The Last Leaf by O. Henry


The Last Leaf
Title : The Last Leaf
Author :
Rating :
ISBN : 0890611955
ISBN-10 : 9780890611951
Language : English
Format Type : Paperback
Number of Pages : 35
Publication : First published January 1, 1907

Sue and Johnsy are two girlfriends who live together in New York City. When Johnsy becomes sick one winter, she makes up her mind to die when the last leaf falls from the ivy plant growing outside her window. Sue would do anything to help her friend get well, but she is a poor artist. As the winter wind blows and the rain falls, there seems no way to stop the last leaf from falling.


The Last Leaf Reviews


  • Ahmad Sharabiani

    The Last Leaf, O. Henry, Raymond Harris (Editor), Walter Pauk (Editor), Robert J. Pailthorpe (Illustrator)

    The Last Leaf is a short story by O. Henry published in 1907 in his collection The Trimmed Lamp and Other Stories. The story is set in Greenwich Village during a pneumonia epidemic.

    It tells the story of an old artist who saves the life of a young artist, dying of pneumonia, by giving her the will to live. She can see an ivy plant through the window gradually losing its leaves, and has taken it into her head that she will die when the last leaf falls.

    Seemingly, it never does fall, and she survives. We learn that in reality the vine lost all its leaves. What she thought she saw was a leaf, painted on the wall with perfect realism, by the old artist. The old artist dies of pneumonia contracted while being out in the wet and cold, painting the last leaf.

    تاریخ نخستین خوانش: روز پانزدهم ماه مارس سال2003 میلادی

    عنوان: آخرین برگ؛ نویسنده: او هنری؛ مترجمها آقایان: «هوشنگ مستوفی در302ص، چاپ دوم سال1336»؛ «حبیب الله آتشی در95ص»؛ «علی حسنی فرد در55ص همراه با داستان معجون عشق»؛ «عبدالعباس سعیدی همراه با یازده داستان دیگر در160ص»؛ «ناصر خلیلی مهدیرجی؛ در38ص؛ سال1396»؛

    جناب آقای «حسن شهباز» هم این داستان را به زیبایی ترجمه کرده اند، هرگزی از یادم نمیرود، استاد شهریار شاعر عاشق نیز این داستان را در چند بیت سروده اند

    مادری بود و دختر و پسری، پسرک از می محبت مست
    دختر از غصه ی پدر مسلول، پدرش تازه رفته بود از دست

    یک شب آهسته با کنایه طبیب، گفت با مادر این نخواهد رَست
    ماه دیگر که از سموم خزان، برگها را بود به خاک نشست

    صبری ای باغبان که برگ امید، خواهد از شاخه ی حیات گسست

    پسر این راز را مگر دریافت، بنگر اینجا چه مایه رقت هست
    صبح فردا، دو دست کوچک طفل، برگها را به شاخه ها میبست
    شهریار

    در یکی از ساختمانهای آجری سه طبقه‌، «سو» و «جوآنا» با هم زندگی می‌کردند، و کارگاه نقاشی خود را ترتیب داده بودند؛ این دو دختر جوان به حسب تصادف در یکی از رستوران‌های خیابان هشتم نیویورک به هم برخورد کرده بودند و در همان دیدار اول، به علت هم سلیقگی و هم آهنگی فکر، شالوده‌ ی دوستی عمیق و پایداری را ریخته بودند

    آغاز این دوستی در موسم بهار پدید آمد، ولی در زمستان همانسال میهمان ناخوانده‌ ای پا به محله‌ ی «گرینویچ» گذاشت، که پزشکان او را «ذات الریه» می‌خواندند؛ دشمن تازه وارد، به قامت ظریف و زیبای «جوآنا» تاخت، و سرانجام او را به بستر رنجوری و بیماری انداخت؛ قریب یک هفته بود که زار و ناتوان در تختخواب فرسوده و آهنین خود افتاده بود؛ در تب شدیدی می‌سوخت، و در همان حال از پنجره‌ ی اتاق به طرف حیاط مجاور می‌نگریست

    وقتی دکتر برای آخرین بار، پس از معاینه‌ از اتاق او خارج شد، «سو» را به کنار کشید، و گفت «متأسفانه بیمار حالش خوب نیست؛ من بیش از ده درصد امید به زندگی او ندارم؛ وضع او طوریست که باید بگویم اختیار زنده بودن به دست خود اوست، دستور من این است که شما بایستی کاری کنید که او را نسبت به زندگی علاقمند سازید؛ سعی کنید که نور امید به دلش راه پیدا کند؛ اگر یکروز به من گفتید که او مثلاً از لباس تازه یا ادامه‌ ی کار نقاشی حرف زده، آنوقت من به شما خواهم گفت که خطر تقریباً رفع شده است؛

