آبی ماورای بحار by Shahriar Mandanipour


آبی ماورای بحار
Title : آبی ماورای بحار
Author :
Rating :
ISBN : -
ISBN-10 : 9789643057053
Language : Persian
Format Type : Paperback
Number of Pages : 210
Publication : First published January 1, 2004

کابوس‌هایم همیشگی‌اند. اما وقتی خودم به پای خودم آمده‌ام به این دنیای نحس کلمات، که ارواح اشیا و آدم‌هایند، به طمع کام گرفتن از کلمات، دیگر چه جای گله…

آن برج‌ها برای من و برای این داستان‌ها فقط آن دو برج خاص نبودند. برای تمرکز که پلک می‌بستم، پشت پلک‌هایم، شکل وهم‌آلود تل ویرانه‌شان هم، شکلی بود که در


آبی ماورای بحار Reviews


  • Niloo N

    با اینکه در چند سال اخیر دارم تمام تلاشم رو می‌کنم، ولی همچنان دل خوشی از داستان کوتاه ندارم و نمیتونم خیلی ارتباط بگیرم و خوندن این داستانها و موضوعاتشون در این برهه زمانی، فشار روحی زیادی برام بود.
    اما این اولین تجربه‌ام از شهریار مندنی پوربود. چیزی که راجع بهش شنیده بودم «بهترین شاگرد گلشیری» بود و واقعا همینطور بود از نظرم. قشنگ میتونستم حس کنم چقدر تاثیر پذیرفته از گلشیری و اگر راستش رو بگم اصلا توقع نداشتم اینقدر قوی باشه ولی بود.
    ایده‌ی 11 داستان در نوع خودش فوق‌العاده بود. البته بعضیها رو اصلا دوست نداشتم ولی واقعا باورم نمیشد میتونه چنین نگاه خاصی داشته باشه و این برام لذتبخش بود.

    + با یه ارفاق چند ساعته، این رو جز کتابهای خونده شده تو 2020 ثبت میکنم برای خودم. :))

  • Ahmad Sharabiani

    یازده داستان کوتاه در باره 11 سپتامبر

  • محمد یوسفی‌شیرازی

    الهام‌بخش این یازده داستان،‌ واقعه‌ی یازده سپتامبر بوده است و فرورفتن آن هواپیما در تنِ غا��لِ آن ساختمان بلند. در این حادثه، مردی خود را از بلندی به پایین پرت می‌کند و همین سقوط، دست‌مایه‌ی مندنی‌پور می‌شود برای آفریدن. در پس‌زمینه‌ی اغلب این داستان‌ها بن‌مایه‌ی سقوط و درهم‌کوبیده‌شدن هواپیما و ساختمان، خودنمایی می‌کند. نثر مندنی‌پور در این کتاب، هم‌چون دیگر کتاب‌هایش، به‌غایت شاعرانه و پرعاطفه و ریزنگارانه است؛ نثری که شاید برای داستان‌نویسی چندان مناسب ننماید. دست‌کم تا این مایه شاعرانگیِ غلیظ و پروُپیمان، فهم‌پذیری پاره‌ای از داستان‌ها را دشوار کرده است. بااین‌همه، در عمده‌ی داستان‌ها، همین زبانِ به‌شدت شاعرانه اصلی‌ترین جذابیت را به اثر بخشیده است. پیش از هرچیز، عنوان داستان‌ها گیرایی و جذابیت خاصی دارد و وسوسه‌ی خواندن را به جان مخاطب می‌اندازد: چکاوک آسمان‌خراش، صنوبر و زن خفته، شرح افقی جدول، آوای نیم‌شبِ چکه‌ها، میعادگاه مرغ قصاب، ارباب کلمات، سنگ غلتان خیابان غربی، چوپان برج‌ها، آبچلیک‌ها، تعلیق ناباوری، پوست متروک مار، انعقاد ترس‌ناک زمان. نکته‌ی دیگر این‌که تاریخ نوشته‌شدنِ بیش‌ترِ داستان‌ها در پای آن‌ها ثبت شده و شماری از آن‌ها حتی ساعت تمام‌شدن نوشتنشان را هم با خود دارند و این برای من، دلالت‌های پنهانی داشت از حال‌وهوای خالق این نوشته‌ها در زمان خلق آن‌ها. بعضی از این داستان‌ها تا ساعت چهار و پنجِ صبح نویسنده‌شان را پای نوشتن نگه داشته‌اند و چنین نثر خیالین و پراحساسی را از او درخواسته‌اند. با وجود تمام این ویژگی‌های مثبتی که برشمردم، از برخی داستان‌ها، به‌دلیل پرابهام‌بودن و پیچیدگی بیش‌ازحد، هیچ دست‌گیرم نشد؛ به‌ویژه یکی‌دو داستان پایانی. درخشان‌ترین داستان این مجموعه ازنظر من، «صنوبر و زن خفته» بود.
    تکه‌ای دل‌انگیز از داستان «شرح افقی جدول»:
    ـ من حتی وقتی سوار اتوبوس می‌شوی، صبور که کیفت را می‌گذاری روی پاهایت و پیشانی که تکیه می‌دهی به شیشه، می‌بینمت. تصویر درخت‌های پاییزی می‌افتد روی شیشه‌ی پنجره و صورت تو لابه‌لای شاخه‌ها و برگ‌ها یادم می‌ماند. اتوبوس راه می‌افتد. تصویر درخت‌ها عوض می‌شود؛ اما هم‌چنان تو ثابتی توی قاب پنجره؛ تا وقتی‌که دیگر دور می‌شوی و دیگر دیده نمی‌شوی.

