All Men Are Mortal by Simone de Beauvoir


All Men Are Mortal
Title : All Men Are Mortal
Author :
Rating :
ISBN : 0393308456
ISBN-10 : 9780393308457
Language : English
Format Type : Paperback
Number of Pages : 352
Publication : First published December 17, 1946

When the beautiful, ambitious actress Regina takes Fosca into her life and learns his amazing truth, she is obsessed with the thought that in his memory her performances will live forever. But, as he recounts the story of his immortal existence over more than six centuries, as she learns of his involvement in some of the most significant events in history and how human hope and love have withered in him, she finally understands the implications for him and for love.


All Men Are Mortal Reviews


  • Ahmad Sharabiani

    Tous les hommes sont mortels = All Men Are Mortal, Simone de Beauvoir

    All Men Are Mortal is a 1946 novel by Simone de Beauvoir. It tells the story of Raimon Fosca, a man cursed to live forever.

    Regina is a young theatrical actress. Her career seems to be promising and her reputation becomes wider with every tour and performance. But she is not content.

    The sparks of attention in the eyes of her audience seem fleeting and the praises seem typical rather than unique. She can not accept herself sharing their attention and regards with her co-star Florence.

    Following a performance in Rouen, Regina chooses to stand aside from her theatrical troupe and starts an internal monologue concerning her uniqueness, or lack thereof, among other women. She keeps comparing herself to Florence and focusing on the current love life of her fellow actress.

    She bitterly acknowledges that Florence is probably not thinking about her and neither are the other people around her. Then she notices another man who seems to pay little attention to her, Raymond Fosca.

    Fosca is described as a reasonably attractive with a crooked nose, tall and athletic, seemingly young but with a passionless face and empty eyes that remind Regina of her father in his deathbed.

    Soon enough Regina finds that Fosca resides in the same hotel as her theatrical troupe. He has piqued the curiosity of the staff and several visitors for his peculiar habits.

    He had been staying in the hotel for a month but hardly spoke to anybody and appeared deaf to any attempts to speak to him. He spent his days in the garden, sitting in silence even in rain. He never changed clothes and no one had seen him eat anything.

    تاریخ نخستین خوانش: چهارم ماه مارس سال 1984میلادی

    عنوان: همه میمیرند؛ نویسنده: سیمون دو بوار؛ مترجم: مهدی سحابی؛ تهران، نشر نو، 1362؛ در 415ص؛ چاپ دیگر تهران، نشر تنویر؛ 1377؛ در413ص؛ شابک 9646819028؛ چاپ سوم 1378؛ چاپ چهارم 1380؛ چاپ دیگر تهران، نشر نو، پنجم 1383؛ ششم 1386؛ هفتم 1389؛ شابک9647443285؛ چاپ دیگر تهران، نشر نو، آسیم، 1392؛ در 413ص؛ چاپ نهم 1393؛ موضوع داستانهای نویسندگان فرانسه - سده 20م

    رمان، داستان مردی به نام «رایموندو فوسکا» را نقل می‌کند، که نفرین شده، تا برای همیشه زنده باشد

    کتاب «همه می‌میرند» با نگاهی به زندگی روزانه یک بازیگر تئاتر به نام «رژین» آغاز می‌شود؛ فردی که به نظر می‌رسید شخصیتی «نارسیستی» یا خودشیفته دارد، و شدیدا روی نقش‌ها، رویاها و اهداف بلندآوازه ی خود پافشاری می‌کند؛ «رژین» در سفرهایش به شهرهای گوناگون، یک روز با مردی عجیب به نام «رایموندو فوسکا» که شخصیت اصلی رمان «همه می‌میرند» است، آشنا می‌شود؛ «رژین» جذب شخصیت مرموز «فوسکا» می‌گردد و با خود پیمان می‌بندد که نگاه مرموز و عجیب «فوسکا» را رمزگشایی کند؛ «رژین» هر چند خودش را بسیار باور دارد، همواره در تلاش است تا توجه بیشتری کسب کند؛ او عاشق این است که در مرکز توجه همگان باشد، چه در مهمانی و چه بر روی صحنه؛ اما با خود می‌اندیشد کار «هنرپیشه‌ ها چندان دوامی ندارد» به تعبیری می‌توان گفت «رژین» از فراموش شدن می‌ترسد؛ و هنگامی که «فوسکا» را می‌بیند، که همچون مرتاضی بی‌حرکت روی نیمکت بنشسته، و به هیچ‌ چیز توجهی ندارد، به حال او غبطه می‌خورد؛ انگار که «فوسکا» اصلا نمی‌داند «ملال» چیست

    نقل از متن: (به او غبطه می‌خورم؛ نمی‌داند جهان چه پهناور، و زندگی چه کوتاه است؛ نمی‌داند که آدمهای دیگری هم وجود دارند؛ به همین یک تکه آسمان بالای سرش قانع است؛ من می‌خواهم هر چیز چنان به من تعلق داشته باشد، که گویی غیر از آن هیچ چیز دیگری را دوست ندارم؛ اما من همه‌ چیز را می‌خواهم؛ و دستهایم خالی است؛ به او غبطه می‌خورم؛ مطمئنم که نمی‌داند ملال یعنی چه؛ پایان نقل از کتاب «همه می‌میرند» – صفحه ۱۱)؛ پایان نقل

    ولی راز «فوسکا» چیست؟ چطور است که او هیچگاه حوصله‌ اش سر نمی‌رود؛ چطور است که همیشه خونسرد است؛ پس از نزدیکی این دو شخصیت متوجه می‌شویم، که «فوسکا» در برهه‌ ای از زمان به دنیا آمده، که در آن با نوشیدن یک معجون سبز، زندگی جاودانه و ابدی پیدا می‌کند، و رمان «همه می‌میرند» در واقع یادمانهایی از زندگی «فوسکا» است که برای «رژین» بازگو می‌کند

    فوسکا از نفرین زندگی ابدی، که او را گرفتار کرده بود می‌گوید، و فاش می‌کند پس از گذشت چند سده، به طور کلی روحیه ی انسانی خود را، از دست داده و بیشتر به یک موجود بی‌جان، بدل شده است، او زندگی می‌کند، و در هنگام بازگویی یادمانهایش چندین مورد که روحیه‌ ی انسانی او را، زنده کرده اند را نیز، بیان می‌کند؛ یکی از این موارد هدفمندی کسی بود، که برای هدفش زندگی خویش را فدا کرد، و دومی «عشق» بود ولی هر دو گذرا بودند

    در دید «فوسکا» بگذشته و حال و آینده معنی نداشت، و از دید او همه محکوم به مرگ‌ هستند، و از تلاش‌هایی که آنها در عمر کوتاهشان می‌کردند، هماره برایش عجیب بود؛ او به این احساس انسانی حسادت می‌کرد؛ او کسی بود که تنها راه می‌رفت؛ بارها تلاش کرد تا خود را از بین ببرد، ولی پیروز نشد؛ «فوسکا» رویدادهای بسیاری را پشت سر بگذاشت، و در پایان دلش خواست به خواب برود؛ خوابیدن به معنای سکون، تا زمانیکه در یک هتل، «رژین» او را بیدار کرد، و نسبت به زندگی او کنجکاوی نشان داد، و به نوعی گوش شنوایی برای یادمانهای زندگیش شد

    نقل دیگر از برگردان کتاب فارسی: (...؛ و مرگ عزیز، مرگی که زیبایی گل‌ها از اوست، شیرینی جوانی از اوست، مرگی که به کار و کردار انسان، به سخاوت، و بی‌باکی، و جان‌فشانی، و از خودگذشتگی او، معنا می‌دهد، مرگی که همه ی ارز�� زندگی بسته به اوست.) پایان نقل

    تاریخ بهنگام رسانی 18/10/1399هجری خورشیدی؛ 16/07/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی

  • محمد شکری

    از نظر داستان نویسی (پیرنگ، روایت و شخصیت پردازی) حرف خاصی برای گفتن ندارم جز اینکه عالی است. سیر داستان بی نقص جریان دارد و یکی از آن داستانهایی است که (بقول یک عزیز خوش-بیان) آدم آرزو میکند کاش ایده اش از من بود! ر

    نقد محتوای داستان / این نقد محتوای اثر را فاش میکند
    از لحاظ محتوا، بی شک نمیتوان تاثیر سارتر بر دوبووار را نادیده گرفت؛ اما «همه میمیرند» یکی از آن رمانهایی است که نشان میدهد، همانطور که بلانشو و بارت میگویند، نوشتار (بخصوص نوشتار داستانی) خواستی دارد که نویسنده را فرامیخواند، او را به نوشتن وامیدارد و گاه از سطح اراده و آگاهی خود او هم فراتر میرود
    کتاب در سالهای جوانی سیمون دوبووارِ (1908 تا 1986) متفکر، یعنی سال 1946، نوشته شده، با تسلط عجیب دوبووار بر تاریخ قوام یافته (تسلط عجیبی که اگر «جنس دوم» را خوانده باشید آنجا هم تعجبتان را برانگیخته) و تاثیر اگزیستانسیالیسم سارتری و مارکسیسم مخلوط-شده اش، به خوبی در آن دیده میشود: [رک: توضیحات آخر نوشته حاضر] ر