    چند دقیقه پس از رفتن طبیب، «سو» داخل اتاق بیمار شد؛ «جوآنا» همانطور که روی بستر خوابیده بود، از گوشه‌ ی پنجره فضای حیاط را می‌نگریست؛ مثل اینکه «جوآنا» به آهستگی حرف می‌زد؛ کمی بیشتر دقت کرد؛ دخترک آهسته آهسته اعدادی را می‌شمرد: پانزده ...؛ چهارده...؛ سیزده...؛ به طرف او نگاه کرد؛ «جوآنا» همچنان از پنجره ی اتاق به نقطه‌ ی مجهولی می‌نگریست؛ به دنبال او به فضای خارج نظری انداخت؛ هیچ چیز نبود؛ هیچ صدایی شنیده نمی‌شد جز وزش نسیم سرد و سرما آور زمستان؛ باز هم صدای «جوآنا» به گوش او خورد: «دوازده...» یازده...؛ ده...؛ دلش طاقت نیاورد؛ در حالیکه بیشتر می‌کوشید تا علت شمردن او را بیابد پرسید «عزیزم! چه چیزی را میشماری؟

    جوآنا همانطور که از گوشه ی پنجره فضای بیرون را می‌نگریست، آهسته گفت «نگاه کن، مگر آن پیچک را نمیبینی؟ الآن ده برگ بیشتر روی آن نمانده؛ چند روز پیش صدها برگ داشت؛ آنقدر برگ داشت که شمردنش برایم خیلی مشکل بود، اما حالا ببین ده برگ بیشتر روی آن نمانده؛ «سو» یکبار دیگر به بیرون نگاه کرد؛ چشمش مستقیماً متوجه دیوار مقابل حیاط شد؛ آنجا روی دیوار سفید آجری، یک بوته‌ ی پیچک به چشم می‌خورد که با قامت عریان و بی برگ خود که در برابر نسیم می‌لرزید؛ این همان بوته‌ ای بود که در بهار و تابستان دیوار را غرق در برگ ساخته بود؛ پرسید «بسیار خوب، فرض کنیم ده برگ بیشتر بر روی آن نیست؟»؛

    نه، حالا هشت برگ شده؛ ببین به چه سرعتی می‌ریزند؛ وقتی آخرین برگ افتاد من هم به آسودگی میمیرم؛ این برگها نزدیک شدن مرگ مرا خبر می‌دهند؛ ببین، همین طور که این شاخه ها به عریانی نزدیک می‌شوند؛ پایان عمر من هم نزدیک می‌شود

    سو در حالیکه پرده‌ ای از اندوه چهره‌ اش را می‌پوشانید، گفت «این مهملات چیست که می‌گویی؟ ریختن برگ چه ربطی با زندگی تو دارد؟ مگر یادت رفته که تو این پیچک را چقدر دوست داشتی؟ دکتر میگفت: که خطر از هر حیث رفع شده و تو حتماً خوب خواهی شد؛ چرا با تصورات بیهوده خود را ناراحت می‌کنی؟»؛

    جوآنا در حالی که سر را به آرامی برمی‌گردانید، چشمان بی‌نورش را بست؛ در اینحالت مانند مجسمه‌ ای مرمرینی بود؛ گفت «بسیار خوب، من چشمانم را می‌بندم اما تو هم به من قول بده که وقتی کارت تمام شد چراغ را خاموش کنی تا من بیرون را ببینم؛ من دلم می‌خواهد بفهمم چه وقت این برگ آخر به زمین می‌افتد؛ از بس انتظار کشیدم خسته شدم؛ میل دارم افتادن آخرین برگ را تماشا کنم و آن وقت به راحتی بمیرم

    خوب، دیگر بخواب، من می‌روم برمان را صدا می‌کنم، تا اینجا بیاید و مدل من شود؛ می‌دانی که من تصویر پیرمردی را میکشم، که در معدنی کار می‌کند؛ هیچ حرکت نکن؛ رفتن و آمدن من یک دقیقه بیشتر طول نمیکشد

    برمان در طبقه‌ ی پایین زندگی می‌کرد؛ مردی بود که حدود شصت سال، روحی پاک و دلی لبریز از محبت داشت؛ شغلش نقاشی بود، ولی هیچگاه در این راه توفیقی حاصل نکرده بود؛ چهل سال متوالی تصمیم داشت اثری بکشد؛ یک اثر بدیع و یک شاهکار جاویدان، ولی هرگز این شاهکار را شروع نکرده بود؛ او به همه می‌گفت که روزی این اثر بی نظیر را خواهد کشید؛ اثری که در عالم مانند و تالی نداشته باشد، ولی تا آن روز کسی را ندیده بود؛ زندگیش از راه ترسیم آگهی و بعضی نقشه های کوچک تأمین می‌شد؛ گاهی هم به واسطه‌ ی ریش بلند و مجعدی که داشت مدل نقاشان تازه کار می‌شد و در مقابل مزد ناچیزی می‌گرفت

    سو داخل اتاقش شد، «برمان» مثل معمول چپق خود را به دهان داشت و در مقابل چهارچوب نقاشی نشسته بود؛ قاب سپیدی که قرار بود شاهکار خود را روی آن بکشد برابرش گذارده و مثل معمول متحیر بود چگونه اثر خود را شروع کند؛ بیست و پنج سال بود که عمل تکرار میشد، ولی در طول این مدت هیچگاه قلم موی او با پارچه تماس نیافته بود؛ پیرمرد از ورود «سو» چندان تعجبی نکرد؛ نخستین پرسش او این بود که حال «جوآنا« چطور است؟ «سو» برای او شرح داد، که چگونه دوستش پس از طی آن روزهای بحرانی، دچار خیالات واهی شده و چطور به او تلقین گردیده، که وقتی آخرین برگ پیچک به زمین افتد او نیز خواهد مرد