  • Farnaz

    رمقی نداشت برای تسلیت احمقانه ای ک می خواستند ب او بگویند، هرکه ک باشند، متنفر بود از تقلای از پیش قرار گذاشته شان تا او را مثل خودشان بکنند.
    __________________________________________
    شاید هم در یک طور خواب زمستانی مخصوص. خودشان هستند اینها ک مجاب نشده اند
    __________________________________________
    تو اینطور دیوانه ترم می کنی. جلو این پنجره، شده ای یک تکه سنگ یخی.. من.. لعنت! آخر من هم توی آتشم. دهنت را مک بسته ای یعنی تک و تنهام گذاشته ای ک خود لامصب ام تنهایی بسوزم. بگو چکار کنم. بگو چی می خواهی بگویی ک نمی گویی. از ان پنجره چی می بینی؟
    __________________________________________
    فقط گیسویش بلند، ک باد مدام ب یک سمت رانده بودش.. ک بلکه رشد هم می کنند، و می میرند بعضی هایشان هم، تار، تارهایشان را باد می برد، می برد، و ب شاخه ی صنوبرها گیر می اندازد.
    __________________________________________
    در این پاییزهای زودرس اینجا، همه بی برگ و بلند، شاخه های عصبی شان ب شکل دلخراشی، سمت آسمان کشانده شده بودند.
    __________________________________________
    فقط تکان دادن دهان و دندان ها. حرف، حرف، هیچکس هبچ کاری نمی کند. فقط همین تکان دادن لب ها و حرف انتقام.. نا امیدانه همین است؛ همین ادامه ی موذیانه ی همه چیزها مثل همیشه شان. خدای من! چ وحشت خیلی سختی دارد ک همه جا و توی همه اتفاق ها، خیلی ناامیدی هست، و من همین را هم ک فهمیده ام، خیلی ناامیدانه است.
    __________________________________________
    مردها فقط دوکار بلدند. یا بلند می کنتد یا می ریزند پایین. آنها بلد نیستند صبر داشته باشند، بلد نیستند ادامه بدهند. حتی بلد نیستند چطور و چی هها یادشان بماند. تصورش هم نمی توانند بکنند ک ما زن ها چ قدرت هایی ک داریم ازشان قایم می کنیم. نه فقط این دوتا خوشکل نازمان و گلمان. نه فقط نقشه کش خوبی ک هستیم، ک خیلی حوصله زرنگ بودن هم داریم و برعکس تظاهر و پوستمان خیلی هم تحملمان زیاد است
    __________________________________________
    سخت سخت بود... ورز نمی آمد صدا توی خشکی فراموشی های حنجره اش
    __________________________________________
    سهمم را از رنجت ب من بده، و از من نپرس چ می خواهم و پگونه همه جا می بسنمت.
    __________________________________________
    مثل نقش های ته فنجان قهوه، من کلمه های توی سایه ها را خوانده ام. ولی ب هرکسی گفته ام، بیشتر از من ترسیده است. در این سمت دنیا، کلمه ای ک توی خانه های جدول جایش نباشد، ب نظر خیلی ها ترسناک می آید. اگر یک روزی ک این شهر باز آفتاب خوبی داشته باشد، شانه ب شانه ی هم باشیم، فرصتم بده زانو بزنم فال سایه ات را بخوانم. کاش در کلمه های فالت یک خوشبختی کوچکی ببینم. کوچک آسان ب هر چشمی نمی اید.
    __________________________________________
    این مرد گوگردی را، این طور ک نحیف است، ک موهایش انگار همیشه باد تویشان هست، ساده باور نکن...
    توی آن غبار، من بدون هیچ امیدی ب امروزهایم، دلم می خواست مشت بکوبم ب بتون و آهن، ک چرا در تقدیرشان فرو ریختن را قبول کرده اند.
    __________________________________________
    بخشیدن کلمه ها برخلاف چیزهای دیگر، ما را فقیر نمی کند.
    __________________________________________
    این بار، کنار پنجره، انگار دیگر ب اوار نگاه نکردی، و نگاه چرخاندی اطراف، ک لبخندت را دیدم ب همه طرف. خنده آن لب هایت ک لابد خاطره های زیادی ندارند، ناشی، خیلی جاندارتر است از لبخند قراردادی ما، ک فقط نمایش دندان های ساییده است لای لب های فرسوده تجربه.
    برای اولین بار ب خودم اجازه دادم دست دراز کنم برای نوازش طوق لب هایت، خیلی با احتیاط، آن طور ک هرکسی شکوفه هایی را ک ب یک تکان کوچک بندند، دست می زند.
    __________________________________________
    و انقدر کک نزدیکت بودم، عمیق نفسی کشیدمم، تا بویت را ببرم.
    __________________________________________
    از این سال ها ، جز پوست خودم، حس لمس هیچ پوستی توی حافظه ی دست هایم نیست، حتی یک شب ماندن هم نداشته ام؛ تا همه ام بماند برای ان کسی ک می دانستم تا ببینمش، می فهمم همو تنها فرصتم است.
    ولی من ترسیده ام. نمی دانم برای ویران شدنم یک طنز تلخ تدارک دیده شده، یا مائده ای ک نزدیکش چندهزار مرگ فرو ریخته.
    __________________________________________
    تصویر درخت های پاییزی می افتد روی شیشه پنجره، و صورت تو لاب لای شاخه ها و برگ ها یادم می ماند. اتوبوس راه می افتد، تصویر درخت ها عوض می شود، اما همچنان تو ثابتی توی قاب پنجره، تا وقتی ک دیگر دور می شوی و دیگر دیده نمی شوی.
    __________________________________________
    نمی مرد. انگار سهمی از مرگ نداشت...
    __________________________________________
    می پرسید: خاطره ها مکان ها را زجر می دهند، یا مکان ها...
    __________________________________________
    هربار ک آدم حسرت گذشته اش را بخورد، خاطره هایش هربار دورتر می شوند، تا سرانجام همه شان حل بشوند توی خاطره های مرده ها.
    __________________________________________
    فراموشی بهترین انتقام است از والدین احمق و خودخواه
    __________________________________________