    یک) داستان، روایت زندگی مردی است به نام فوسکا، که سودای عدالت در سر دارد، با خوردن معجونی مصری نامیرا میشود تا سودای خود را برای دهکده کوچکش محقق کند و از آنجا به بعد، زندگی اش به افقی وسیع تر، به افق فناناپذیری و ابدیت کشیده میشود: آرزویش برای دهکده کوچکش، معطوف به شهرهای همسایه، سراسر ایتالیا و سرانجام کل جهان میشود
    فوسکا که در کل روایت 700 ساله-ی زندگی اش، حکمتهای جدیدی از زندگی آدمی می آموزد، در ابتدا خیال میکند «هیچ اصلاحات اساسی ممکن نیست، مگر اینکه کل جهان در دست آدم باشد. (ص144/ب)». برای همین میجنگد، پیروز میشود، شکست میخورد، دوباره میجنگد، دوباره پیروز میشود و باز شکست میخورد، میکشد، یارانش را از دست میدهد، متحد میشود، پیمان میشکند، فرزند تربیت میکند، به امپراطوری بزرگتر میپیوندد، در آن نفوذ میکند و آنقدر پیش میرود تا دست آخر بفهمد هر چه گام برداشته، واپس رفته است. سر انجام گویی راز زندگی را میفهمد: «مسئله شان را درک میکنم. الان دیگر درک میکنم. آنچه برایشان ارزش دارد هرگز آن چیزی نیست که به آنها داده میشود، بلکه کاری است که خودشان میکنند. اگر نتوانند چیزی را خلق کنند، باید نابود کنند. اما درهر حال باید آنچه را که وجود دارد طرد کنند، و گرنه انسان نیستند. و ما که میخواهیم به جای آنها دنیا را بسازیم و در آن زندانی شان کنیم، چیزی جز نفرت آنها نصیبمان نمیشود. (ص247/الف)» ر
    جدای از این مبارزه برای آزادی، چیزهای دیگری هم هست که رهایی بخشند: عشق و دوستی. فوسکا هربار که عاشق میشود و دوستی جدید می یابد، دوباره خون گرم در رگهایش حس میکند و دوباره به جهان بازمیگردد. آن وقت است که راز دیگری هم بفهمد: «هیچ چیز نمیشود به آنها داد. برایشان هیچ چیز نمیشود آرزو کرد، مگر اینکه برای آنها و خود با هم آرزو کنی. (ص403/الف)» ر

    دو) اما مگر فوسکا میتواند «با-هم» بودن را با خود عجین کند؟ مگر میتوان فنا-ناپذیر را با فنا-پذیر بهم آمیخت؟ راوی به خوبی نشان میدهد که ابدیت، درست مثل خود مرگ و سرسخت تر از آن، زندگی را پوچ و بیمعنی میکند. فوسکا میفهمد که «جاودانگی، نفرین زندگی است». این داستان هم مثل هر داستان اگزیستانسیال، ترکیبی آیرونیک (تراژدی-کمدی) را به تصویر میکشد. سنگ بنای این آیرونی کاملا معلوم است: مرگ. از نظر خود فوسکا (راوی بخش عمده ای از رمان) نامیرایی او یک تراژدی است اما میرایی دیگران و نحوه برخورد آنها با این فناپذیری یک کمدی
    تراژدی مضاعف و عمیق دیگری هم در داستان وجود دارد که این بار از دیدگاه دیگر شخصیتها، انسانهای میرا، دیده میشود: تراژدی نامیرایی فوسکا در برابر میرایی آنها و همزمان تراژدی نامیرایی فوسکا در برابر کل تاریخ. فوسکایی که باید از دست دادن را در تمام عمرش تجربه کند و آنقدر زنده بماند تا مرگ تمام آدمها را ببیند
    عشق و دوستی برای فوسکای ابدی از دو حال خارج نیست: یا با نامیرایی او کنار می آیند اما روزی میمیرند؛ یا حتی کنار هم نمی آیند: معشوق هایش (بئاتریچه و ماریان) وقتی میفهمند باید عاشق کسی باشند که سالها بعد، وقتی آنها در خاک پوسیده اند او زنده است و آنها را فراموش میکند، از بودن، دیدن و لمس کردن تن او منزجر میشوند؛ و دوستانش (پسرش آنتونیو، و دو دوستش کارلیه و گارنیه) وقتی می فهمند او که مرگ تهدیدش نمیکند، میخواهد از آنها مراقبت کند، میخواهند از زیر سایه تسلط و نگهبانی او بیرون بیایند و «هیجان زندگی را درک کنند». ابدیت، هرکنشی را که برای انسان های فناپذیر رهایی بخش است (یعنی عشق، دوستی و مبارزه برای عدالت) برای فوسکا به پوچی میکشد

    سه) ولی با این همه، ابدیت، باز هم محدودیت های وجودی فوسکا را مرتفع نمیکند
    مارسل اِمِه، داستان نویس معاصر دوبووار، داستان کوتاهی دارد به نام «دیوارگذر» که در مجموعه ای به همین نام چاپ شده است. دیوارگذر، لقب مردی است که ناگهان متوجه میشود میتواند از دیوارها بگذرد، از زندان عبور کند و خلاصه از محدودیتهای بدنش فارغ شود. اما سرانجام در دیواری برای همیشه محبوس میشود: هیچ گونه رهایی بی قید و شرط برای انسان وجود ندارد، مگر اینکه به ��حدوده های دیگر و یا حتی تنگ تری گرفتار شود. فوسکا هم با اینکه از مرگ خود رها شده، اما بیش از پیش گرفتار مرگ میشود: مرگ همسران، دوستان و آدمهایی که در طول تاریخ میبیند. محدوده هایی که مرگ «دیگری» برای او درست میکند و عمق رنج او را دوچندان میکند (و سطح رنجش را بینهایت) ر

    با همه این حرفها، داستان، همانطور که گفتم، گاه فراتر از اندیشه سارتر و احتمالا خود دوبووار رفته است: اینکه انسان نمیتواند با آرزوی زنده بودن در دیگران به زندگی اش معنا دهد (برخلاف نگاه مارکسیستی دهه 40 و 50 فرانسه) و اینکه یکتا بودن و بینظیر بودن از دیدگاه ابدیت رنگ میبازد: وقتی رژین، آخرین زنی که ب�� فوسکا دل میبندد از فوسکا میخواهد که او را بینظیر بیابد، فوسکا میگوید: «شما بینظیرید... مثل همه زنهای دیگر»!.. مثل همه مورچه هایی که از یک سوراخ بیرون می آیند، همه شان مثل همند و همه شان بینظیر
    قبول دارم که این نقدی بر دوبووار نیست، چرا که دوبووار میخواهد ابدیت را به چالش بکشد نه بی-همتایی اگزیستانسیالیستی را. اما نقد بزرگی در نگاه دوبووار وجود دارد: من، شما و دوبووار، هیچ یک جهان را از دید ابدی ندیده ایم، هر آنچه به نقد دوبووار مربوط میشود، به نقد ارتباط ابدی و فناپذیر مربوط است که بنظر من هم درست است. اما اگر دو نامیرا، دو فنا-ناپذیر موضوع داستان باشند چه؟ باز هم میتوان تراژدی دوبووار را بازسازی کرد؟ من پاسخ مثبتی به این پرسش ندارم: نقد درونی «همه میمیرند» نمیتواند نقد درونی جاودانگی به مثابه یک کل، یعنی این وعده عجیب و امیدبخش ادیان باشد که «همه ابدی هستند» ر


    درباره ترجمه
    ترجمه کتاب عالی است. جمله بندی، معادلها و لحن ترجمه، مثل دیگر آثاری که از سحابی خوانده ام بنظرم بسیار خوب است. فقط ذکر یک نکته خالی از لطف نیست: من دو نسخه از ترجمه را داشتم:
    الف) نسخه مکتوب: نشر نو، 1362
    ب) نسخه پی دی اف: نشر نو، 1386
    نسخه اول افتادگیهایی در ترجمه دارد که در نسخه دوم جبران شده است
    نسخه دوم، گاه و بیگاه سانسورهایی دارد که در نسخه اول موجود است


    توضیحات
    اگزیستانسیالیسم، واژه ای است که پیش از هر فیلسوفی، توسط گابریل مارسل و کارل یاسپرس بکار گرفته شده است. نزد این فلاسفه، (برخلاف فلسفه دکارتی) نمیتوان اگزیستانس (تقریبا همان وجود) انسان را از اندیشه او اثبات کرد: اگر دکارت از «می اندیشم، پس هستم» صورتی استدلالی یا حتی تقدم ذاتی اندیشه را مراد کرده باشد، این واقعیت را ندیده گرفته که انسان به عنوان یک اگزیستانس، بودن خود را به عنوان یک پیش-داده میفهمد، و اگر میتواند اندیشیدن خود را درک کند بخاطر این است که اندیشه یکی از تجربه های ناب بشری است و تنها کسی میتواند تجربه بشری را درک کند که اگزیستانس دارد. (یعنی وضع بشری ما اندیشیدن و درک این اندیشه است). پس اگزیستانس (وجود) ما قابل اثبات نیست، یک پیش-داده است. اما برای مارسل و یاسپرس که یک مسیحی معتقدند این پیش-داده، پیش-داده ای الهی است. خدا که خود به تجربه درنمی آید و در جهان بشری ما نیست (یعنی اگزیستانس ندارد) به ما این وضع را بخشیده است. اما چرا خدا به تجربه ما در نمی آید و در جهان ما وجود ندارد؟ چون بی-نهایت است: «ابدیت» است. و در تجربه محدود و جهان متناهی ما، به دام افتادن این ابدیت و لایتناهی امکان پذیر نیست: پس خدا نمیتواند مسئله فلسفی و ابژه اثبات عقلی باشد- خدا یک «راز» است که باید با او زندگی کرد. پس ما در مقابل اگزیستانس خود چه می یابیم؟ ابدیت
    اما مسلما برای سارتر که میخواهد ماتریالیسم مارکسی را با اگزیستانسیالیسم درآمیزد، خدا و ابدیت نمیتواند مقابل اگزیستانس قرار گیرد. پس این اگزیستانس پیش-داده، که اثبات پذیر نیست، در برابر چه قرار میگیرد؟ در برابر نیستی. این «هستی و نیستی» هستند که حدود هم را تعیین میکنند. پس وقتی درمقابل اگزیستانس ما نیستی قرار دارد، پس هیچ تعینی در اگزیستانس ما وجود ندارد و ما برای حفظ آن باید مدام با کنش خود (و حتی صرفاً کنش مبهم) به آن تعین بخشیم: پس به این معناست که «اگزیستانس (انسان) محکوم به آزادی است» ر
    اگر شک دارید که دوبووار چقد تحت تاثیر این تفکر سارتری است، باید بدانید که او در سال 1947، کتابی را از درسگفتارهای سالهای 45 تا 47 خود، تحت عنوان «اخلاق ابهام» منتشر کرده است که در آن مدعی است که انسان، بنیاداً آزاد است و این آزادی را از «هیچ-بودگی» یا عدمیت خود، که جنبه ای از قابلیت خود-آگاهی اوست اخذ میکند. تفسیر این حرف دوبووار را باید در اندیشه سارتری که گفتم بجویید: انسان در اوج خود-آگاهی، متوجه میشود که هیچ چیز در برابر اگزیستانس او وجود ندارد، پس این «هیچ» است که به او بنیاد عمل (یعنی اخلاق) را نشان میدهد

