Title | : | دل دلدادگی |
Author | : | |
Rating | : | |
ISBN | : | - |
Language | : | Persian |
Format Type | : | Paperback |
Number of Pages | : | 928 |
Publication | : | First published January 1, 1998 |
دل دلدادگی Reviews
-
دل دلدادگی یکی از سخت ترین کتابهایی بود که توی یه سال گذشته خوندم. کاراکترها در دنیایی بیمار و پریشان با هم کنش دارن، کنش هایی که از مرز توهین و آسیب جسمی و روحی فراتر نمیره و در این میان بارها در آستانه فروپاشی عصبی دچار هذیان و توهم میشن، و خیلی اوقات مشخص نیست تاملات و هذیان های این ذهن های مغشوش حاصل عینی هم داره یا نه. که آیا فکر کردن به مرگ منتهی به خودکشی یا فکر کردن به تجاوز در نهایت منتهی به عمل تجاوز میشه یا این افکار در حد تک گویی های درونی سیال باقی میمونن. و اغلب چرخش هایی هم که در طول این نهصد صفحه در کاراکترها بوجود میاد بدون علت مشخص رخ میدن. در کل بیشتر اوقات (بخصوص در فصل های آخر) هیچ گونه رابطه علی بین رخدادهای داستان شکل نمیگیره در حدی که خود کاراکترها هم از بسیاری از اعمال بی دلیل و تصمیم گیری های بی پایه خودشون شگفت زده میشن. و درنهایت هم این انبوه مغشوش و پریشان خیلی داستن های فرعی رو در خودش تباه میکنه، کاراکترها و اجسام فراموش میشن و رویدادهای متعدد بی نتیجه رها میشن.
و مجموعه همه این ها باعث میشه خوندن کتاب فوق العاده سخت و طاقت فرسا بشه. حیف که میشد دید مندنی پور چه دقتی در نوشتن این رمان نهصد صفحه ای به خرج داده ولی اشتباهاتی که کرده باعث میشن کمتر خواننده ای رغبت کنه بار دیگه این رمان رو دست بگیره یا درش تامل کنه تا به ریزه کاری های تماتیکش پی ببره. -
همیشه نوروز ۱۳۷۹ را به یادم میآورد. قصه دلدادگی رو جا و داوود و خانهمان و مامان خدا بیامرز و مبلهای قرمز اتاق نشیمن.
-
مندنی پور روایت رو از انتها آغاز میکنه و بعد به عقب برمیگرده. به همین خاطر ابتدا کمی ارتباط گرفتن دشواره.
فرمی که برای روایت گری انتخاب میکنه بر مبنای خلق یک فضا و قرار دادن شخصیت یا شخصیت های اصلی تو اون فضا و به دنبال اونها رفتنه.این کار دقیقا تبدیل به چاقویی برنده تبدیل میشه که گاهی خوب میبره و گاهی هم کند عمل میکنه.
انتخاب چند شخصیت به عنوان شخصیت اصلی و در کنار هم قرار دادن اونها برای تشکیل یک کل منسجم ،خوبه ولی به شرطی که در انتها و بعد از ۹۰۰ صفحه بعضی از اونها رو رها نمیکرد و ما از خودمون نمیپرسیدیم سرنوشت اونها چه شد.
نمیدونم چه اصراری داشت به بزرگ گرفتن فضای داستان و گاها برنیومدن از پس پرکردن این فضای بزرگ.مثل خونه بزرگی که نیاز به چندین دست مبل برای پر کردن داره و شما اصرار دارین با دو دست،اون رو پر کنید.
باید قبول کنیم کار هر نویسنده ای نیست قلم زدن و فضا خلق کردن برای روایتی بیش از ۵۰۰ صفحه.خیلی ها قبل مندنی پور و خیلی ها هم بعد از اون به این کار دست زدن و خواهند زد ولی سوال اصلی اینه چند تا از اونها تبدیل به اثری در خور میشن؟.هر چقدر تلاش کنی، حواست جمع باشه و ساختمان کارت از دستت خارج نشه،اگر ندونی که چه باید بکنی و نقشه راهی نداشته باشی برای تک تک بخش های اون،اثر نهایی،کار خوبی شاید بشه ولی ماندگار،نه.