    پیرمرد ساده دل، ناگهان از شدت حیرت و ناراحتی، از جای جست؛ آدم باید چقدر احمق باشد، که فکر کند عمرش به یک برگ درخت آویزان است؛ شما چرا گذاشتید که این دختر بیچاره دچار این خیالات واهی شود؟ نه من دیگر به هیچوجه حاضر نخواهم شد، که با این وصف در اتاق شما پا بگذارم

    سو حرفش را برید «گوش کن، جوآنا پس از این روزهای بحرانی، خیلی ضعیف و رنجور شده، تبهای متوالی و شدید فکر او را هم بیمار ساخته؛ من می‌خواستم زودتر تصویری را که در دست دارم بکشم تا پول برای خرید دوا و غذا تهیه کنم؛ حالا که تو هم نمی‌آیی فکر دیگری خواهم کرد»؛

    تبسمی خفیف، بر چهره‌ ی پرچین «برمان» نقش بست؛ آخر چطور در یک چنین موقعی که «جوآنای» عزیزم اینقدر مریض است ممکن است نیایم؟ خدا کند حالش خوب شود، آنوقت من به یاد او، آن شاهکار بزرگ خود را خواهم کشید، شاهکاری که همیشه در جهان پایدار بماند

    هر دو همین که داخل اتاق «جوآنا» شدند، به طرف پنجره رفتند؛ بیرون تاریکی محض حکمفرما بود، و درعین حال برف به آهستگی می‌بارید؛ پیرمرد آهی کشید، و روی صندلی نشست؛ سپس «سو» وسایل کار خود را آورد، و مشغول نقاشی شد؛ این وضع یک ساعت بیشتر طول نکشید، آنوقت «برمان» به خانه خود بازگشت؛ طلیعه‌ ی بامدادی، به صورت نور خفیفی از خلال پرده های ضخیم پنجره های اتاق به درون تراوید، و بدین ترتیب پایان آن شامگاه تلخ و محنت آلود را اعلام کرد

    سو برخیز صبح شده؛ برخیز و آن پرده را کنار بزن! «سو» چشم باز کرد؛ هنوز فضای داخل اتاق تاریک بود؛ در یک لحظه خاطره‌ ی دردناک بوته‌ ی پیچک به یادش آمد: آخرین برگ!؛

    باز هم صدای ضعیف «جوآنا» بلند شد: مرا ببخش که تو را بیدار کردم؛ برای خاطر من بلند شو و آن پرده را کنار بزن

    چاره چه بود؟ «سو» با گامهای مرتعش به طرف پنجره رفت؛ دستش می‌لرزید و قلبش می‌زد؛ آهسته پرده را به یک سو کشید: «خدایا! آخرین برگ ... آخرین برگ هنوز نیفتاده بود.»؛

    جوآنا نگاه کرد؛ با چشمان گشوده بازهم خیره شد؛ بلی، آخرین برگ هنوز در شاخه‌ ی پیچک نمایان بود؛ یک تبسم خفیف بر لبان رنگ پریده‌ ی «جوآنا» ظاهر شد؛ چرا آخرین برگ نیفتاد؟ من خودم صدای باد را تمام شب می‌شنیدم؛ من یقین داشتم که این برگ افتاده!؛

    بادهای سرد قطبی از نو به وزش درآمد، و متعاقب آن برف مجدداً شروع به باریدن کرد؛ ولی به رغم این طوفانها، آخرین برگ پیچک، ثابت و پابرجا از گوشه‌ ی قامت عریان بوته دور نشد؛ آن روز و آن شب هم برف ادامه یافت؛ «جوآنا» هر چه نگاه کرد، هرچه انتظار کشید تا رهایی آخرین برگ را مشاهده کند تا آن لحظه که هوا رو به تاریکی می‌رفت، برگ لجوجانه بدنه ‌ی دیوار را ترک نکرده بود.

    ناچار باز هم به امید فردا دقیقه شماری کرد؛ اینبار اطمینان داشت که ساقه‌ ی برگ هرچه نیرومند و سرسخت و مقاوم باشد، ولی وقتی در نخستین لحظه‌ ی طلوع فجر از پ��جره به فضای نیم روشن حیاط نظر انداخت؛ باز هم برگ را در همانجا، در کنار شاخه ثابت دید؛ چند لحظه به فکر فرو رفت، سپس «سو» را صدا زد «سو، این برگ باز هم نیفتاد؛ چرا؟ شاید خدا نمی‌خواهد که من به این زودی بمیرم؟ راستی من چه دختر بدی بودم؟ برخیز و کمی شیر به من بده؛ مثل این است که خیلی گرسنه ام»؛

