخصية وان كانت جملة بسيطة فهى تحوى كل ما يعترى النفس من الهواجس والحذر والرغبات.
كليما،روزينا،برتليف،كاميلا،فرانتيزيك،سكريتا،جاكوب... كلهم احببتهم وكرهتهم فى نفس الوقت وتبقى اولجا كأنها رمانة ميزان الرواية لا الى اليمين ولا الى اليسار .
رواية كائن لا تحتمل خفته ورواية الخلود كان لهم اتجاه واحد حتى مع تعدد الشخصيات وثيمة واحدة للرواية وان كانت رواية الخلود تحوى تعددا اكبر ولكن رقصة الوداع بها كل شيء ،كل الملذات التى ينشدها اى قاريء: استمتاع باحداث روائية، فلسفات متعددة لكل الابطال، لا اتجاه معين لاقناعك بما يريده كونديرا من روايته فقط كل شخصية تكمل الاخرى ويكملون معا بناء الرواية الممتع.
قرأتها باصدار باسم فالس الوداع وترجمة قوية لروز مخلوف.
free photo host
بصراحة نفسى اشوف الرواية تحول الى فيلم ويكون اداءهم مماثل لما فى مخيلتى 😂 -
فالس الوداع
من قرأ لكونديرا ولم يفهم رواياته، أو شعر بأنه ضائع بين أحداثها ومعانيها، لن يشقى مع هذه الرواية كثيرا ً، نشر كونديرا هذه الرواية في سنة 1972 م باللغة التشيكية، كان لايزال يعيش في تشيكوسلوفاكيا – سيعيش منفيا ً في فرنسا بعد ثلاث سنوات، وسيحصل على جنسيتها في سنة 1981 م -.
تنويه: ما سيأتي قد يكشف شيئا ً من أحداث الرواية.
تدور أحداث الرواية في مدينة مياه معدنية صغيرة في تشيكوسلوفاكيا، نبدأ مع روزينا التي تعمل هناك وتكتشف أنها حامل من عازف شهير زار المدينة قبل شهرين، تحاول الاتصال به مرارا ً، ولكنه يهملها، لقد كانت بالنسبة له ليلة عابرة، ولكنه حالما يكتشف حملها، يهرع إلى المدينة الصغيرة محاولا ً التخلص من هذه الورطة، الحيلة التي يلجأ إليها لاقناع روزينا لتتخلص من حملها، هي أنه يحبها، وأنه يريد أن يطلق زوجته ويعيش معها، ولكنه لا يريد لطفل مبكر أن يقف في وجه الحب، روزينا ترغب في الاحتفاظ بالطفل، ولكنها ��تردد كثيرا ً، ما بين وعود العازف، وتحذيرات صديقاتها من أن ما يبقي العازف بجوارها هو هذا الطفل، في سبيل تسهيل عملية الإجهاض يداهن العازف الشهير الدكتور سكريتا، رئيس اللجنة التي تدرس طلبات الإجهاض، بل يوافق على تنظيم حفل موسيقي معه، يمارس فيه الدكتور هوايته في قرع الطبول، هذا الدكتور غريب الأطوار، نتعرف على شخصيته من خلال لقائه بصديقه القديم جاكوب، والذي جاء يزوره مودعا ً، فقد حصل في النهاية على حق الهجرة، سيخرج من تشيكوسلوفاكيا بعد كل المعاناة التي لقيها من النظام، صاحبه الدكتور كان قد منحه حبة زرقاء تعينه على التخلص من حياته في اللحظات الحرجة، الآن وهو يغ��در هذا البلد، لم يعد بحاجة إليها، يلتقي أيضا ً مودعا ً فتاة تتعالج في المدينة تدعى أولغا كان بالنسبة لها كالأب بعدما أعدم والدها من قبل النظام، تتعقد أحداث الرواية بتدخل كاميلا زوجة العازف، بشكوكها التي تجعلها تهرع من العاصمة إلى مدينة المياه المعدنية لتضبط زوجها في حالة تلبس بالخيانة، وبتدخل عاشق لروزينا يدعى فرانتزيك، يدعي أنه هو والد الطفل وأنه لن يسمح لروزينا بالتخلص منه، وبالثري الأمريكي الذي يعالج في المدينة وتجمعه علاقة مع روزينا، تصل الرواية إلى ذروتها عندما يضع جاكوب بالخطأ حبة السم الزرقاء مع حبوب مهدئة زرقاء تتناولها روزينا بانتظام، هذا الانعطاف الكبير، يطرح أسئلة حول مدى معاناة جاكوب نفسه، وهل هو أفضل من مطارديه؟ ألم يلجأ لقتل شابة بريئة لمجرد موقف أو موقفين بسيطين؟ كانت لديه الفرصة لإنقاذها ولكنه لم يفعل، يطرح هذا أسئلة حول الصداقة، هل الحبة الزرقاء التي منحها له صديقه سكريتا في الماضي حقيقية؟ هل هي قاتلة؟ أم أنها كانت مجرد مهدئ؟ ما الذي سيحدث لروزينا؟ هل ستموت فتفك عقدة العازف؟
رواية ممتعة. -
“O que impelia aquelas pessoas para a sua actividade sinistra? A maldade? Sem dúvida, mas também o desejo de ordem. Porque o desejo de ordem quer transformar o mundo humano num reino inorgânico onde tudo funciona, bem regulado, onde tudo se encontra submetido a uma vontade impessoal. O desejo de ordem é ao mesmo tempo desejo de morte, porque a vida é perpétua violação da ordem."