اما اگه از این کل بزرگ بگذریم،نویسنده با هوشمندی میتونه فضای کوچیکی که خلق میکنه رو، هدایت کنه.مندنی پور قلمش در به روی کاغذ آوردن افکار شخصیت هاش به زیبایی میچرخه.اگر از معدود مواردی که از فرط افراط به تکرار میرسه بگذریم،در بیشتر مواقع نویسنده با چیرگی ،قدرتمندی قلمش رو به رخ مخاطب میکشه و این بخش زیبای کار برای من بود.
تجربه زیست خوبی برای من مندنی پور خلق کرد تا در دو جلد همراه بشم با رجا و داوود و منده آ و کاکایی و یحیا و ..
تجربه ای که میتونست موجز تر و دقیقتر باشه ولی خوب همین هم کار ساده ای نیست. مندنی پور حداقل های حفظ انسجام و ریتم رو در دو جلد تونسته حفظ کنه جوری که کل کتاب خوندنش لذت بخشه. -
" «چطور شد گلنار جا ماند تو خانه؟ هر دوتایشان را دوست داشتم اندازه ی هم به خداوندی خودت… ای داوود نامرد که من به امید تو… به چشم هایم… و به دریا نگاه کرد و گفت آمده توی چشم هایت. ابروهایم را برداشت. _ بهت می گویم حق نداری بروی توی صف گدایی برنج کوپنی. اگر زن من هستی نباید خودت را کوچک بکنی… بچه چطور می فهمد که مردن چیست؟ وقتی حتی نمی فهمد مریضی چیست، حالا فرشته چی می نویسد توی نامه ی اعمال… دلم را سنگ کن، دلم را سنگ کن برای زیتون. _ پاهایش کو داوود؟ روغن زیتون مانده می خریم برای صابون… سرمای آب دم صبح آبشار روی دندان گرم لبها بسته رویش همه ی شب… اگر زارع را پیدا کنم لابد خبر دارد از داوود…»، چند لاشخور، میانه ی آسمان شهر دور می زدند. می چرخیدند، می چرخیدند. نه بالا می رفتند نه پایین می آمدند. «اشکم اگر آمد…» برخلاف جریان رود راه افتاد، آب رود کدر شده بود، هلی کوپتری، با صدایی هیولاوار بالای شهر آمد."
-
این کتاب را قبلاً استادی در کلاس مکتبهای ادبی معرفی کرد و آن را نمونهی موفقی از داستان سوررئالیستی میدانست. چندی بعد از آن، یکیدو تا از کتابهای مندنیپور را که خواندم، سبکش را پسندیدم و مدتها بهدنبال این رمان کمیاب گشتم تا بالأخره گیرش آوردم.
پیش از هرچیز، باید اذعان کنم که بهراستی این رمان نمونهی اعلای سوررئالیسم است. در روایتپردازی و شخصیتپردازی اثری کمنظیر است. همزمان با روایت اصلی داستان، روایتی فرعی، با لحنی سرخوشانه و بیخویشتنوار، پابهپای روایت اصلی پیش میآید و از درون شخصیتها سخن میگوید و جنبههای ناپیدای روان آنها را پیش چشم خواننده عریان مینماید. این سیلان ذهن و حالت مجنونوار، گاهی به روایت اصلی، که جدای از روایت ذهن شخصیتهاست، نیز سرایت میکند و مرز میان این دو، درهم میشکند. ازهمینرو است که خواندن این داستان برای برخی احتمالاً دشوار است و شیوهی پرداخت آن، ربط و ارتباط وقایع را از دستشان میرباید.
ازحیث درونمایه، باید گفت که هیچ فلاکت و ناکامی و تیرهروزیای نیست که در این داستان نمونهاش پیدا نشود؛ از فقر و ناداری و جنگ گرفته، تا خیانت و ازدستدادن عزیزان و زلزله و خودکشی و جنون. زبان شاعرانهی مندنیپور بهزیبایی تمام ازپس واگفتن این تیرگیها برآمده است؛ بهویژه در تکگوییهایی که در آنها این لحن شدت میگیرد.
علیرغم همهی تکنیکها و گیراییهای داستان، گاهی حوصلهی مخاطب از درازگوییها سرمیرفت. این ویژگی را بهویژه در بخشهایی از داستان که به حکایت جنگ مربوط میشد، آشکارتر میتوان دید.