    لبخندی خفیف چهره‌ ی زرد «سو» را در برگرفت؛ گفت: «خدا را شکر امروز حالت کاملاً بهتر است؛ من به تو نگفتم که به زودی خوب خواهی شد؟ راستی چه وقت میل داری تصویر خلیج ناپل را بکشی؟»؛ «جوآنا» پاسخ داد:آن وقت که بتوانم راه بروم

    آن روز ��زدیکیهای ظهر دکتر به طور غیرمنتظره، در اتاق «سو» ظاهر شد؛ در حالیکه از شنیدن ماجرای «جوآنا» خوشحال می‌شد، گفت «برای همسایه‌ ی شما آمده بودم؛ پیرمرد بیچاره حالش فوق العاده خطرناک است؛ کمترین امیدی به زندگی او نیست؛ پریشب یک مرتبه مبتلا به ذات الریه شد و امروز کارش تقریباً تمام است؛ «سو» به جانب مسکن «برمان» دوید؛ معدودی همسایه گرد جسد «برمان» حلقه زده بودند و یکی از آنها ماجرا را اینگونه بیان کرد: دیروز صبح او را با اینحال پیدا کردند؛ تمام شب را بیرون در زیر برف و بوران گذرانده بود؛ در نور یک فانوس دستی، در کنار شاهکار خود، عاقبت جان خود را بر روی آن گذاشت...؛ «برمان» سرانجام با کشیدن تصویر «آخرین برگ»، شاهکار جاویدان خود را به وجود آورده بود...؛

    تاریخ بهنگام رسانی 22/12/1399هجری خورشیدی؛ 13/10/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی

  • Maureen

    Sue and Johnsy were girlfriends, artists who lived together in Greenwich Village, until that terrible day when Johnsy was struck down with pneumonia.
    “Mr. Pneumonia was not what you would call a chivalric old gentleman”

    Johnsy decides that she will die when the last ivy leaf falls from the tree outside their window. Sue can’t bear the thought of her dear friend dying, but she can’t seem to get through to her, she won’t eat or listen to Sue’s pleas.

    O. Henry certainly doesn’t need a novel of great length to convey his powerful and heartwarming messages. Such a sweet little story!

  • Sara

    The moment I began reading this, I knew I had read it before. An excellent story, done in O.Henry's inimitable style. The master of his genre!

  • Cheri

    "I want to see the last one fall. I'm tired of waiting. I'm tired of thinking. I want to turn loose my hold on everything, and go sailing down, down, just like one of those poor, tired leaves."

    A short story that is about two women, Sue and Johnsy, who live together in an apartment building in Greenwich Village, NYC, which is the setting for this short story, the only setting, adding an element of intensity to this story that helps to balance the somewhat melancholic, wistful longing.

    I read this after recently reading my goodreads good friend Linda’s review, which prompted me to add this!

    Linda’s review link:
    https://www.goodreads.com/review/show...

  • Florencia

    "It is the last one," said Johnsy. "I thought it would surely fall during the night...

    "Dear, dear!" said Sue, leaning her worn face down to the pillow, "think of me, if you won't think of yourself. What would I do?"

    But Johnsy did not answer. The lonesomest thing in all the world is a soul when it is making ready to go on its mysterious, far journey. The fancy seemed to possess her more strongly as one by one the ties that bound her to friendship and to earth were loosed.

    A good story. Even though I prefer language with a little less sugar when dealing with certain matters. (Good grief, Hemingway, is that you?)

    Dec 10, 15
    * Also on
    my blog.

  • Linda

    This story captured my heart in junior high school many moons ago. I believe it began my love for short stories . I have thought of it many times over the years..especially in the fall when I would catch sight of a tree with only the last few leaves left upon it. Tonight was the first time I had read it once again and the magic remained. A story that would linger in the heart of a young girl for so many years is deserving of no less than 5 stars.

  • Dem

    Faboulus little book that I will certainly try to get a copy of for my library.

    I love little stoies like this that have so much meaning in so little pages.

    Wonderful and enlightening.

  • Antoinette

    This is a short story but a powerful story! It is a story that touches upon human kindness and the power of believing. Believing in the positives. It’s one of those stories that make you sigh and hope and pray that the goodness of people will always shine through!!

    As per Peter Gabriel:

    “ Bright before me the signs implore me
    Help the needy and show them the way.
    Human kindness is overflowing,
    And I think it’s gonna rain today.....”

    Everyone should read this story !!

  • Magdalen

    Four characters and a few pages that's all it took for O. Henry to write this heart warming, touching, bittersweet short story.
    The themes of love, death, sacrifice are found in this short gem. I guess the last leaf symbolizes the last hope of life that people hold on to. It's a beautifully and simply written story.

  • Arsh

    The only thing that I can think about right now is the ending...I knew it was coming but it was still very saddening...but overall...it was pretty amazing. O. Henry's stories have some bitter but true life lessons in a most intricate way.

  • iko ikovski ∵

    Bu kitabın doğru edisyon altında olduğunu düşünmemekle birlikte (ben eklemedim, varmış), bendekinin 54 basım olup 14 hikaye olduğunu belirteyim.