    برای همین است ک می گویم بترسید از پسربچه ها، زیرا با سنگی در دست حمله می کنند ب ساختمانی دو طبقه، اگر امان نیابند ک سنگ را پرتاب کنند، و مجاب نشوند از وقوع محتوم مرگ، ناچار ادامه می یابند، شاید بی ان ک خود بخواهند و با حیرت نگاه می کنند ب تناسخ سنگی ک در دست دارند...
    برای همین است ک می گویم بترسید از پسربچه هایی ک مجاب نشده اند...
    __________________________________________
    من می ترسم. او ی جوری ب آخر خط رسیده. دیگه خیلی کم حرف می زنه، ولی توی چشم های مظلومش، ی تصمیم قاطعی هست. تو از بس با بدن آدما سر و کار داشتی، ب حسشون اعتنات نمیشه. فقط همین ی بار فکرش رو بکن ک تو چشم های ی زن درمونده ی عاشق، وقتی ی تصمیم قاطعی هس، قاطع تر از مرگ چی می تونه باشه؟
    __________________________________________
    ته چشم هاش، در ضمن، ی ناله ی ضعیفی میگه کمکم کنید. نذارید تصمیمم رو عملی بکنم.
    __________________________________________
    در مرکزهای خرید پرسه زده ک این گردنبند را خریده و گفته بود: فیروزه بغض گلو رو جذب می کنه، و آن را بوییده بود.
    __________________________________________
    می خوام بدونم رو خرابه های ی آدم ، اگه چیزی هم درست بشه، میشه عشق باشه؟
    __________________________________________
    آدمایی ک هیچ ب فکر نیسن چ رنجایی ب دیگرون میدن، عینهو کرگدن، زیرپا له می کنن، برای خوشی خودشون... متنفرم. من از آدمای زمخت متنفرم.
    __________________________________________
    ی زن ک واقعن ی زنه، ی بار ک فهمید گول بوده ک عاشق ی یارویی بوده، خیلی بعد، شاید خیلی سخت، شاید هیچوقت، یا شاید خودش رو، بتونه زورکی وادار بکنه ک عاشق بشه. این دفعه اگه عاشق شد، دیگه موندگار می مونه.
    __________________________________________
    آدما برات ی غده هسن ک میشه بکشیشون بیرون، جاشون رو هم بتراشی.
    __________________________________________
    بارها دیده بود ولی ب کسی نگفته بود ک مرگ چهره ها را شبیه هم می کند.
    __________________________________________
    انعقاد ترسناک زمان
    __________________________________________
    کابوس قرار نمی گذارد و در نمی زند. و کابوس اگر از در و دیوار دوست نداشته باشد، با قطره ای از شیر آشپزخانه چکه می کند ب خانه؛ و حلول ک کرد ب خانه، متصرف نمی داند خودش را، ک برگشته است ب ملک متروکش، با نگاهی مرموز ب اندیشه ها و نقشه های خاموش گذشته ای دور؛ خیلی شبیه بازگشت ب 《بلندی های بادگیر》
    __________________________________________
    ترس از بلندی ندارم، اما از بلندی ها می ترسم، چون هربار، هرگار لبه ی مرز صلبی و تهیناکی پا نهاده ام و ب پایین نگاه کرده ام، وسوسه نیرومند و فرحناک پریدن و لمس حس پرواز غافلگیرم کرده
    __________________________________________
    پشت پلک هایم پیله بسته است تصویر
    __________________________________________
    و او، کند،با زمانی حلزونی ک فرق دارد با زمان زمینی زنده ها، سقوط می کند، و من برایش ب زمزمه می گویم: مرد! با این کارت،ب گمانم، دیگر قهرمان و نماینده جدید این عصر همین تو می شوی، همانطور ک یک زمانی "مورسو" قهرمان و نماینده انسان عصرش بود، همان طور ک زمانی " رایکولینکوف" قهرمان و نماینده انسان عصرش بود و.... ،همان طور هم ک قبلاها " دن کیشوت لامانچایی" قهرمان و نماینده عصرش بود... و این ها را می گویم چون راستیاتش فکر می کنم ب شاید جواب های سوالم ک: لابد همین قهرمانی تراژیک و کار پوچ تقدیری این مرد، با طنز تلخ واگیردارش، شاید یکی از علت های نوشتن این یازده داستان بوده است...
    __________________________________________
    می دیدم ک هیچ متوجه نیستند ک شادند، و پس شاد بودند... ولی من این شب را یکی از غمگین ترین شب های عمرم ، از سر گذراندم، چون کشف کردم ک من،با تقدیر همه ایرانی ها، در همه لحظه های اندک شادی، متوجه هستم ک قرار است شاد باشم، و باید هم ک باید جواز تلخ مناسبت توی دستم باشد ک شاد باشم؛ و پس هرگز هیچ شادی واقعی، با گوهر بی خبری و آزادگی اش نداشته و نخواهم داشت...
    __________________________________________
    ولی من دل و نگاهم ب یکی از آسمان خراش ها، ب احتمال یک پنجره ای روشن نگاه کردم، و ب احتمال وقوع پیکری در قاب این پنجره نگاه کردم، و نگاه می کردم ب شاید، و شاید، او بودن او، و آنجا بودن او، از همه سال هایی ک پرسیده ام... کجایی؟ کجای اینجاهایی؟... و دیگر دانسته بودم این سوال و امید ب زمزمه ای در پاسخش، دروغ و فریب است، چون دانسته بودم ک دیگر زمان من با من، و فرصت من با من گذشته و تمام شده است...
    __________________________________________
    من همین را مطمئنم ک حادثه آن صبح سپتامبری 9/11 نماد برهنه و صریح تغییری است ک در دنیای ما پیش آمده و خیلی از ماها، از این تغییری ک مدت هاست پیش آمده ، بی خبر بودیم، یا نمی خواستیم بدانیمش. همان طور ک معنای سیاه نماد گورهای جمعی را نخواسته ایم. و همین من نوعی این گوشه جنوبی جهان، این را مطمئن شدم ک یک حرمت انسانی و قراری انسانی ویران شده، و یک قانون انسانی شکسته شده، ک حاصل آن همین کشتار فله ای آدم هایی است ک ارتباطی با ماجرا ندارند، و این توده آدم هایی ک ربطی با ماجرا ندارند، فقط با صفت توده، ایشان انتخاب می شوند، و این آدم هایی ک ربطی ب ماجرا ندارند، ب خاطر نماد توده بودنشان کشتار می شوند.
    __________________________________________
    عدالت مرگ، ک تنها عدالت این جهان است...
    __________________________________________