  • Valeriu Gherghel

    „Mă tem de moarte, dar o viață veșnică e prea lungă!” (p.89).

    Jidovul Rătăcitor a fost blestemat să trăiască veșnic. Contele Raimundo Fosca alege singur acest destin. Bea elixirul din sticluța verde adusă de un cerșetor, pentru că are scopuri înalte și speranțe pe măsură. Va cuceri lumea. Îi va face fericiți pe supuși. Constată destul de repede că scopurile și speranțele nu au sens decît într-o viață finită. Veșnicia le transformă în deșertăciuni. Pe măsură ce înțelege acest adevăr, Fosca este cuprins de indiferență și plictis. Știe deja că hazardul distruge într-o clipă planurile cele mai grandioase (p.111), că, odată cu timpul, izbînzile omului își pierd semnificația și importanța (p.113).

    Pentru ceilalți, contele Fosca devine treptat un „străin” (pp.133, 214), un „impostor” (pp.257, 260), un „exclus” (p.268). Mai mult, Beatrice, singura femeie care nu-l iubește tocmai pentru că e diferit de ceilalți, îi spune: „Nu ești un om... Ești un mort. Și, deodată, m-am văzut în fundul ochilor ei: mort. Mort ca și chiparoșii fără iarnă și fără floare” (p.134).

    Existența lui Raimundo Fosca devine o repetiție monotonă. Poate afirma precum Eclesiastul: „Ceea ce a fost va mai fi, ceea ce va fi a mai fost. Nimic nou sub soare”. Uneori, iese din starea de apatie, atașîndu-se de o femeie (Marianne de Sinclair rămîne un personaj de neuitat) sau de un scop străin (episodul cu tînărul revoluționar Armand). Dar, din perspectiva unui nemuritor, totul durează prea puțin, insignifiant de puțin. Nimic nu are sens.

    Probabil că moartea nu este cel mai mare rău care ni se poate întîmpla. „Doar moartea transformă viața într-un destin”. Iată o propoziție formulată de Malraux, dar la care ar fi subscris neîndoielnic și Simone de Beauvoir.

    Toți oamenii sînt muritori urmează procedeul narativ al poveștii înscrise în altă poveste. Fosca o cunoaște pe Régine, o actriță, și Régine, imprudentă, îi cere să-și povestească viața.

    P. S. Nu are rost să amintesc zecile de texte (mai bune, mai rele, literare, filosofice) care abordează tema omului nemuritor. Unii critici au insinuat că numele Fosca ar trimite la Faust. Nu prea văd legătura...

  • رێبوار

    ○كُلُّ نَفْسٍ ذائِقَةُ الْمَوْتِ○

    سالها پیش که کتاب تصویر ‌دوریان گری(اسکار وایلد) رو خوندم قوت قلب تازه ای گرفتم و در خیالات خودم میدیدم که یک روزی به اکسیر زندگی میرسم و یا درخت زندگی رو پیدا میکنم و از مرگ نجات پیدا میکنم.از کودکی تصورم از مرگ بیشتر شبیه به بیماری بود و میگفتم بالاخره براش ی قرص یا واکسن پیدا میکنن
    وقتی که توی مدرسه قرآن میخوندیم یا بعدها که خودم قرآن رو به صورت تحقیقی میخوندم به آیه ی (هر نفسی طعم مرگ را میچشد) که میرسیدم ناخودآگاه احساس پوچی و نا امیدی زیادی به سراغم میومد.از خودم میپرسیدم که چی مثلا؟درس بخون،برو دانشگاه،عاشق شو،برو کل دنیا رو بگرد،کل کتابای عالم رو بخون و کل فیلما رو ببین؛که چی؟ آخرش میمیری و همش بی فایده س
    مدتی خیلی حالم بد بود و سعی میکردم به هر وسیله ای که شده از فکر این قضیه در بیام؛ و وای بر پیشنهادهایی که ذهن به آدم میده برای خلاصی از دست ی سری مسائل،به هر حال هر طوری شد از این قضیه و فکر کردن راجع بهش فاصله گرفتم یا فکر میکردم که فاصله گرفتم.تا اینکه چند مدت بعدش که انجیل عهد عتیق رو میخوندم رسیدم که کتاب جامعه(منتسب به سلیمان پسر داوود) و شروع کردم به خوندنش
    (یك‌ طبقه‌ می‌روند و طبقه‌ دیگر می‌آیند و زمین‌ تا به‌ ابد پایدار می‌ماند.
    آفتاب‌ طلوع‌ می‌كند و آفتاب‌ غروب‌ می‌كند و به‌ جایی‌ كه‌ از آن‌ طلوع‌ نمود می‌شتابد.
    جمیع‌ نهرها به‌ دریا جاری‌ می‌شود اما دریا پر نمی‌گردد؛ به‌ مكانی‌ كه‌ نهرها از آن‌ جاری‌ شد به‌ همان‌ جا باز برمی‌گردد.
    همه‌ چیزها پر از خستگی‌ است‌ كه‌ انسان‌ آن‌ را بیان‌ نتواند كرد. چشم‌ از دیدن‌ سیر نمی‌شود و گوش‌ از شنیدن‌ مملو نمی‌گردد.
    آنچه‌ بوده‌ است‌ همان‌ است‌ كه‌ خواهد بود، و آنچه‌ شده‌ است‌ همان‌ است‌ كه‌ خواهد شد و زیر آفتاب‌ هیچ‌ چیز تازه‌ نیست‌.)
    مدتها این رباعی خیام رو با خودم میخوندم و به خیال خودم به پوچی زندگی پی برده بودم

    ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
    بی بادهٔ گلرنگ نمی‌باید زیست
    این سبزه که امروز تماشاگه ماست
    تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست

    به قدری حالم بد میشد که تا مدتها فکر خودکشی دست از سرم بر نمیداشت،دچار افسردگی شدیدی شده بودم،نه کلاسای دانشگاه رو درست حسابی میرفتم نه مثل سابق کسی رو میدیدم،از خونواده جدا شدم و بیشتر وقتم رو توی خونه و تنهایی سپری میکردم.تا اینکه یک روز نمیدونم از طریق کی یا چی این فکر به سمتم اومد که من چرا دارم از این قضیه فرار میکنم؟باید برم تو دلش و راجع بهش بخونم.الان که فکر میکنم تنها راه نجاتم همون بود و معتقد شدم مرگ چیزی نیست که به یک باره اتفاق بیوفته.مرگ ما دقیقا از لحظه ای که به دنیا میایم شروع میشه.فهمیدم که این دنیا جمع اضداده و بدون مرگ زندگی معنی پیدا نمیکنه.مرگ و زندگی به مثابه شب و روزو وجود جفتشون ضروریه.مرگ رو نه باید در آغوش کشید و آرزوش رو کرد(بخاطر فرار از زندگی و نارضایتی از شرایط) و نه باید ازش فرار کرد و بابتش ناراحت شد.فقط باید پذیرفت و باهاش کنار اومد.
    این جهان با اضداد و پارادوکس هست که میتونه مسیر خودشو جلو ببره،شب و روز.مرگ و زندگی،غم و شادی،بیماری و سلامتی و نظم و بی نظمی .....
    اگر سعی کنیم این قضیه رو درک کنیم و بپذیریم شاید آرامش نسبی سراغمون بیاد