    İlk defa O. Henry okuyorum ve şu fenomen 'fakir iki sevgilinin birbirlerine hediye almak için, habersiz, biri saçını satıp saat zinciri, öteki saatini sararak fil dişi tarak aldığı o acıklı hikaye'nin aslı bu amcaymış meğersem.

    Sohbet havasında, kıssadan hisse havasında, didaktik ve sürprizli sonlarla, sade bir dille yazılmış hikayeler. Hani bu artık internet köşelerinde görebildiğimiz, bir zamanlar forumların vazgeçilmezi hikayeler gibi.
    Bu arada yazar Amerikalı. Kent ve kentli manzarasını basitçe aktarıvermiş.

    Son Yaprak, Define, Kan Davası, Bir Harlem Faciası adlı öykülere gerçekten bayıldım. Diğerleri de çok güzeldi ama bunlardan ayrı bir tat aldım ben. Özellikle Kan Davası diğerlerinden bence farklıydı.

    Ben de bir de MEB'den 94'de çıkma bir kitabı daha var seçilmiş öyküleri olarak, 3 öykü ortak sadece. Yarın gidip edisyonu bulamazsam ekleyip başlarım belki.

    Bir veda cümlesi bulamadım.
    Esenlikle
    iko

  • Divya Darshani

    Such a heartwarming story. It is written in such a simple way, yet it is so impactful. Through this story, the author aims to highlight how important it is for a person to have will power and hope. It proves the proverb Where there's a will there's a way.The ending of the story is slightly bittersweet but give it a try; it's just a short read which will redefine your idea of love and life.❤️

    The most heart touching lines:

    "The lonesomest thing in all the world is a soul when it is making ready to go on its mysterious, far journey. The fancy seemed to possess her more strongly as one by one the ties that bound her to friendship and to earth were loosed."

  • Aditi Jaiswal

    "Young artists must pave their way to art by drawing pictures for magazine stories that young authors write to pave their way to literature."
    But to create a masterpiece, you just need to put your heart and soul in your work because you never know whose life your art can save. This short story is a testament, that to write a masterpiece, you just need a pen, few pages and a heart!

  • Sepideh Tafazzoli

    In my opinion, the message lying behind last leaf’s short story, message that comes through most powerfully is that you should not judge people by their outward appearances or social persona. The story describes the artist that lives beneath, Behrman, as an old drunk who had never found success and hated weakness though he goes out in the middle of a storm to paint a leaf for Johnsy. This self-sacrifice is an interesting point why would he do such a thing earlier in the story he laughed at the idea of counting the leaves. The story does foreshadow him painting the leaf in that he is always talking about the masterpiece he is going to paint and how he is a protector of the two young women that live above him. Now the inference that can be taken from his actions is that he had touched no one with his art, he had no true masterpieces. By painting the last leaf he insured that Johnsy would be affected by his art, even only to get her through her illness. He paints a leaf in the pouring rain just for her and so she would pull through. She realized her foolishness when the leaf had staid and made a complete turnaround. The work done by Behrman saved her life.

  • Wesal

    قصة قصيرة جداً تحمل رسالة عظيمة جداً
    تكررت على مسامعي بعدة صور مختلفة وانتشرت في وسائل التواصل بتحديثات متعددة ولكني لم أعلم بأنها قصة لكاتب كبير فاق عمرها القرن
    هي واحدة من تلك القصص القصيرة التي تترك أثراً في نفسك ربما أكثر من الأثر الذي تتركه بعد الكتب ذات المئات من الصفحات
    رسالة رائعة في دور مرافق المريض أو أهل أي مريض كان..رسالة تلخص دور من ابتلاهم الله بمرض أحد أحبتهم ..وكيفية التضحية والحفاظ على الأمل ورباطة الجأش والكثير الكثير من الحب لتخطي المرحلة المرضية الصعبة
    رسالة لكل مريض عن أعجوبة الجسم البشري في التعافي ومعالجة نفسه بتواجد الأمل و الثقة
    رسالة لكل طبيب ليرى الهدف الأسمى الإنساني في مهنته والتخلي عن التعامل مع مهنته كتجارة ومصدر رزق فقط والمرضى كحالات متشابهة لا فرق بينها
    رسالة لجميع البشر لتقدير الفن وأثره في حياتنا وفي نفسياتنا وتعزيز رسالته المتجددة عبر العصور كرمز للطمأنينة والحب والسلام

    الجدير بالذكر أنه أنتجت العديد من الأفلام و التسجيلات الصوتية لهذه القصة الجميلة

  • ناصر سليم

    با خوندن چند سطر و رسیدن به اون جایی که دخترک مریض برگ ‌های پیچک و میشماره، به ناگاه یاد دوران دبستانم افتادم یا شاید دوره راهنمایی! من کارتون این داستان و دیده بودم ولی خود داستان و تا به امروز نخونده بودم ...
    واقعا که داستان کوتاه عالی بود با یک پایان عالی‌تر...
    فکر کنم اولین پنج ستاره‌ایی باشه که تا الان به کتاب‌های خونده شده‌ام دادم.