  • سپینود

    زمانی بود که تصور می‌کردم زبان داستانی مندنی‌پور برجسته‌ترین نقطه‌ی آبی ماوراء بحار است. حالا اما فکر می‌کنم نوشتن از چنین اتفاقی، این‌قدر دور و این‌قدر نزدیک به آن شجاعت و جسارت می‌خواهد. ضمن این‌که زبان زیبا هم...

  • Mehdi Miri Disfani

    یازده داستان کوتاه به تم مرکزی حادثه 11 سپتامبر. زبان داستانها زبانی متفاوت و روایتها ساختار شکنانه به نظر می آیند. ّبرقراری ارتباط با لحن نویسنده و زبان داستانها حداقل برای من آسان نبود. نوشتن 200 صفحه داستان راجع به حادثه 11 سپتامبر توسط نویسنده ایرانی کار ساده ای نیست اما به نظر میرسد مندنی پور از پس آن بر آمده. دلیل نگارش چنین اثری در یادداشت انتهای کتاب بیان شده است: مندنی پور به خوبی با این حادثه و اجزای آن (از جمله صحنه هایی که افراد داخل برج خودشان را به پایین پرت میکنند) ارتباط برقرار کرده و این حادثه به یکی از کابوسهایش تبدیل شده است. به نظر من اینکه مندنی پور سفری به نیویورک داشته و مدتی در آنجا اقامت داشته است به برقراری این ارتباط کمک فراوانی کرده است.
    مندنی پور در موخره کتاب با بیان اینکه "من نیویورك را از این هم بیشتر دوست داشتم، زیرا كه این شهر را، نمونه هوشمند شهر هزار و یك شبانه پسامدرن دیده بودم، كه از آن یك كشور نبود، و شهر همه ملتها بود" تاثیر این دیدار را در شکل گیری این اثر نشان میدهد.ا

  • Saman

    هيچ‌گاه براي مردم ايران كه تجربه‌ي يك جنگ هشت ساله را در زندگي خود دارند، وقوع حادثه‌ي 11 سپتامبر و كشته شدن چند نفر حادثه‌اي سهمناك يا فاجعه‌اي وحشتناك به نظر نيامد، در صورتي كه در سياست جهاني، تاريخ سياست جهاني را به دو بخش تقسيم مي‌كنند: قبل از سيرده سپتامبر و بعد از سيزده سپتامبر

    شهريار مندني‌پور به عنوان اولين داستان‌نويس ايراني در يازده داستان اين كتاب به اين واقعه پرداخته است و در هر داستان ديدي متفاوت از دريچه شخصيت‌هاي درگير اين رويداد بر روي خواننده مي‌گشايد
    ديگر اين‌كه زبان داستان‌نويسي مندني‌پور در اين كتاب ، زبان سختي‌ست و خواننده عادي كم‌تر مي‌تواند اين كتاب را بخواند و يا با آن رابطه برقرار كند

  • Ava

    مجموعه ی یازده داستان، یا به زبان خود نویسنده " کابوس" ، که حول حادثه ی یازده سپتامبر و با یه نگاه مطلقا شرقی نوشته شده اند. تو هر داستان با شخصیت هایی رو به رو می شید که هر کدوم به نوعی درگیر سقوط برج ها بوده اند. می خواین با داستان ها برید لا به لا و تووی تار و پود وجود آدم هایی که یه دردی ، یه شوکی رو تا یه عمقی که نمی تونست عمیق تر باشه - به احتمال قوی- حس کرده اند...
    دومین کتابی ِ که از جناب مندنی پور خوندم و این بار هم به توصیه ی یه دوست عزیز. این بار هم مهم ترین و جالب ترین وجه کار نویسنده رو نثر خاصش می دونم که البته مورد تعریف و تمجید خیلی ها بوده و هست و حرفی هم درش نیست اما راستش این قدر حوصله ام سر رفته از فضای، یا درست تر بگم از جنس، داستان های ایرانی که ترجیح می دم تا یه مدت اصلن نزدیک اشون نرم.
    کتاب کمیک خوب سراغ ندارین؟؟؟

  • Alvi Singer

    ایده کتاب و داستان‌ها خیلی خوبه و نقطه قوت کتاب به نظرم زاویه دید نویسنده به اتفاقاته. دید نویسنده به اتفاقات بسیار بدیع و جالبه اما من زبان کتاب رو درخیلی جاها نمی‌پسندم. راحت و روان نیست و مدام شما رو به جای نزدیک کردن به داستان، از آن دور می‌کنه. در کل کتاب بدی نیست و ارزش خوندن داره.

  • Canaan

    شباهتی با باقی اثار مندنی پور نداشت...تنها یک داستان قابل تامل داشت: آوای نیمه-شب چکه ها