    آن یکی می‌گفت خوش بودی جهان

    گر نبودی پای مرگ اندر میان

    آن دگر گفت ار نبودی مرگ هیچ

    که نیرزیدی جهان پیچ‌پیچ


    راستی چه فکری با خودم میکردم؟جاو��انگی؟واقعا چرا؟
    الان حتی تصورش هم برام سخته. الان برای یک لحظه فکر میکنم که همچین امکانی وجود خواهد داشت.
    ازدواج میکنم و بچه دار میشم.زن و بچم میمیرن و مم هنوز مثلا در ۳۰ سالگی هستم.این پروسه بارها و بارها تکرار میشه.به کشورای مختلف میرم و جاهای جدید رو کشف میکنیم،کل دنیا رو پیاده میگردم و کتابای جدید میخونم و فیلمای جدید میبینم.هر کاری که دلم بخواد انجام میدم.ولی آیا لذتی هم در این نوع زندگی هست؟در جاودانگی لذتی هست؟دیدن مرگ عزیزان و جدا شدن از اونها با آگاهی به این که فناناپذیر هستیم بیشتر شبیه به یک کابوسه.
    کل زندگی تبدیل به سکوت و سکون و مرگ میشه در حالی که زنده ایم.واژه های ترس و شجاعت و صداقت و سخاوت و برامون بی معنی میشه.چون تنها مرگ و آگاهی از فنا شدنه که باعث میشه زندگی معنی پیدا کنه و ما بخوایم رو به جلو حرکت کنیم.قوی ترین محرکی که در درون ما وجود داره میل به بقا هستش و در طول تاریخ بارها ثابت کردیم برای میل به بقا هرکاری که از دستمون برمیاد میکنیم.
    چه اتفاقی میوفته وقتی بدونیم بقای ما رو چیزی تهدید نمیکنه و به قولی نامیرا هستیم.به نظرم دچار خلآ بی نهایت و یاس میشیم.زندگی ارزش و مزه ی خودش رو از دست میده.حقیقت اینه که با حذف واژه مرگ، بخش عمده‌ای از دایره لغات ما معنی خودشو از دست میده.
    اینجاست که دیدت به دنیا و مرگ عوض میشه و زندگی و مرگ در ذهنت تبدیل میشه به دو کفه ی ترازو
    دیگه‌ از خوندن این رباعی خیام افسرده نمیشی

    دریاب که از روح جدا خواهی رفت

    در پرده اسرار فنا خواهی رفت

    می نوش ندانی از کجا آمده‌ای

    خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت

    برعکس اون روی خوب و مثبت قضیه رو میبینی و دیگه حتی مرگ رو هم به عنوان چیزی عجیب یا منفی نمیبینی،میفهمی که با مرگه که ما و کارهامون کامل میشیم.
    اینجاست که به بیهودگی فکر کردن به گذشته و ترس از آینده پی میبریم..

    به قول خیام

    تا کی غم این خورم که دارم یا نه

    وین عمر به خوش دلی گذارم یا نه

    در ده قدح باده که معلوم ام نیست

    کاین دم که فرو برم بر آرم یا نه

    فقط میمونه ی مساله . تکلیف کسایی که میخوان جاودانه بشن چیه؟
    بنظرم میتونن.میتونیم.حداقل برای مدتی کوتاه
    همه ی ما تلاش میکنیم که جاودانه بشیم و بعضیامون موفق میشیم.
    حافظ،مولانا،سعدی،گاندی،خیام،بودا،مسیح و .... خیلی های دیگه تونستن جاودانه بشن و بعد قرنها هنوز افکارشون و اعمالشون بر بشریت تاثیرگذاریشو از دست نداده.
    البته این وسط هستن کسایی به مانند هیتلر،استالین،اسکندر، و خیلی های دیگه به نوعی جاودانه شدن و اسمشون هنوز زنده س،ولی به قیمت مرگ و نابودی انسانهای دیگه
    انتخاب با خودمونه که بخوایم با عشق و زندگی دادن و کمک کردن جاودانه بشیم(هرچند برای مدت کوتاهی هم که باشه) یا با خشم و نفرت و زندگی گرفتن اسمی از خودمون بجا بزاریم.

    حکیم فردوسی میگه

    جهان یادگارست و ما رفتنی                 
    به گیتی نماند به جز مردمی

    به نام نیکو گر بمیرم رواست
    مرا نام بایدکه تن مرگ راست

    کجا شد فریدون و هوشنگ شاه ؟
    که بودند با گنج و تخت و کلاه

    برفتند و ما را سپردند جای        
    جهان را چنین است آئین و رای

    نکته ی قابل تاملی که باید در مورد کتاب بگم تسلط دوبوار بر تاریخ و فلسلفه هستش.و اینکه در ابتدای کتاب وقتی از خلق و خوی کاراکتر دوم داستان پرده برمیداره و حرفاشو میشنویم، متوجه میشیم که این شخصیت دچار اختلال شخصیت نمایشی و خودشیفتگی هست و توصیفات و حالات این مطلب رو روشن میکنه که دوبوار بر روانشناسی انسان و حالاتش در مواقعیتهای مختلف به صورت تخصصی تسلط داره؛به دوستان توصیه میکنم که ابتدا کتاب جنس دوم و بعد‌ این کتاب رو بخونید تا به نبوغ دوبوار پی ببرید.


    دردیست،غیر مردن کانرا دوا نباشد
    پس من چگونه گویم کین درد رادواکن

    در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم
    با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن

  • Luís

    Simone de Beauvoir takes up a classic myth of immortality in literature in this novel. One day Raymond Fosca is offered this one: to save the life of a poor soul against the assurance of eternal life. Tuscan prince of the 13th century, eager for great work, does not hesitate despite the prejudices made and drinks an elixir bottle, which guarantees eternal life.
    It is a flashback story of centuries that animates the pages of this novel—from Charles V to Jacques Cartier, through the Age of Enlightenment and the Revolution of 1848, in a tête-à-tête between Fosca and Régine, an actress eager for glory and sure of its existence. Well, almost.
    Beyond the immortality and the deep death it causes in Fosca, who only lives again a few times thanks to women or causes that give him the illusion of acting and living while dead, this novel is also a plea for man, for his action, for his madness. A man knows that he is mortal. Remember that what he builds or aspires to will not satisfy him, and he will probably not see his objectives' end and completion. A man knows that even when his goals are reaching will be replaced by others because he is dissatisfied by nature, and this dissatisfaction, this search for more or different, makes him a living Man.
    Through the fate of the characters he makes us meet, Fosca sees that the same story always begins again.
    Beyond the horror of eternal life, it is the beauty of the action of Man that prevails. Despite the faults and atrocities committed, whatever happens, he seeks to act, improve his lot, and improve that of the whole, always facing the same opposing forces, an eternal renewal.
    Must we then fear death and say that our lives are useless since, in the end, all that has preceded and will follow will always be only a beginning and that hardly born we are already dead like the bitterly notes Fosca? On the contrary, should we be impressed and carried by this eternal force that guides our steps?
    Fosca measures over the pages these sentences that were said and repeated to him like a leitmotif during the centuries he crossed: it is because they die that men live.

  • Amin

    سیمون دوبوار در قالب رمانی چهارصد صفحه ای، سواد و نبوغش را همزمان به رخ میکشد؛ سواد ادبی، تاریخی، فلسفی و روانشناختی‌اش را، که خواننده را با هیجان به دنبال خودش می‌کشد

    لابلای کلمات، نبوغ دوبووار آنجا رخ می‌نماید که حرفهای خودش را و برداشتش از اگزیستانسیالیسم را به تدریج و هنرمندانه به خورد خواننده می‌دهد، تا جایی که در انتها لزومی ندارد فلسفه اش را توضیح بدهد یا برای تعریفش دنبال کلمات بگردد. از طرفی، همین بستر فلسفی بهترین جایگاه است برای پرداختن به زندگی، جاودانگی، عشق و روابط انسانی و تعاریفی که هرکدام در قالب فلسفه ای وجودشناسانه پیدا میکنند

    تنها نکته ای که برایم در خلال این سفر دراز و پرپیچ و خم باقی ماند، اتمام روایت در گذشته بود؛ آنجایی که انسانی جاودانه در زمان حال نمی‌تواند پاسخی درخور برای کنجکاوی بشر بیابد و محکوم است تا داستان را در دیروز خلاصه کند و رنج جاودانگی را برخود هموار. اما شاید دوبووار هم به خوبی میدانست که انسان فانی به همان چیزی نیاز دارد که فوسکا دغدغه اش را داشت و بیش از این نیازی به تفصیل نیست؛ یعنی انسانی که از بدو تولد مردن را آغاز میکند اما بین این دو چیزی وجود دارد بنام زندگی که با تحقق آرزوهایش در زمان حال باید سپری شود. و همین چکیده اگزیستانسیالیسم دوبوواری و سارتری است

    آپدیت: یک نکته درباره ترجمه و نسخه الکترونیکی فراهم شده توسط طاقچه اضافه کنم. ترجمه با تمام روانی اش، در برخی بخشهای میانه کتاب، دارای جملات گنگی است که به جملات بعد و قبل از خود شباهتی ندارند و این ظن را ایجاد می کند که مترجم متوجه متن اصلی نشده و متاسفانه من هم نتوانستم متن اصلی را بیابم. به علاوه سانسور در بخشهای ابتدایی کتاب واضح است که ظاهرا در نسخه‌های قدیمی‌تر همین ترجمه وجود نداشته است. اما متنی که طاقچه فراهم کرده است، لذت مطالعه را کاهش می دهد چرا که صرفا متن را کپی کرده اند و به فواصل و اتمام بندها و همین طور اتمام روایت در درون یک بخش توجهی نداشته اند و با توجه به روش نگارش دووبوار، یعنی پرش زمانی داستان در طول یک بخش از آن بدون رفتن به بخش یا فصلی دیگر، برای خواننده گمراه کننده میشود و امیدوارم ناشران الکترونیک به تدریج متوجه بهبودهای لازم در نسخه های الکترونیک و تفاوتهایش با نسخه کاغذی بشوند

  • Lizzy

    “Insects were scurrying about in the shade cast by the grass, and the lawn was a huge monotonous forest of thousands of little green blades, all equal, all alike, hiding the world from each other. Anguished, she thought, "I don't want to be just another blade of grass.”
    Part historical fiction part philosophy,
    All Men are Mortal by
    Simone de Beauvoir was written, I can only imagine, to make us wonder about life itself.