Milan Kundera é sobretudo um autor de ideias e relações, mas aqui não as interligou de forma totalmente coerente, roçando até, por vezes, o mau gosto. Em “A Valsa do Adeus” as relações tensas ou de puro interesse entre personagens antipáticas ou bizarras dão origem ao debate de questões religiosas, políticas e éticas. Tendo como pano de fundo umas termas que as mulheres procuram para tratamentos de infertilidade, o famoso trompetista Klima tenta que a enfermeira Ruzena faça um aborto recorrendo à ajuda do Dr. Skreta que, por sua vez, quer que o americano Bertlef o adopte para adquirir a dupla nacionalidade e assim não ter de abandonar o país de vez, como o seu amigo Jakub, um antigo militante que veio despedir-se de Olga, sua protegida e filha de um opositor do regime. Um elenco e um enredo que poderiam dar uma telenovela, mas que com Kundera ganham mais a forma de vaudeville intelectualizado, com o intuito de se falar de fidelidade, maternidade, paternidade e resistência a um regime opressivo.
“Ter um filho é manifestar um acordo absoluto com o homem. Se tenho um filho, é como se dissesse: nasci, saboreei a vida e verifiquei que ela é boa e que merece ser repetida. -
إذا كنتَ قارئا متطلبا، فهذه واحدة من الروايات الجميلة التي قد ترضي غرورك ..
العمل الفكري واضح ومرهق، و"الملاحقة النفسية" التي يرتكبها كونديرا لمشاعر كل شخصية، أفعالها وردودها يثير الإعجاب ويقترب من حدود المبالغة ..
ثم هذه الحبكة الأنيقة التي تحاذي الكمال ؟ شيء مدهش وعلى درجة بالغةٍ من الإتقان
الرواية "ضيقة" في مساحتها الزمنية، 5 أيام فقط، لكنها بالتأكيد قادرة على تلويثك بالقلق المحبب، ولزمنٍ ممتد وشاسع .. -
الكثير يجري في هذه القرية الصغيرة، بين هذه المجموعة الصغيرة ذات الأهواء والرغبات المتشعبة والمتضاربة. عدد من القرارات المصيرية سيُتخذ، ثم سيفترق الجميع بعد رقصة الوداع.
رواية ممتعة على الرغم من قصصها العادية، لكن السر كله في النبرة، في أسلوب النقاش الذي يعمد إلى طرح قضايا جوهرية، مثل الإنجاب، مغادرة الوطن، الوفاء والخيانة الزوجية وكأنها أمور عابرة، تفاصيل غير مهمة يمكننا تقريرها ونحن نتثاءب أو نقلم أظافرنا. تعزف الكوميديا السوداء ألحانها في خلفية النص مع شيء من قرع طبول الدراما وأهازيج العبثية.
إذا تحدثنا عن الشخصيات فنحن بصدد إحدى نقاط القوة في الرواية. هناك الكهل المثقل بآلام الماضي، الشيخ العابث، الصبية الحالمة، الزوج الخائف...ولدينا أيضاً الطبيب السخيف الذي لم يكف عن إدهاشي وإضحاكي بأفكاره التافهة والمبتكرة على حد سواء. يمكنك أن تتعاطف مع أي من الشخصيات وبغضها في الوقت نفسه.
كونديرا للمرة الرابعة بالنسبة لي يؤكد على بصمته الخاصة، ويذكِّر ببعض مواضيعه المفضلة مثل غياب الحرية في ظل الحكم الشيوعي، دور النزوات في حياة البشر والألاعيب التي تمارسها الأطراف في العلاقات العاطفية. رواية يمكن السباحة على سطحها أو التعمق في قعرها حسب رغبة العوّام وخبرته. -
«Щоб зберегти свободу в цій країні, треба відмовитися від дітей»
Трохи боялася, але у нас вийшло напрочуд вдале перше знайомство з Кундерою.
Перший крок “з каблука” у цьому вальсі робить Ружена - медсестра в курортному містечку, куди жінки приїжджають лікуватися від безпліддя. Ми підслуховуємо, як вона телефонує відомому сурмачеві Кліма, і повідомляє, що результатом їхнього єдиного проведеного разом вечора стала її вагітність. Кліма, що давно одружений і досі закоханий у свою дружину Камілу (принаймні він так каже), геть не готовий до таких новин, тож їде в те містечко, щоб вмовити Ружену на аборт - приставлення вільної ноги. Новий крок.
Зізнаюся чесно, не очікувала від Кундери такого побутового конфлікту, та це була тільки зав’язка книги. Далі нас знайомлять з 5-ма яскравими героями: закоханий в Ружену Франтишек, дон жуан-філософ Бертлеф, лікар-гінеколог Шкрета, жертва політичних репресій Якуб і його підопічна Ольга. Вони допоможуть авторові залишити тут для читача багато питань. Так історичні події 1968 року виливаються у розмови про людину, суспільство і Батьківщину: «Душа юрми, що колись ототожнювала себе з убогою жертвою, тепер ототожнює себе з убогістю переслідувачів.»
Яскравий момент інтертекстуальності - згадка про “Злочин і кару” Достоєвського. Але питання, що так мучили Раскольнікова, не надокучають героям Кундери. Мабуть тому замість трагедії він залишає читачу п’янке відчуття водевілю. -
Gdyby nie kreacja bohaterów, dużo bardziej podobałaby mi się ta książka.