  • Mahsa  fanaei

    این داستان کوتاه رو بارها به شکل ها و زبان های مختلف خوندم و شنیدم و چی می تونم بگم جز اینکع عالی بود؟!
    شاهکار برمان و فداکاریش
    بله، آدمیزاد برای زندگی کردن و ادامه دادن به امید احتیاج داره؛ حتی یه امید الکی و مصنوعی

  • K. Anna Kraft

    I've arranged my thoughts into a haiku:

    "A lone slender vine.
    A false, manufactured thing.
    And a masterpiece."

  • Sarah

    Oh my!!! I remember when I was 12 years old, a few months before my dad died. My mom was visiting relatives out of town, so it was just him and me. He read me two bedtime stories that night. One was O. Henry's, "The Gift of the Magi". That story has been treasured in my heart ever since.

    I just read this short story by O. Henry, and without giving anything away... my heart just melted. This story is classic and reminded me of that precious night that my dad was still teaching me life lessons.

  • Shrilaxmi

    I loved this story. The ending was totally unexpected. I like the way O' Henry personifies pneumonia and describes his characters. The writing is so simple but it teaches you a lot about love and sacrifice. The way humour and tragedy is mixed is exceptional. This story will stay with me forever.

  • I.Shayan

    چه شاهکار هنری بزرگ تر از جون کسی رو نجات دادن
    همون کاری که جراح ها در سرتاسر دنیا هرروز انحام میدن

  • Niradhip

    Wonderful story, demonstrates the power of hope and belief. The supremacy of faith in life, changes the course of existence altogether. The metaphor of masterpiece is magnificently described. Masterpiece is not something which can be described as a materialistic entity; rather it’s a self-explanatory deed which doesn’t really require any introduction or admiration. Masterpiece would be created automatically when we realize the real purpose of life. I would like to give 3.5 to ‘The Last Leaf’.

  • Brian Yahn

    The Last Leaf is one of those short stories where at the end you grin and say, "I see what you did there." Unfortunately, where most of O Henry's works are voice-y and entertaining, this one seems like it's ripped out of a Hemingway collection.

  • Yassmeen Altaif

    يكفي أن أقول إنها قصة إنسانية.

    كيف يعتمد المريض على نفسية وشجاعة من حوله وتقويته لتقبل مرضه والشفاء.

    قصة بسيطة حتى بالإمكان أن تحكى للصغار قبل النوم.
    أو حتى استغلالها في دورات التنمية الذاتية وغيرها.

    ولماذا لا تضع في غرف استراحة المستشفيات، لعلها ترشد أحدا ما.

  • PeaceOfGod




    Behrman's masterpiece.



    I was in 10th grade when I read this story.


    It was an impeccable. Mind-boggling. Heart-melting story.



    I am always amazed at how...... in JUST seven pages...... a true artistic writer can write about ..... things that....... are so far beyond our imagination, but really so close to our heart that we don't even realsie it until we read stories like these.


    I'll review more of his stories.


    I am speechless. Give it a go please you guys. It's not a seven page story. Its a life in itself.

  • Linda

    I read this short story in middle school, and it's one of those that I would still think about every once in a while. So, 40 years later, I decided to re-read the tale that stuck with me so tenaciously. Like that last leaf on the tree.

    I enjoyed it once again this time around. I didn't remember all the details, and it was fun to rediscover the classic O. Henry irony. I may have to re-read some more, and maybe find some new ones.

    And here's a link to it so you can read it for yourself. It will only take a few minutes.

    https://americanenglish.state.gov/fil...