    In the first section we read about Raymond Fosca’s relationship with Regina, a self-obsessed actress, and how when she learns of his immortality falls in love with him. She imagines she could live forever through his memory of her. Then there is his tale, through war and peace and death, of course, with hints of happiness. That endlessly repeats itself.

    We read that any victory or progress is ephemeral, and for every marginal advance there is a catastrophic retreat. What futility! De Beauvoir’s novel is written to show the futility of immortality and perhaps to show us the purpose of human life even if death is unavoidable. The clearest glimpse or her explanation of it all can be read in a conversation that Fosca has with one of his descendants, Armand, a participant in the revolutionary movement. Raymond narrates:
    ‘I don’t believe in the future,’ I said.
    ‘There will be a future, that at least is certain.’
    ‘But all of you speak of it as if it were going to be a paradise. There won’t be any paradises, and that’s equally certain.’
    ‘Of course not.’ He studied me, seemed to be searching my face to find the words that might win me over. ‘Paradise for us is simply the moment when the dreams we dream today are finally realized. We’re well aware that after that other men will have new needs, new desires, will make new demands.’…
    ‘I’ve had a little smattering of history. You’re not teaching me anything. Everything that’s ever done finally ends by being undone. I realize that. And from the hour you’re born you begin to die. But between birth and death there’s life.’…
    ‘In my opinion, we should concern ourselves only with that part of the future on which we have a hold. But we should try our best to enlarge our hold on it as much as possible.’…
    ‘You admit,’ I said after a short silence, ‘that you’re working for only a limited future.’
    ‘A limited future, a limited life – that’s our lot as men. And it’s enough,’ he said. ‘If I knew that in fifty years it would be against the law to employ children in factories, against the law for men to work more than ten hours a day, if I knew that the people would choose their own representatives, that the press would be free, I would be completely satisfied.’ Again his eyes fell upon me. ‘You find the workers’ conditions abominable. Well, think of those workers you know personally, only of them. Don’t you want to help change their lot in life?’”

    All Men are Mortal is an intriguing, provoking and haunting work which will leave a lasting impression in reader’s mind. 4 stars, recommended.
    _____

  • ZaRi


    .خیلی نیرو،خیلی غرور و عشق می خواهد تا آدم باور کند که اعمال انسان اهمیتی دارد و زندگی بر مرگ پیروز می شود....
    ...
    ضربه گنگی در وجودم طنین انداخت:کار تمام بود،دربسته شده بود.دیگر هیچکس نمیتوانست از آن بگذرد.پاهای کرختم را کشیدم،روی آرنج تکیه دادم،حال چه کنم؟ بلند شوم و به زندگی ادامه دهم؟ کاترینا مرده بود،و آنتونیو،بئاتریچه،کارلیه،همه آنهایی که دوست داشتم مرده بودند و زندگی من ادامه یافته بود،زنده بودم،از قرنها پیش همانی بودم که بودم،ترحم،غصه،و طغیان میتوانست برای زمان کوتاهی قلبم را به تپش بیاورد اما بعد فراموش میکردم.انگشتانم را در خاک فرو بردم،نومیدانه گفتم: نمیخواهم.یک انسان فانی میتوانست از ادامه راه خود سرباز زند،میتوانست طغیان خود را ابدی کند:میتوانست خود را بکشد.اما من برده زندگی بودم که مرا به دنبال خود،به طرف بی تقاوتی و فراموشی میکشید و میبرد.مقاومت فایده ای نداشت.بلند شدم و آهسته آهسته به طرف خانه رفتم.
    هنگام ورود به باغ دیدم که نیمی از آسمان را ابر سیاه سنگینی پوشانده است،نیمه دیگر آسمان آبی و آرام بود.زیر درخت زیزفون در جای همیشگی او نشستم.بوی گلهای مگنولیا را فروبردم.اما زبان روشناییها و عطرها را درک نمیکردم.آن روز برای من نبود.روزی سرگشته و معلق بود که ماریان را کم داشت.ماریان دیگر نمیتوانست آن روز را زندگی کند و من نمیتوانستم جای او باشم.هم زمان با ماریان دنیایی تباه شده بود.دنیایی که دیگر وجود ن��ی یافت.دیگر گلها همه شبیه هم شده بود،همه رنگهای آسمان در هم آمیخته بود و روزها یک رنگ بیشتر نداشت:رنگ بی تفاوتی.

  • Soheil Khorsand

    برای من، هیچ هدیه‌ی تولدی به اندازه‌ی کتابی که به دلم بنشیند عزیز نیست. از عارفه‌ی عزیز جهت این هدیه‌ی دوست‌داشتنی تشکر می‌کنم و امیدوارم هرجا که هست لبخند مهمان‌ لب‌هایش باشد.

    کتاب را دوست داشتم چون متنی ساده، روان و بی‌آلایش داشت. هرچند خواندن بخش انتهایی کتاب به خاطر همزمانی با مهاجرت و گرفتاری‌های حاصل از آن تا روی غلطک افتادن زندگی به تعویق افتاد اما کتابی بود که اصلا دوست نداشتم روی زمین بگذارمش. داستانش برایم جالب بود، فوسکا خیلی حرف می‌زد و شاید برای خیلی‌ها حوصله سر بر باشد اما داستان‌هایش برایم جذاب بود و با اشتیاق می‌خواندم.
    داستان کتاب در مورد اشتیاق انسان‌ها به جاودانگی و مصائب آن است، فوسکایی که جاودانه شد و محکوم به تماشای چرخه‌های تکراری زندگی و ... درس‌های جذابی داشت که به نظرم آن‌قدر جذاب هست که به جای خواندن حرف‌های من خودتان به سراغ خواندن کتاب بروید.

    نقل‌قول نامه
    "دلم می‌تپد، و پاها قدم بر می‌دارند. راه‌ها به پایان نمی‌رسند."

    "مگر در‌ آشیان بوف مرا زاییده‌ای، مادر!
    که بختم این چنین تیره‌ست که چون بوفی درون لانه گریانم؟"

    "هرگز آسودگی در کار نخواهد بود!"

    "اگر همه‌ی مردم خوشبخت بودند، دیگر چه کاری در جهان برایشان می‌ماند؟"

    "اگر مرگ نباشد همه‌چیز ارزش و معنای خود را از دست می‌دهد."

    کارنامه
    دوستش داشتم خیلی زیاد، ۵ ستاره بهش میاد... چرا باید ازش ستاره‌ای کم کنم؟ به جایش به بقیه‌ی دوستانم نیز پیشنهاد می‌دهم که بخواننش و خودم نیز در لیست کتاب‌های محبوبم آرشیوش می‌کنم.

    هجدهم شهریورماه یک‌هزار و چهارصد و یک

  • Mohamadreza Moshfeghi

    از اين كتاب هايي بودكه هيچ وقت لذت خواندنش فراموش نميكنم
    وبسيار تكان دهنده براى من
    قصه آدمى و آرزوها وعشق وخواسته هايش

    قصه طمع برای بقاء وابدیت و سپس انزجار ونفرت از این بقاء
    سيمون دوبوار تو اين كتاب با ترجمه عالى زنده ياد مهدى سحابى به بهترين شكل چرخه تكرارى حيات انسان روى زمين وخواسته هايش رو نشون ميده
    حكايتى كه همچنان باقى است.

  • Manny

    My name is Raymond Fosca; I was born in the city of Carmona, in what is now Italy; I am over seven hundred years old; I am immortal.

    People imagine that eternal life would be the greatest of all blessings, but they are wrong; no more horrible curse can be imagined. I know, as no mortal man can, the futility of all action. For centuries, I strove to preserve the honour and independence of my beloved city; I fought bitter wars against our neighbors; I forced my citizens to toil and suffer in the service of what I believed was a greater good; I discovered, too late, that all my efforts had been in vain, that their only effect had been to weaken Italy against the rapacity of France, Germany and Spain. I decided that my error had been to limit the scope of my efforts to a single country; I manoeuvred between the thrones of kings; I tried to steer Europe towards a peaceful and united empire; I succeeded only in creating still greater bloodshed and misery.

    I am separated by centuries from my own time, my own people; all those I have cared for are dead; even their memories have faded; I no longer see their faces clearly in my mind; I no longer hear their voices. From time to time, and despite all my precautions, I have been unable to stop myself from falling in love with a woman. For a few years, she allows me to become alive again, makes me feel a mortal man bound to his time; then she grows old; she discovers my secret; she comes to hate me; she dies; once again, I am alone. I try to care for my children; if I protect them, they too come to hate me; if I do not, their foolishness and egotism soon destroys them.

    I wished to tell my story, but I lack the gift. I searched for a person who could help me; in the end I discovered a woman of unusual gifts, a writer, a philosopher, some would say a genius. She listened carefully; she transformed my words into an elegant book; she published it; there were a few positive reviews; it enjoyed a moderate success; a few decades later, it had almost been forgotten. I would not give up; I imagined that I had perhaps aimed too high, that a less intellectual approach would be more successful. I found another writer, a vulgar American; she changed every detail of what I had told her; I could not even recognise myself in her novel; she assured me that her alterations were necessary in order to gain the public's attention; the book received worldwide acclaim; it was read by everyone, widely imitated, turned into a film; the author wrote three more books, each one stupider than its predecessor; she only became more famous and successful.

    Mortal reader, you do not understand your happiness. You do what you can for the years you are on Earth, and the knowledge of your inevitable death gives your short life meaning. I wish that I, too, could die; but I cannot.