  • Raha Hajrasouliha

    فقط می‌تونم بگم با کلمه به کلمه‌اش درد، تروما، و «کابوس» توی تنم رخنه کرد…

  • شادی‌آفَرین

    ⁦▪️⁩شهریار ِ مندنی پور؛ آبی ِ ماوراء بحار
    ...
    •• {چکاوک ِ آسمانخراش}
    .
    هر مادری، پسرش یک شبح بین هزارتا شبح هم که باشد، تشخیص می‌دهد که پسرش کدام است.
    ~
    یک مرد واقعی به درد می‌خندد، مسخره اش می‌کند
    ~
    دَر تاریک روشَنای ِ عُمق ِ درخت‌ها، وهم ِ عُبور ِ پیکر ِ لختی، یک لحظه به چشم می‌آمد.
    ~
    متوجه شده‌ای، صدای ِ دوش، وقتی یک تن ُ بدن جوانی زیرش هست چقدر فرق دارَد با وقتی که یک آدم پیر هستش؟!
    ~
    عادتش شده بود، وقتی چیزی گیج‌اش می‌کرد به پنجره یا جای دوری نگاه بکند.
    ...
    ••{صنوبر و زن ِ خُفته}
    .
    و من نمی‌دانم، هیچ نمی‌دانم، یعنی چه، هَمه‌ی این‌هایی که با هَم همه‌ی این‌هایی شده‌اند که نمی‌دانَم، یَعنی چه؟!
    ~
    و تپه مانند شکم زنی حامله بود، که پاهای ِ کشیده‌اش را بر هَم تابانده و سال‌های ِ نیمه‌تمام َش می‌رسیدند به برکه
    ~
    باد، تکّه پاره‌‌های هوارهای ِ او را می‌آورد.
    ~
    کو دست ِ دَ��ت‌هایش را چقدر بوسیدم؟ کو نگاهم بر موی ِ موهای َش لغزان، آن همه چقدرها که نوازش کردم؟! کو نوازش های َم تا دو هلال ِ ماه‌هایش که ماه بدر شدند؟!
    ~
    که حتّا یک ابتِکاری ندارد، لااقل برای تسلّایی که لایق ِ تو باشد، ببین که چقدر خوب می‌شود از مرد منزجر شد.
    ~
    نااُمیدانه همین َست، هَمین ادامه‌ی موزیانه‌ای همه‌ی چیزها مثل ِ هَمیشه‌شان.
    ~
    پلک‌هام، پلک‌هام، منزجرم ازشان، هی تاریکی می‌شود پلک‌هام
    ...
    ••{ شرح ِ افقی ِ جدول}
    .
    سهم‌اَم را از رنج‌اَت به من بده و از من مپرس چه می‌خاهم ُ چگونه همه‌جا می‌بینم َت
    ~
    روز روزها، هَربار که پُشت ِ پنجر�� به آوار ِ کوه خیره‌ مانده‌ای و چشم‌هات ترکیده‌اند، من دیده‌ام و کاری از چشمهام برنیامده است
    ~
    اَشک‌های َت به آن چَندهزار مرگ نمی‌رسند، نگاهشان دار که وَحشت دیگر تووی آسمان هم کمین می‌کند، و وحشت ِدر باز می‌شود، طرف ِ تنهایی‌اَت می‌آید کنار ِ پنجره، و وحشت ِ اشک هم که تووی چشم‌هایَت باشد، گردنت را می‌لیسَد و شهوت‌اَش را می‌پاشَد.
    ~
    تابش رنگ ِ پوست‌اَت برایَم آشناست
    ~
    صورت‌ات در نور ِ شمع، هَمان بود که شاعرهای آن طرف ِ دریاها در مه اَفیون می‌پرستند و مردهای ِ کَویرها تووی سَراب غرق َش می‌شوند
    ~
    من هم وقتی اگر شناختیم، می‌بینی من هم ریخته شده پایینم، مثل ِ نقش‌های ِ ته ِ فنجان ِ قهوه،
    ~
    یک جنس ِ خاکستر ِ تازه برای دنیا درست شده، هنوز هم جاهایی این اطراف که کمتر رفت ُ آمد هست این غُبار را می‌بینَم، اما مطمئنم نیستم وهم ِ من است یا واقعن هست
    ~
    خیال می‌کردم یک خواب ِ دم ِ صُبح هستی
    ~
    رازها می‌دانند اگر ساده و در دید باشَند، هیچکس نمی‌فهمد راز هستند.
    ~
    تووی کابوس‌های َم همیشه ها انگار تو یِکجایی بوده‌ای و من در فرار، در وحشت ِ حنجره‌اَم که یکدفعه برای ِ کمک خواستن هیچ صدایی نداشته، به نظرم یک نظر تو را دیده‌ام و فراموش کرده‌ام که دیده‌ام.