شالودهی بخش بزرگی از گرفتاریهای شخص��تهای داستان، یک زن است:روجا. او زنی دمدمیمزاج و سست است و درطول زندگی جنجالبرانگیزش، سه مرد را بازیچهی خویش میکند. معشوق اولش، کاکایی، را با قول ازدواجکردن با او، با خامی بچگانهای به جبهه میفرستد و دربهدریهای سختی برایش بهوجود میآورد و درغیابش، بیهیچ عذابوجدانی، دلباختهی مردی شهری و فرهیخته، داوود، میشود. جالب این است که در این دلباختگی هم با خودش روراست نیست و نمیداند چه میخواهد. زندگی روجا و داوود که بر ویرانههای غرورِ کاکایی بنا میشود، از همان آغاز رنگ خوشی را نمیبیند و تا آخر نیز بههمینمنوال پیش میرود. در میانههای راه، مرد سپیدمویِ زالی به زندگی این دو پا میگذارد. روجا، بیاینکه این مرد برایش جذابیت چندانی داشته باشد، پنهانی، نخهایی میدهد و بدش نمیآید با او رابطههایی برقرار کند. این رابطه هرچند برقرار نمیشود، داوود را که چندی بوده است جنونِ کتابخواندن و میل به دانستگی دستبهگریبانش شده، به زنش ظنین میکند و از اینجابهبعد است که واقعاً فاتحهی این زندگی خوانده میشود. روجا در نهانگاهِ ذهنش میان این سه مرد گیر کرده و تا انتها، این میل چندسویه آزارش میدهد؛ بهویژه فکر کاکایی مدام در جایجای داستان به خاطرش میآید و وجدانش را میآزارد. آدمهای این داستان، بهویژه روجا و داوود، نمایندهی نوعی بلاتکلیفی گنگ و نامفهوماند. هیچکدام از این دو، حتی از همان آغاز شروع زندگی نیز خوشبختی را لمس نمیکنند و در داستان دلیل روشنی هم برای این امر پیدا نمیکنیم. یگانه شخصیتی که تصور میکنم راه زندگیاش را یافت، کاکایی بود. جبههرفتن مسیر زندگیاش را تغییر داد و رنگوبویی خدایی به آن بخشید. در جایی دیگر از داستان، ماندهآ، پدر روجا، که مردی روستایی و کمسواد است، دخترش را به شهر میفرستد تا درس بخواند و باسواد شود. وی معتقد است که دخترش باید فهمیده و فرهیخته شود و تفاوت چشمگیری با دیگر دخترهای روستا پیدا کند. کمی بعدتر، همین پیرمردِ بهظاهر روشنفکر، با رفتارهای نسنجیده و بدوی، با ازدواج دخترش و داوود مخالفت میکند و تا مرگ داوود، سراغی از دخترش نمیگیرد. طرزفکرهای این مرد روستایی، با آنچه از روستاییان انتظار میرود، مغایر است. باورناپذیریهایی ازایندست، خدشهای به پیکرهی داستان وارد کرده است.
از هذیانهای زیبای داوود:
«خوشا بهحال مردههای نخستین که نه خبر مرگ مادر را شنیدند و نه خبر مرگ فرزند را؛ بیآنکه بدانند اینکه میمیرند، مرگ است و بدا بهحال بازماندهها که پس میاندازند بازماندگی را... و خوشا بهحالِ مردگانِ آخرین که اندوهی بهارث نمیگذارند... صدایم نکن ای فتنهی حیات! اکسیر رنجبارگی و فراق! صدایم نکن ای مدام لقاحِ تشنگی و سیرابیِ مدام! ای مدام گرسنگی و سیرمانیِ مدام! ای مدام عشق و نفرتِ مدام...!» -
من این کتاب رو دوست داشتم یک نفس دو جلدش رو توی 3 روز خوندم به نظرم ارزششو داشت.البته سال 83 خوندم نمی دونم شاید شرایطم در اون دوران هم ایجاب می کرد.