  • Amir ali

    به نظرم این کتاب جز آن دسته از کتابهاییست که حداقل یکبار خواندنش در زندگی لازمست به خصوص که کتاب با ترجمه بسیار درخشان مهدی سحابی در دسترس است و ترجمه های مهدی سحابی را نباید از دست داد.

    ضرب المثلیست که می‌گوید:

    عمر طولانی این عیب را دارد که انسان باید شاهد مرگ بسیاری از عزیزان خود باشد. این حرف درستیست. خانم دووبوار با کتاب همه می‌میرند، ضمن زدن مهر تایید بر این جمله، پارا از این نیز فراتر می‌گذارد و پیش بینی عمری جاودانه را به دست می دهد به جای عمر طولانی.

    سن فوسکا مردی میان سال است که اکسیر جاودانگی مینوشد و سرانجام این پیر تبدیل به موجودی تحمل ناپذیر می شود.

    در تمام طول عمر بارها و بارها ازدواج می‌کند و بارها و بارها بچه دار می شود. او پس از چندی دیگر در مرگ هیچ کسی سوگواری نمی‌کند. چرا که می داند بزودی نام مرده را هم فراموش می کند و حتا چهره‌اش را هم به یاد نمی آورد. تمام رابطه اش با انسان‌ها را نیز در حد همین مقدار برای خود تعریف می کند. آدمها می آیند و می روند. همین. این تعریفش از یک انسان است. از گذشتگان به جز چند نام و تصویر گنگی از آنان در ذهنش چیزی به یاد نمی آورد. در قرن چهاردهم عمر جاودان یافته و اکنون شش‌صد ساله است.

    در طی زندگی قسی القلب می‌شود که همانا ناشی از عمرجاودان است. که در پیری گریبان همه را تا حدی می گیرد. ددمنشان تاریخ را نگاه کنید. هرچه پیرتر می شود خونخوارتر و جلاد تر می شوند. وی با توجه به این که همه را بعد از چندی فراموش می‌کند ولی کماکان از هر دختری که خوشش بیاید به او اظهار عشق می‌کند و خودش هم می داند که این کار فریبی بیش نیست.

    رازش را عده ای می دانند که سینه به سینه به دیگران نقل کرده اند. گاه خود آن را برای کسی افشا می کند. در جایی یکی از این زنان که رازش را می‌دانست، به او می‌گوید:

    "تو روزی حتا چهره من را به یاد نخواهی آورد. چرا به دروغ می گویی، همیشه در قلب منی؟"

    همه می‌میرند، کتابیست در ستایش زندگی. بعد از خواندن آن از این که همه بی استثنا می‌میرند، آرامشی جاودانه و عجیب به من دست داد. البته جاودانه یعنی تا پایان زندگیم.

  • Bekhradaa

    ۵۳۰
    یک بار موفق شدم نفس خودم را شصت سال حبس کنم. اما همین که دست به شانه ام زدند

    - شصت سال؟
    مرد لبخندی زد و گفت» یا اگر دلتان می خواهد شصت ثانیه. چه فرقی می کند؟ مواقعی هست که زمان می ایستد
    - مواقعی که آدم در آن طرف زندگی قرار دارد، و همه چیز زندگی را می بیند. بعد زمان شروع به حرکت می کند، قلب می تپد، آدم دست خودش را دراز می کند، قدم برمیدارد. هنوز درک می کند اما چیز دیگری را نمی بیند

  • Fahim

    "هر کدام از آن زنان ، خود را بر دیگران برتر می دانستند و برای هر کدامشان دست کم یک مرد وجود داشت که او را بر همه ی زنان دیگر ترجیح میداد. چگونه می توان جرأت کرد و گفت:تنها من حق دارم خودم را برتر از همه بدانم...
    حالت تهوع سختی سراپای رژین را دربرگرفت، میلیونها علف در دشت، همه یک اندازه ، یک شکل... "
    من فکر میکنم که آرزوی اغلب آدمها نه جاودانگی به معنای طولانی بودن عمر و نامیراییِ جسمی(آنطور که فوسکا با نوشیدن اکسیر به آن دست یافت) ، که جاودانگی در یاد و خاطر انسانها به شکلی ویژه و منحصر به فرد باشد،
    "همه سیاه و یک شکل از لانه بیرون ریختند ، هزاران مورچه بودند ، هزاران بار تکرار یک مورچه بودند... "

    چیزی که ما را می آزارد مرگ نیست که درمان آن نامیرایی باشد، گم بودن میان دیگرانیست که حتی با نبودمان خم به ابرو نمی آورند و براحتی جای خالیِ نداشته مان را با دیگری پر میکنند گویی که هیچگاه نبوده ایم...
    "کاش دست کم جای ما در فضا خالی می ماند و باد در آن می دمید و زوزه می کشید ، اما نه! با رفتن ما هیچ شیار و شکافی به جا نمی ماند... "
    "مُرده ها رفته بودند، زنده ها زندگی می کردند، دنیا همیشه پر از آدم بود. همان خورشید همیشگی در آسمان می تابید. از هیچ کس نمی شد گله کرد ، جایی برای تاسف نبود... "
    رژین خودشیفته نبود، او تنها میخواست متمایز باشد و به گونه ای متفاوت از دیگران در یادها باقی بماند، آرزویی که اغلبمان داریم...
    "شاید نامش برای مدتی در خاطر مردم می ماند، اما آن طعم غریبی که او از زندگی حس میکرد، آن آتشی که در دلش زبانه می کشید، آن زیباییِ شعله هایِ سرخ و گُنگیِ جادویی شان ، دیگر به یاد هیچ کس نمی ماند... "
    و من چقدر رژینم و چقدر او را می فهمم...
    "سیلابه می رفت و رژین را با خود می بُرد ، تنها آرزویت می توانست این باشد که پیش از آنکه کَف شوی و فنا شوی، هنوز اندکی روی آب بمانی... "

  • سـارا

    بنظرم این کتاب اگر نهایتا تو نصف این حجم و حدودا ۲۰۰ صفحه نوشته می‌شد خیلی بهتر می‌تونست از چیزی که میخواد حرف بزنه. به شدت زیاده گویی داشت و خیلی جاها خسته‌ کننده میشد! تکرار، بسط بیش از اندازه و گفتن از چیزهایی که هیچ کمکی به مسیر قصه نمیکرد به حدی بود که میخواستم از اواسط رهاش کنم. اما خب خوشحالم صبور بودم چون از نیمه‌ به بعد داستان تو مسیری قرار میگیره که خیلی جلوتر باید بهش پرداخته میشد. بخش های ۳ و ۴ و ۵ رو دوست داشتم. بخصوص بخش ۴ که بنظرم اوج سرگذشت فوسکای قصه‌ی است و دقیقا نقطه قوت کتاب. تمام تلاشی که دوبوار سعی داره بکنه تا از زندگی، مرگ و اهمیت فناپذیر بودن انسان بگه تو این فصل به ثمر میشینه.
    اینقدر بالا و پایین داشت که واقعا نمیتونم بگم خیلی دوسش داشتم، از خوندنش پ��یمون نیستم اما انتظارم خیلی بیشتر بود.
    ( امتیازم ۳/۷۵ )

  • Reihane

    دوس داشتم خیلی مینوشتم برای این کتاب ولی با توجه به حس و حالم فقط میتونم بگم کتاب خوبی بود :/ نقطه قوتش موضوعشه که از اسم کتابم مشخصه و از موضوعات مورد علاقمه.با اینکه بعضی مطالبو صد بار تکرار میکرد و خیلی جاها خسته کننده میشد ولی باعث شد خیلی فکر کنم و شاید همین تکرار کردن زی��د یه حالت تلقین به آدم میده که بیشتر ذهنو با موضوع درگیر کنه...و درکل امتیاز چهارو نیم فک میکنم مناسب باشه:)

  • Rezvan

    خیلی عالی بود
    داستانی گیرا با موضوعی جدید و پایانی فلسفی
    حسابی جذبش شدم و کاملا تپنستم با قلم نویسنده خودمو جای شخصیت فوسکا بزارم و تمام رنج و تنهاییشو حس کنم
    خوشحالم که نامیرا نیستیم :)