    ~
    خواهش می‌کنم راه رفتن‌اَت را، اینطور که جار می‌زند با دلهره و عجله راه می‌روی، آرام کن.
    ~
    از من ترسی نداشته باش، نمی‌گذارم تووی خیال هم گِردی ِمسی سرشانه‌هایت را میان ِ بازوهایم ببینم، نمی بینم که مماسَت باشَم و نَفس‌های َم داغ به پوستت
    ~
    بَخشیدن ِ کلمه‌ها بر خلاف ِ چیزهای ِ دیگر، ما را فقیر نمی‌کند.
    ~
    برای اولین بار،به خودم اجازه دادم دست دراز کنم برای ِ نوازش طوق ِ لَب‌های َت، خیلی با اِحتیاط، آن طور که هر کسی، شکوفه‌هایی را که به یِک تکان ِ کوچک بندند، دست می‌زند.
    ~
    می‌دانم که در رسم ِ شما شرقی‌ها، عاشق باید رنج بکشد ُ امتحان پس بدهد، هیچ فکر کرده‌ای که شاید در آتش امتحان باشم؟
    ~
    با زَنی که دلش زخمی شده نه می‌توانی مثل یک گل ِ زود پرپر رفتار کنی نه مثل یک روباه ِ افتاده در تله
    ~
    آنجاها، شاید یک زمانی، از جایی که تو دقیقه‌ای قبل رد شده‌بودی، رفته‌ام
    ~
    شاید پنجره‌ای که فنجان چای دستت، از آن به بیرون نگاه می‌کرده‌ای، گوشه‌ی نگاه ِ من بوده و رفته‌ام.
    ~
    و تو در آن کت دامن ِ سبزی که داری، از مُد هم اُفتاده، خیلی کمیاب هَستی. از آن بَلوطی که همیشه زیرش می‌نشینی، یک موقعی یک برگ ِ مردد، بین ِ سبزی ُ زردی آرام آمد پایین، یِک لحظه‌ای گیر کرد به شانه‌ی راستت و بعد اُفتاد پُشت ِ نیمکت، من برگ را از زمین برداشتم، و آنقدر نزدیکتر بودم، عَمیق نفسی کشیدم تا بوی َت را ببرم.
    ~
    روزهای من به خواب‌های َت نمی‌رسد، وقتی که کابوسم یک لکه خون می‌شود که مَردی می‌لیسد َش.
    ~
    مدام می‌بینمت محاصره‌شده، از هر طرف که می‌خواهی بروی، یک تنه‌ی پهن راهت را می‌بندد.
    ~
    این روزها، از یأسی که انگار داری، یک « نَه» عصبانی را می‌شود تووی صورتت خواند، « نَه» به حتّا پیشنهاد ِ کمک.
    ~
    ولی من ترسیده‌ام، نمی‌دانم برای ویران شدنم، یِک طنز ِ تلخ تدارُک دیده شده یا مائده‌ای که نزدیک َش چند هزار مَرگ فرو ریخته.
    ~
    انگار بیش از آنچه فکر می‌کردم ناتوانم برای کمک به کسی. اینطور، می‌ترسم اگر بگویم عاشقت هستم، بترسانم َت.
    ~
    وقتی سوار ِ اتوبوس می‌شوی، صبور که کیف‌ات را می‌گذاری روی ِ پاهای َت، و پیشانی که تکیه می‌دهی به شیشه، می‌بینمت. تصویر ِ درخت‌های پاییزی می‌افتد روی ِ شیشه‌ای پنجره و صورت ِ تو لابه‌لای ِ شاخه‌ها ُ برگ‌ها یادم می‌ماند.
    ~
    قبول کن، که بین ِ این‌ها که انگار از لابه‌لای خیال‌ها ُ ترس‌ها آمده‌اند، هیچ دوستی پناهی پیدا نمی‌کنی، غَریبه‌ای برایشان، حتّا اگر مثل ِ خودشان شمع روشنی دستت باشد
    ~
    مرا خلاص کن از اینهمه تصویرهای ِ تاریک
    ~
    من یک مالیخولیایی ِ نه اینجایی نه آنجایی هستم با یِک احساس ِ گناه ِ مسخره و یک عشقی که روی ِ دستم مانده.
    ~
    یادت هست که نامه‌هایَم را بعد از خواندَن پاک کنی؟! لطفن فراموش نکن.
    ~