  • Rabab Al.aswad

    .
    .
    .
    " الورقة الاخيرة "هي قصة قصيرة كتبها أو. هنري، و نشرت عام 1907 ضمن المجموعة القصصية المصباح المشذب و قصص أخرى.
    .
    .
    في هذه الحياة يحتاج الإنسان أن يعيش على الأمل ولابد له أن يحاول إبعاد اليأس وتشتيته من قوقعة عقله، ولكن بعض اليأس وفقدان الأمل يكون متعلق ببعض المعتقدات التي يربط الإنسان نفسه ومصيره وحياته وفشله ونجاحه بهذا المعتقد، ويعيش عليه وينتظر تحققه حتى يقتل مابقى من ذرة أمل بداخله، ويفقد راحة بدنه وعقله وتفارقه الصحة وسيكون رهينة للأمراض. وهو الخطأ الكبير الذي يقع فيه بعض البشر ويكونون هم السبب في معاناتهم وتدمير أنفسهم وصحتهم.
    .
    .
    هذه القصة قديمة جداً إلا أنها قدمت لنا دروس جميلة ورائعة نحتاجها في حياتنا هذه وتناسب كل الأزمان لأنها قصة إنسانية تُحاكي واقع الكثير من الناس في متاهات هذه الحياة.
    وأيضاً هي قصيرة جداً لم تتعدى ١٠ صفحات ولكن بكل صفحة منها وجدتُ حكمة جميلة وأمل يصارع اليأس، وحياة تتكالب على الموت، والفن يُكشّر أنيابه لينهش الأفكار السلبية والإعتقادات ويثبت بأنه الأقوى ويستطيع تغيير أفكار من ينغمس فيه ويعيشه على أنه واقع ويصل في النهاية إلى بر الأمان بسبب هذا الفن على اختلافه.
    .
    قدّم لنا الكاتب في هذه القصة أكثر من ورقة وصولاً للورقة الأخيرة:
    🗒 الورقة الأولى: لكل إنسان خصّه الله بالإبتلاء وفقد تاج الصحة وميزه بمرض قاسٍ ويعاني من آلآمه ويفقد بسببه الإحساس بالراحة والسعادة والنوم دون منغصات الوجع، وأصحابه المسكّنات والمغذي والأدوية، ويعيش في تحدي كبير للحياة والوجع والمجتمع لابد أن يتذكر بأن الذي خلقه ووهبه نعمة الإبتلاء لم يختاره لهذا العناء عبث، إنما لسبب وهدف، ومن سلبنا الصحة لابد إنه عوضنا وميزنا بأمور ونِعم لا تُعد ولا تُحصى. وهو معنا في كل معاناتنا ويمدنا بالقوة والصبر ويحتاج منا أن نملك قوة إرادة وتحدي للمرض وألمه وتقديم جرعات من الأمل للنفس رغم الألم، وعدم ربط مصير الحياة والموت ببعض الاعتقادات وإنتظار الموت دون يقين بأن هناك من يملك ورقة حياتنا ومماتنا وليس هذه الأفكار السلبية وهذه الأمور التي لا صحة لوجودها وماهي إلا أوهام يمضي عليها اليائس من الحياة والمنهك من قسوة مرضه ولا يمكن لومه فالمرض شيء مزعج ومتعب ولكن لا يعني نهاية الحياة، والحالة النفسية نصف العلاج. تنهار الحالة الصحية بانهيار الحالة النفسية، المرض لا يقتل بل الموت يأتي عندما تنتهي مدة ضيافتنا في الحياة وليس بسبب المرض أو اعتقاد ووهم بائس، وبيد المريض أن يساعد نفسه ليستعيد صحته وبيده تدميرها من سيء إلى أسوأ. المرض يحتاج إلى قوة، فالضعف يقضي على حياة المريض بكل سهولة.
    .
    🗒 الورقة الثانية: الطبيب المعالج للمريض والطاقم التمريضي ��لذي يكون مسؤل عن المريض. يلعب وجودهم دور كبير في حياة المريض سواء كان بالسلب أو الإيجاب، هم بنظره ملائكة رحمة يسعون جاهدين للحفاظ على أرواح البشر، من الرائع أن يشعر المريض وذويه بإنسانية الطبيب والممرض ومدى اهتمامهم بنفسيته وصحته ووضعه، ولابد من شعوره بالأمان والاطمئنان لينام بأمان وهو بين أيديهم. بعكس لو كان الطبيب لايعتني بالمرضى واهماله لا حدَّ له ويحطّم نفسية المريض وذويه بكلامه وأحياناً بعدم مبالاته، وكأنه يعمل ليستلم الراتب في نهاية الشهر لا أكثر وهذا النوع من الأطباء هم من يتسببون بزيادة معاناة المريض وانتكاسة حالته الصحية والنفسية ولا يستحقون هذه المهنة.
    مهنة الطب مهنة إنسانية بحت وتحتاج لإنسان بمعنى الكلمة حتى يستحق لقب طبيب أو ممرض.
    .
    🗒 الورقة الثالثة: المقربين للمريض سواء كانوا الأهل، أو الأصدقاء، الزوج، هم العطاء الذي يحتاجه المريض، وجودهم واهتمامهم ورعايتهم به وبسعادته وراحته وعدم شعوره بأنه حمل ثقيل عليهم بل على العكس. كل هؤلاء لهم دور كبير في تحسن حالته النفسية وينعكس هذا التحسن على صحته الجسدية، فهو يستمد قوته وصبره وأمله وتحديه للمرض والتشبث بالحياة بكل أمل من الأهل والمقربين له. ويحتاج أن يشعر بأنَّ هؤلاء لديهم رضا تام بما يعانيه دون تبرم وملل من تكرار تعبه وحاجته للعلاج فهو لا يملك لنفسه ضراً ولا نفعا ولاذنب له بإصابته بالمرض فلابد من تحمله والرضا بوضعه الصحي حتى يصل هذا الرضا والقناعة وتقبل الواقع إلى قلب وحياة وعقل المريض نفسه، فيعيش متصالح مع مرضه ويتقبله مهما كان ومهما كانت معاناته وحاجاته وقسوته. فالدور الذي قدمته سو مرافقة المريضة كبير جداً ورسالة مهمة، فهذا العطاء أنقذ حياة فتاة بائسة أنهكها المرض ولو اهملتها هي والطبيب والرسام وتركوها تستمر على ماهي عليه لربما سقطت فعلاً ورحلت إلى العالم الآخر.