    سیمون دوبوار نویسنده این کتاب ،یکی از اعضای فعال جنبش آزادی زنان و جنبش ضد جنگ ویتنام و دوست و همکار متفکر بزرگ فرانسوی، ژان پل #سارتر است
    —————
    داستان در مورد یک فرد نامیرا به اسم فوسکا است که داستان زندگی خودش را برای دختری با افکار نارسیستی به نام رژین بازگو میکند
    اما رژین نقطه مقابل فوسکا است، عطش زیادی برای زندگی دارد و از مرگ گریزان است
    درحالی که فوسکا از زندگی گریزان و عطش مرگ را در سینه دارد
    رژین می‌تواند نماینده اکثریت ما باشد که چنان چنگ به زمین زده‌ایم و از مرگ می‌ترسیم که از خود زندگی غافل شده‌ایم
    فوسکا با گفتن داستان قرن‌ها زنده ماندنش، نه تنها رژین، بلکه ما راهم تحت‌تاثیر قرار میدهد
    ____
    دوبوار خاطرات فوسکا را طوری بازگو میکند که با وقایع تاریخی مهم در ارتباط است واز حال و هوای داخلی جریانات ان سالها صحبت می‌کند
    از امیدها و از نقشه‌ها،از تلاش ها و از ج��یانات راه آزادی،از شخصیت‌های فدا کار، از کشتار و ظلم به سرخپوستان آمریکایی توسط اسپانیایی‌ها صحبت میکند و وقایع تاریخ بشریت را به شکلی زیبا بیان میکند
    ————
    همه می میرند رمان جذابی است که موضوع اصلی آن یعنی نفرین زندگی ابدی به خوبی برایم قابل درک بود و تم فلسفی کتاب و نقد زندگی از زبان فوسکا با دیالوگهای حساب شده ،زیبایی این اثر چند برابر کرده است .
    ___
    چند پاراگراف با کتاب :
    ❤️
    خیلی نیرو، خیلی غرور و عشق می‌خواهدتاآدم
    باور کند که اعمال یک انسان اهمیتی دارد و زندگی بر مرگ پیروز می‌شود
    ❤️
    انسان درهمان حال که ساختن را یاد می‌گرفت، خراب کردن را هم می‌آموخت
    انگار که خدایی سرسخت همه کوشش خود را صرف آن میکرد میان زندگی و مرگ و میان رفاه و فقر توازنی بی‌مفهوم و تغییرناپذیر را حفظ کند
    ❤️
    تازمانی که انسانها و سیاهی‌هاشان روی زمین باشند،زمین به همین شکل میماند
    چراکه انسان در عین حال که میسازد، ویران هم میکند و اگر تنها نامیرای جهان هم بشوی، باز نمیشود انسان را نجات داد چون هرکس باید ناجی خودش باشد
    ❤️
    انسان حتی طالب خوشبختی هم نیست
    به وقت‌کشی قناعت میکند تا اینکه وقت او را بکشد
    ❤️
    تنها راه درست این است که آدمی بر طبق
    وجدان خودش عمل کند
    اگر این گفته درست باشد، کوشش برای سلطه بر زمین کار بیهوده ای است؛
    برای انسان ها هیچ کاری نمیشود کرد، زیرا نجاتشان فقط به دست خودشان است
    ___
    عاشق این کتاب شدم و میتونم بگم از اون کتابایی که داستانش و تصویر سازیش هیچ وقت فراموش نمیکنم

  • Arefe

    خرید کتاب صرفا بخاطر عنوانش و تلاشی در جهت مرگ آگاهی و کاهش ترس از مرگ بود که این روزها خیلی باهاش دست به گریبانم و انگار موثر بود!✌🏻

  • Nymphadora

    این کتاب رو دقیقا وقتی خوندم که باید میخوندم.
    اتفاقی برام افتاده بود و استرس بیماری و مرگ، روح و روانم رو به هم ریخته بود.
    الان میفهمم که مردن اصلا چیز بدی نیست :) چقدر خوبه که میتونیم بمیریم.
    به نظرم اگه کتاب یه نفس خونده بشه بهتره تا تیکه تیکه‌. اینجوری بهتر میشه درکش کرد ✌🏻

  • Roya

    《نمی‌توانستم به آنان لبخند بزنم. هرگز نه در چشمانم اشکی بود و نه در قلبم شعله‌ای که بگدازد. مردی بودم از هیچ‌جا. بی‌گذشته و بی‌آینده و بدون حال. هیچ چیز نمی‌خواستم؛ هیچکس نبودم.
    قدم به قدم به طرف افقی می‌رفتم که با هر قدم پس می‌رفت؛ قطره‌های آب به هوا می‌رفت و می‌افتاد، هر لحظه‌لحظه‌ی دیگر را نابود می‌کرد، دست‌هایم برای همیشه خالی بود. بیگانه بودم، مُرده بودم. دیگران انسان بودند و زندگی می‌کردند. من از آنان نبودم. به هیچ‌چیز اُمید نداشتم.》

    محشرِ خالص بود! 💙🥹
    جزو بهترینِ بهترین کتاب‌هایی که خوندم🫶🌱
    خانمِ دوبوار چقدر شما خفنین آخه😌 بوس به تک‌تک سلولات اصلا😍
    از یه طرف، این کتاب کللللی حرف واسه گفتن داره و از یه طرف هم زبونم در وصفِ چنین کتابِ خدایی عاجز و ناتوانه🥲
    هیچ‌وقت نمی‌تونم یه ریویوی شایسته بنویسم براش و از همین روی، خواهشمندم که صرفا همین یه بار رو به من اعتماد کنید و برین سراغش😎🤟
    البته کتاب مثلِ یه کوهِ مرتفعه که اولش با هیجان شروع می‌کنین و اواسط کتاب، یکم پیش بردنش سخت میشه و حتی ممکنه فکرِ شومِ دراپ کردن به سرتون بزنه ولی باید مقاومت کنین تا به قله برسین و یهو قِل بخورین بیاین پایین و توی لذت غرق شین😍🪽🩵
    قلبم مالِ تو سیمون جان🐳

  • مِستر کثافت درونگرا

    مگه میشه 5ستاره نداد به معشوقه ژان سارتر عزیزم
    قلم عجیب و پُر کشش و داستانی بی نظیر
    چقدر زیبا معقوله زندگی و حیات و مُردن رو به قلم میاره
    باید بلند شد براش کَف زد
    درود خداوند بر تو سیمون عزیز..

  • fคrຊคຖ.tຖ

    اگر مرگ نباشد همه‌چیز ارزش و معنای خود را از دست می‌دهد.

  • Rozhan Sadeghi

    از مهر ماه دارم سعی می‌کنم بخونمش. شروع کتاب درخشان بود و قلمم مدام زیر جملاتش رو خط می‌کشید. اما از اواسط دیگه جلو نرفت. از اونجاهایی که شروع کرد به روایت کردن جنگ‌هایی که شخصیت اصلی و جاویدان در طی سال‌های طولانی زندگیش کرده‌.
    تصمیم گرفتم دیگه کتاب رو رها کنم. کتاب‌های جذاب‌تری از کتابخونه بهم چشمک می‌زنند. هنوز کالیبان و ساحره‌ی عزیزم رو دارم که بخونم، افسانه‌ی سیزیف که قراره با گیومه بخونیم منتظرمه، عصیان فروغ که امشب می‌خوام برم سراغش و از شهر و گربه‌های دالان که این روزهای علاقه‌مندیم به گربه‌ها همراهمه هم انتظارم رو می‌کشند.
    مع‌الاسف روزهای زندگی من برخلاف فوسکا محدوده و نمی‌تونم اون‌ها رو صرف خوندن یک کتاب نه چندان دلخواه بکنم.

  • Edita

    They were walking side by side, but each was alone. What can I do to make him learn to see the world through my eyes? She had not imagined that it would be so difficult; instead of growing closer to her, it seemed that from day to day he drew further away.
    *
    "Can you picture that sail disappearing on the horizon and me standing on the beach, watching it disappear?"
    "Yes, I can," she said. And it was true; now, she could.
    *
    Never would the light of that dead satellite be obliterated, and never would that bitter taste of solitude and eternity be washed from my life.

    *
    And like everyone else, I smelled the sweet odor of roses and linden trees. Yet, I would let this springtime go by without living it. Here, a new rose had just been born; there, the meadows were strewn with the snowy petals of almond trees. And I, a stranger both here and there, would pass through this season of flowers like a dead man.
    *
    He went down the two steps in front of the door and with long strides walked along the road which led out of the village. He was walking very rapidly, as if in the distance, beyond the horizon, something was waiting for him-a world entombed under a glass dome, without men, without life, white and bare. She went down the two steps. Let him go! she said to herself. Let him disappear forever'! She watched him striding down the road, and for a moment it seemed to her that the sorcery with which he had stripped her of her being was leaving with him. He disappeared at the first bend. She took a step and stopped, nailed to the spot. He had disappeared, but she remained the same as he had made her-a blade of grass, a gnat, an ant, a bit of foam. She looked around her; perhaps there was a way out. Furtive as the beating of an eyelid, something lightly grazed her heart; it was not even a hope, and even that quickly vanished. She was too tired. She pressed her hands against her mouth, bent her head forward. She was defeated. In horror, in terror, she accepted the metamorphosis-gnat, foam, ant, until death. And it's only the beginning, she thought. She stood motionless, as if it were possible to play tricks with time, possible to stop it from following its course. But her hands stiffened against her quivering lips.
    When the bells began to sound the hour she let out the first scream.

  • Lynne King

    Review - All Men Are Mortal - Simone de Beauvoir– 11 February 2019

    If you are into Existentialism or even Absurdism, then this is the book for you. Simone de Beauvoir has indeed excelled herself with combining her own philosophical leanings with a rather fascinating historical novel starting in 1279, in a castle in the city of Carmona in Italy, with immortality thrown in with our hero Raimondo Fosca. This individual would end up ruling Carmona.

    These were difficult and hazardous times as Italy was not unified at the time and regions such as Florence and Genoa were constantly searching for ways and means to increase the size, power and wealth of their provinces. Carmona was viewed as a desirable target to acquire at whatever cost and it seemed at the time as if it would fall but then cause and effect entered the equation. Food was so low the situation was desperate and then like a miracle one of the beggars came out with a bottle of this Egyptian elixir which evidently made one immortal if one had the courage to drink it. Fosca was concerned about the future of Carmona, especially as the plague had started to gain a hold, and so it was tried on a mouse first of all. This poor creature then had its neck twisted and it indeed lived to tell the tale and to do so continuously for immortality as Fosca did indeed do.

    Fosca spent many centuries in different places, and countries, and with different women, having children who invariably tried to kill him because of his immortality. They all failed of course. But there is a price with immortality because Fossa was soon very aware of the meaning of existence. He began to have nightmares and yet life continued. That in itself proved to be the nightmare.

    He was even an advisor to Charles V and initially wanted to make him the ruler of the universe but soon realised that there was no universe.

    Fosca travelled endlessly over the centuries but existence was always the same, no change.