-
دقیقا هفته ی پیش که شهر زیبای من مشهد شروع به زلزله های پیاپی کرد و لرزیدیم و همچنان هم کم و بیش میلرزیم،کتابی رو شروع کردم که فصل آغازینش در مورد زلزله مهیب رودبار بود.انگار همیشه پدیده های مختلف همگون هم رو پیدا میکنند.شهریار مندنی پور در این رمان دو جلدی 928 صفحه ای داستانی خلق کرده پر از غم،اندوه،فقدانفرسیدن،نرسیدن،زلزله و آوار پس از آن و صد ابته جنگ.همین اول عرایضم بگم زمانی سمت کتاب برید که امادگی روحیش رو داشته باشید و بدانید با غم نامه ی عظیمی رو به رو هستید.روجا دختری روستایی که سه خواهان در برابر خودش میبینه و یکی از اینها رو به عنوان همسر انتخاب میکنه.حاصل ازدواج دو فرزند به نام های زبتون و گلنار میشه.(برای لو نرفتن داستان،تعمدا اسم برخی شخصیت ها رو نمیارم) همانطور که گفتم داستان با زلزله و خرابی و آوار شروع میشه.به شدت تلخ و اثر گذار.روایت داستان غیرخطی است و از شیوه سیال ذهن استفاده شده و ما با تغییر رویکرد زمانی زیادی مواجه هستیم.شخصیتهای داستان تقریبا همگی دچار واگویه ها و هذیان هایی هستند که در داستان هم زیاد استفاده شده و همین یکی از علل سخت خوانی کتاب میباشد.این واگویه ها گاهی کسل کننده و بیشتر اوقات (لااقل برای من)جذاب و خواندنی بود.کمک زیادی به پرداخت و شناخت شخصیتها میکرد.
از دیگر بخشهای مهم داستان،جنگ ایران و عراق است که شاید چیزی حدود نیمی از کتاب رو به خودش اختصاص داده.یکی از شخصیت های داستان به جبهه اعزام میشه و ما از طریق او با بخشی از تاریخ غم انگیز این سرزمین آشنا میشیم.روایتهایی محکم،خشن،تاثیرگذار ،همانطور که باید در مورد جنگ باشه.قلم شهریار مندنی پور مثل همیشه تاثیرگذار و قوی بود.از ساختن ترکیبات جدیدی و استفاده از لغات کمتر استفاده بگیر تا زمانی که از عشق و دوست داشتن مینویسه که به نظرم قلمش لطیف ترین و زمانی که از جنگ مینویسه قلمش خشن ترین قلم ممکن میشه.
پایان داستان به شکلی بود که من یک نوری هر چند باریک در پس این همه غم و بدبختی و مصائب دیدم.گاهی انسان مرگ رو برمیگزینه و گاهی از دل انواع و اقسام مشکلات،هنوز امید به حیات مجدد و دوباره زیستن داره. -
چيزي حدود هشت ماه طول كشيد ، داستان پر از نا بهنجاري، غمبارگي، تجاوز، حس مرگ ... به نظر من تمام عاشقانه ها گم شد در لابلاي انهمه تيرگي... نويسنده، ذكاوت و سعي بسيار در ايجاد كاراكتر و فضا دارد، هوشمند عمل ميكند، در نهايت آنچه به دست مي دهد، داستان گسيخته و ناهمگوني است كه بسيار سخت خوان است و دل دلدادگي را به هدر ميدهد.. دوباره نخواهم خواند
-
اگر پنجاه صفحه اول را بخوانید و به تلاشهای نویسنده برای ابداع افعال جدیدش غلبه کنید، با درمانی درخشان مواجه خواهید شد.
-
گمان نمی کنم تجربه ی نوشتن چنین کتابی چیزی باشد که خود مندنی پور هم بخواهد تکرار کند. مندنی پور در نوشتن همیشه کمی شیدایی دارد. خاصیت خودش و قلمش است. اما شیدایی زبان این کتاب به دیوانگی پهلو می زند و جای تعریف کردن و قصه گفتن را تنگ کرده است. جاهایی آنقدر درخشان است که نم شود با خیال راحت گفت رمان بدی است، اما کلیت رمان پراکنده و گزافه گو و ناامیدکننده است. انگار تمام طول داستان را نویسنده نشئه باشد و هزیان ببافد. این زبان آنقدر بر همه چیز داستان سایه می افکند که رمانی که از جنگ و زلزله می گوید، همه چیز، حتا فاجعه و تصویر و تأثیرش را فدای زبان و بازی زبان می کند.
-
از پرش ذهن نویسنده که بگذریم رمانی لطیف است و نزدیک به روح مردان همچون بیشتر رمانها