    اگر بوسه را بکارم، در افقی ِ ما قبل ِ آخر، آیا تو با حرف ِ اولش در عمودی باز بوسه را چفت می کُنی!؟ متوجه شده‌ای که آفتاب، دیگر کدر نیست؟!
    ~
    اینهایی را حالا که برای ِ تو می‌نویسم، اینها را تووی دلم برای ِ یِک همدلی که بتوانم برایش بنویسَم نگه داشته بودم تووی دلم، تو همانی هَستی که می‌توانم بهش بنویسم اینها را و بنویسَم که کابوس‌هایم وحشیانه برگشته‌اند.
    ~
    و مطمئنم تو هم مثل ِ همه‌ی زن‌ها ترجیح داده‌ای زخم ِ کهنه را پنهان کنی،
    ~
    بزن بیرون، من هم نزدیک اَت خواهم بود، آن دَست‌ها را بگیر زیر ِ باران
    ...
    ••{آوای ِ نیمه‌شب ِ چکه‌ها}
    .
    نمی‌مُرد، انگار سَهمی از مَرگ نداشت.
    ~
    من مُدام تو را صدا می‌زدم، ولی فریاد َم دور نمی شد از خودم
    ~
    خاطره‌ها مَکان‌ها را زجر می‌دهند یا مَکان‌ها؟
    ~
    هربار که آدم حسرت ِ گذشته‌اش را بخورد، خاطره‌هایش هَربار دورتر می‌شوند، تا سرانجام، همه‌شان حل بشوند، تووی خاطره‌های مرده‌ها
    ~
    همه تووی آتشیم، زنده، هر کی سهم ِ خوداَش را قبول کرده، هر کی خوداَش، سر جای ِ خوداَش
    ~
    همه‌ی اشکهایی که در چشم‌های زن نچکیده بودند تابحال، حال، دو قطره‌ای شور بودند و بیرون لغزیدند، و انگار همه‌ی دردها رفتند که فقط از سوزش ِ نمک ِ اشک بر زخم، زَن لَرزی زد ُ راحت جان داد!
    ...
    ••{ میعادگاه ِ مرغ ِ قصاب}
    .
    آرامش ِ من غصب شده‌است، حالا می‌فهمم که چقدر در اطراف ِ ما _حتّا روزها_ گوشه‌های ِ تاریک وجود دارد.
    ...
    ••{ارباب ِ کلمات}
    .
    من برایت از بی‌پَناهی ُ تنهایی ِ تن‌هامان، همه‌ی راه‌ها که به روی ِمان بسته‌اند گفته‌ام، نگفته‌اَم!؟ از پهنه‌های باز تا افق، که دام ِ تاریکی ُ بندگی هستند، نگفته‌ام؟ از پنجره‌ی جاودانگی نگفته‌ام؟ گُفته‌ام برای پَروانه‌های مُجاب‌نشده‌ای مثل ِ ما، فقط پَرواز، همه جا پرواز، تا ابد پرواز...
    ...
    ••{ تعلیق ِ ناباوری‌ها}
    .
    فقط همین یه بار فکر ِش رو بکن که توو چشم‌های یک زن ِ درمونده‌ی ��اشِق، وَقتی یه تَصمیم ِ قاطعی هس، قاطع‌تَر از مرگ چی می‌تونه باشه.
    ~
    مرده‌شور ِ این وجودت رُ که همه‌اَش می‌خواهی فَداکاری کنی، مرده شوراَت رُ ببرن
    ~
    آدما برات یه غدّه هسن که میشه بکشیشون بیرون جاشون رُ هم بتراشی.
    ...
    ••{پوست ِ مَتروک ِ مار}
    .
    دید باد، موهای ِ بلند ِ او را می‌بَرَد.
    ~
    او تا قیامت به بویایی‌اش اعتقاد داشت و هنوز نسیم ِ حیض ُ بوی ِ عرق ِ مرد ِ غَریبه از تَن ِ زَن می‌وَزید.
    ~
    موها را کُجا می‌برند؟! وقتی می‌کنند می‌برند؟
    ~
    موهایم را بردند، قشنگ، چقدر قشنگ برایَت گیس بافته بودم دیشب، که هنوز دیشَب بود، یادت بود؟ چه گیس‌هایی قشنگ گیس‌هایم را برایَت یادت بود؟ بود ُ نرفتی دُنبال ِ گیس‌هایَم؟!
    ~
    مَرگ چهره‌ها را به هم شَبیه می‌کند
    ...
    ••{ اِنعِقاد ِ ترسناک ِ زمان}
    .
    کابوس‌هایم همیشگی‌اند، اما وقتی خودم پای ِ خودم آمده‌ام به این دُنیای ِ نحس ِ کلمات، که ارواح اشیاء و آدم‌هایند، به طمع ِ کام گرفتن از کلمات، دیگر چه جای گِله...