    .
    🗒 الورقة الرابعة: المواهب التي يمتلكها الآخرين، سواء كان فنان بالرسم أو التمثيل أو الكتابة أو الموسيقى وغيرها من الأمور التي لها أثر كبير في نفوس الآخرين وربما تنقذ حياة من فقد الأمل بالحياة. وعلى من يمتلك فن على إختلافه عليه أن يُقدّر مايملك ولا يقلل من شأن هذا الفن، كالرسّام بيرمان الذي وهب الحياة لمن كانت تنتظر الموت في كل لحظة، كانت فكرته جميلة أعطى أمل وحياة وعِبرة تركتها لدى هذه الفتاة العليلة والتي كانت تعد يوم موتها، فكان الدور الكبير في هذه القصة هو هذا الرسّام الذي أعطى نموذج إنساني رائع، كان هدفه رسم حلمه الكبير ولكنه اختزله إلى موقف إنساني مهم أهم من السابق وحققه ف�� الوقت المناسب ولم يكترث للحظة وللنهاية التي تنتظره. سخّر نفسه لحماية ورعاية هاتين الفتاتين حتى آخر رمق، هكذا تكون التضحية ومعنى الاهتمام والعطاء وتحمل المسؤلية.
    .
    🗒 أما الورقة الأخيرة فهي الإنسان نفسه، كيف يصنع الحياة رغم الموت الذي يواجهه كل يوم؟ وعليه أن يسعى لتحقيق هدفه السامي الذي يسعى إلى تحقيقه رغم عقبات الحياة التي جعلته يتعثر، وعليه أن يعيش على يقين تام بأن يوماً ما سيحقق هدفه السامي، وسيكون هناك من ينتظر هذه السفينة لترسوا يوماً في أمواج حياته المتقلبة والمتعبة وتنتشله من الغرق الذي يعيشه. وهذا ماقدمه لنا هذا الرسام العجوز الذي وهب الحياة لمن يراه يستحق هذه الحياة لأنه في ريعان شبابها ولابد لها من البقاء على قيد الحياة وإن كان لابد من فقد سيكون حليف سواها.
    .
    وعلى الانسان أن يمارس ما يحبه ويرتاح بممارسته وينسى أوجاعه ومرضه ومعاناته وأحزانه، ويجعله بمثابة سلاح يتحدى به الواقع الذي يعيشه، فالانغماس بالشيء الذي نحب يجعلنا نتناسى أوجاعنا مهما كانت ولا نستسلم لها بل نكن نحن الأقوى حتى نستطيع العيش والبقاء على قيد الحياة
    .
    تمت قراءة هذا الكتاب مع اعضاء #تحدي_القراءة_١٢_ساعة وكان خيار جميل وموفق.
    .
    #اقتباسات:
    .
    {لم يكن الالتهاب الرئوي رجلاً عجوزاً شهماً. ولم يكن صراعه مع فتاة غضّة هزيلة من كاليفورنيا بالصراع المنصف والمتكافئ.}
    .
    {لقد قرّرت صديقتك الصغيرة أنّها لا تريد أن تعيش. ولهذا فإن صحّتها لن تتحسّن.}
    .
    {لكن عندما تبدأ مريضتي بإحصاء عدد عربات جنازتها فإنّ قدرة الدواء على إشفائها تنخفض خمسين بالمئة.}
    .
    {لا بدّ أن يمهّد الفنانون طريقهم إلى الفن برسم صور توضيحية لمجلّات تنشر قصص مؤلفين شباب يمهّدون بدورهم طريقهم إلى الادب.}
    .
    {لقد هدّني الانتظار. وهدّني التفكير. أريد أن أُرخي قبضتي على كل شيء وأن أسقط إلى أسفل-إلى أسفل مثل هذه الأوراق المرهقة المسكينة.}
    .
    {فالمرء الأشد توحّداً في العالم يتحوّل إلى مجرد روح عندما يستعد للقيام برحلته البعيدة التي يلفّها الغموض.}
    .
    {إنّها خطيئة أن يتمنى المرء أن يموت.}
    .
    • ملاحظة: كل قارئ ينتقد ما يقرأه بحسب وجهة نظره الخاصة دون التقليل من شأن الكاتب، فلا يحق لِـ أحد مصادرة حق القارئ في نقده سواء كان بالإيجاب أو بالسلب ولا الاستهزاء بخيارات أحد القرائية لكل قارئ ذائقته، ولا تعتمد في خياراتك على أراء الآخرين بل أعطي نفسك فرصة لتقرأ وتحكم بنفسك، فما يعجب غيرك ليس بالضرورة يعجبك والعكس صحيح. وأي تشابه بين مراجعاتنا كـ قرّاء فهو محض صدفة لا غير.
    .
    #البحرين_تقرأ #رباب_تقرأ #اخترت_متنفسي_بين_كتاب_وقلم #لكل_منا_عالمه_الخاص_وهنا_عالمي #ماذا_قدمت_لك_القراءة؟ #القراءة_نور #اتحدى_مصاعب_الحياة_وألمي_بالقراءة #لا_وحدة_مع_الكتاب #بادر_بالقراءة_واخلق_جيل_قارئ #أقرأ_لأن_حياة_واحدة_لا_تكفيني

  • Fateme

    یک داستان کوتاه قشنگ و لطیف و کاملا مناسب برای قبل از خواب