  • Arad Jamshidi

    من برایت از بی‌پناهی و تنهاییِ تن‌هایمان، همه‌ی راه‌ها که به رویمان بسته‌اند گفته‌ام. نگفته‌ام؟ از پهنه‌های باز تا افق، که دام تاریکی و بندگی هستند نگفته‌ام؟ از پنجره‌ی جاودانگی نگفته‌ام؟ گفته‌ام برای پروانه‌های مجاب نشده‌ای مثل ما، فقط پرواز، همه‌جا پرواز، تا ابد پرواز...نگفته‌ام؟

  • AliAkbar MohammadiNasir

    خیلی برام جالب بود که مجموعه داستانی به قلم یه نویسنده ایرانی در حال و هوای حادثه ۱۱ سپتامبر نوشته شده.

  • سهره

    من سال‌ها پیش‌تر از داستان شروع به شعر خواندن کرده‌ام. شعر را می‌شناسم، می‌فهمم و دوست دارم. شعر را در داستان اما دوست ندارم. داستان اگر شاعرانگی داشته باشد خیلی هم دل‌پسندم است اما از آمیزش داستان و شعر خوشم نمی‌آید. به سرگیجه می‌اندازدم. این دو برای من در هم حل نمی‌شوند.
    باری شهریار مندنی‌پور نویسندهٔ بسیار خوبی است.

  • Roya Fourstar


    http://fourstar.ir/1386/06/02/abi-mav...

  • Nima

    نصفه‌کاره!
    چه قلم کلافه و بدی داشت.