    Then he finds himself in Paris in the twentieth century and meets Regina, an aspiring egotistical actress and it is this individual who asks Fosca to tell her his life story as he had mentioned that he was immortal but even being immortal has a price as she soon finds out.

    As for the ending, I believe that there are several interpretations but it is the screaming, especially the first scream that confused me. Why?

  • Ali Book World

    کتاب با داستان دختری به نام رِژین آغاز میشود. رژین بازیگر تئاتر است و در حرفه‌ی خود بسیار قوی و محبوب عمل کرده، روزی با مرد مرموزی به نام رایموند فوسکا روبه‌رو میشود و در نگاه اول جذب شخصیتش شده و به دنبالش میرود. فوسکا یک انسان عادی نیست، او نامیراست. در حقیقت نفرین شده که تا ابد زندگی کند و...

    در نگاه اول من رو یاد "مرشد و مارگریتا" انداخت. میدونم هیچ ربطی به هم ندارن اما حس و حالی که موقع خوندنش داشتم برام عجیب بود، خیلی راحت من رو میبرد به دورانی که مرشد و مارگریتا رو میخوندم. و البته هرچی هم که جلوتر میرفت نوع روایتش هم تغییر میکرد و اونجا هم یاد "بارون درخت نشین" می‌افتادم. نمیدونم چرا ولی سر خوندن این کتاب، همه‌ش دوتا کتاب دیگه جلوم بودن!

    داستان از جایی شروع میشه که رژین سرِ کارشه و کم‌کم وارد قضایای اصلی میشه تا میرسه به حضور جناب فوسکا... اوایلش فوسکا شخصیت مرموزی داشت و حرف زدنش هم عجیب بود و حتی روشش برای اثبات نامیرا بودنش هم جالب و عجیب و غریب بود.

    تا حدود صد صفحه جریان در موردش ارتباط میان رژین و فوسکا میگذره اما بعدش فصل جدیدی هم به کتاب اضافه میشه. فصل مربوط به زندگی گذشته‌ی فوسکا و اینکه کی بود؟ چکاره بود؟ چه زمانی زندگی میکرد؟ چی شد که نامیرا شد؟... همه‌ی اینها از اول زندگیش گفته میشه. در حقیقت فوسکا داره ماجرای زندگیش رو برای رژین تعریف میکنه. و چه زندگی عجیب و پرماجرایی داشته..!! فوسکای پادشاه، حاکم شهر کارمونا در ایتالیا...

    همه می‌میرند از اون دسته کتابهای همه پسند نیست، فضای دارک و تیره‌ای داره، ماجراهاش و اصل داستان در مورد زندگی، مرگ، دنیای فانی، انسان‌های رهگذر و هرچیزی که در این بسته قرار بگیره... اما خود من با توجه به حس و حالی که موقع خوندنش داشتم، به کسانی که مرشد و مارگریتا رو دوست داشتن و بارون درخت نشین هم خوندن، این کتاب رو پیشنهاد میکنم. هیچ ارتباطی به هم ندارن فقط از نوع روایتها، فضاسازی‌ها و کلا نوع داستانهاشون فکر میکنم گزینه‌های شبیه به هم باشن!

    خلاصه که کتاب خوبی بود، هر دو بخشش رو دوست داشتم اما دلم میخواست بخش مربوط به رژین و فوسکا بیشتر میبود اما حیف که نبود!.. و البته پایانش هم شوکه‌ام کرد، انتظار چنین تصمیم و اتفاقی رو نداشتم ولی جالب بود، غیر منتظره و قشنگ!

  • Katayoon

    زندگی با مرگ معنا پیدا می‌کند...
    ایده کتاب بسیار جذابه. فصل سوم تا حدودی ملال‌آور میشه و ممکنه خیلی‌ها در نیمه‌ی راه از این کتاب ناامید بشن و نیمه‌کاره رهاش کنن. اما این ضرورت داستانه. انتقال حس ملال و تکراری بودن حوادث تاریخ و زندگی انسانی.
    "زمان یک دور باطل و تکرارشونده است که مدام کش می‌آید، بی آنکه چیزی عوض شود."
    اما در ادامه کشش داستان بسیار زیاد میشه...

    دوبوار در طول داستان افکار اگزیستانسیالش را به تدریج و هنرمندانه منتقل می‌کند.
    انسان از بدو تولد مردن را آغاز می‌کند. اما بین این دو، چیزی به نام زندگی وجود دارد.

  • Parisa forootan

    ....در حالی که در دنیایی میمیریم که هیچ پایانی ندارد.

  • Nina

    یه کتاب درست و حسابی خوندم! هممم... حتی میتونم بگم "چسبید!" ولی... پر از جمله های طلایی... ولی... ولی مخصوصا یک سوم آخر کتاب به قوت شروع و در واقع دو سوم اولش نبود انگار؛ یکم احساس نویسندگی (اصطلاح معروف حضور نویسنده!) و تلاش نویسنده برای نوشتن و همچنان ادامه دادن حس می شد... فارغ از حسِ خودِ شخصیت که اون هم اتفاقا دقیقا باید همین می بود! "تلاش برای ادامه دادن! حتی به زور..." جمله های خیلی زیادی داره که دلم میخواد اینجا بنویسم... تجربه ی خیلی موندگاری شده برام خوندن این کتاب...
    بیشتر ازخودِ شخصیت، حسش برا آدم میمونه...حسی که تو تمام طول زندگیش داشته و احتمالا همچنان خواهد داشت! (هر چند با اینکه منظورم این نیست که بده ولی کلا سلیقه ی من برعکسشه! یعنی من دوست دارم اون شخصیته، اون آدمه بیشتر برام بمونه!) اون یک صفحه ی اول مقدمه! که معرفی ای از "فوسکا" میده! چقدر باشکوهه! و شروعی که با "رژین" داریم در همین شکوه و زیبایی...ضمن اینکه پایان بندیشو هم زیاد دوست نداشتم!ا
    __________________________
    - هر کدام از این چیزها (مبلها و وسایل زینتی) با شما حرف زده. و شما اینها را جمع کرده اید که سرگذشت شما را تعریف کنند.
    - -واقعا افتخار اینقدر برایتان مهم است؟
    رژین گفت: مهم تر از هر چیز.
    - میلی به خرامیدن در برابر مردمان فانی نداشت.
    - دوباره توانسته بودم مفهوم انتظار، ملال و هوس را درک کنم. اما هنوز به این تصور خوشی کامل دست نیافته بودم.
    - من دیگر خودم نخواهم بود. برای آنکه به همه چیز دست یابی، باید همه چیز خود را ببازی. این قانون را چه کسی وضع کرده است؟
    - پس به هیچ وسیله نمی توان مانع از آن شد که بی من زندگی کنند؟
    - او را از آن رو دوست می داشت که فناناپذیر بود؛ و فوسکا به این امید عاشق او بود که چون دیگران فانی شود. "هرگز به صورت یک زوج در نخواهیم آمد."
    - در آن ابدیت ساکن او نیز می توانست سهمی از آن خود داشته باشد، اما ناگهان می دید که جهان چیزی جز گذران تصویرهایی گریز پا نیست.
    - بی نظیر مثل همه ی زنهای دیگر!
    - خیلی نیرو، خیلی غرور و عشق می خواهد تا آدم باور کند که اعمال یک انسان اهمیتی دارد و زندگی بر مرگ پیروز می شود.
    - آینه هایی تهی که تنها تهی بودن یکدیگر را باز می تابانند.
    - دیگر به دروغ احتیاج ندارم!
    - امیدوارم گفته ی کشیش ها دروغ باشد و اگر مردم برای همیشه بمیرم.
    - همه ی سنگینی زمان آینده را بر سینه ام حس می کردم.
    - گفت: من یک زندگی بیشتر ندارم
    شانه بالا انداختم. یک زندگی چه اهمیتی داشت؟
    - اما خدا طاعون را فرستاد و با آن تو را شکست داد.
    با خشم گفتم: نتیجه اینکه، باید غلبه بر طاعون را هم یاد گرفت.
    - گاهی می گفت: من، وقتی بزرگ شدم، چکار کنم؟
    من می خندیدم. می گفتم: هر کار دلت خواست بکن.
    - گفتم: می دانم، می خواهی که همه ی این کارهایت به دردی بخورند.
    گفت: بله.
    چطور می توانستم به او بگویم که هیچ کار آدم به هیچ دردی نمی خورد.
    - تنها با او بود که می توانستم بگویم و بخندم بی آنکه درجا به این فکر افتم که روزی می میرد.
    - برای او زندگی گذرایش سنگین تر از سرنوشت خود من بود.
    - کف آب همیشه یکی بود، و همیشه تغییر می کرد.
    - با این همه من وجود دارم. زنده ام، شما را دوست دارم و رنج می کشم.
    - تحمل نوازش دستهایی را که هیچ وقت نمی پوسد ندارم، خجالت می کشم.
    - از چه مدت پیش سرگرم گفتگو بودند؟ چند ساعت یا چند سال؟ در این مدت چهره ها و لباسهایشان عوض شده بود، اما همان صدای متین، همان چشمان نگران دوخته شده به آینده ای محدود را داشتند. تقریبا همان کلمات همیشگی را می گفتند. آفتاب پاییزی روی میز می درخشید و زنجیری را که با آن بازی می کردم به تلالو در می آورد. به نظرم می رسید آن دقیقه از زندگی ام را پیشتر هم دیده ام؛ صد سال پیش؟ ساعتی پیشتر؟ یا در خواب؟ فکر کردم "آیا این طعم زندگی ام هرگز عوض نخواهد شد؟"ا
    - مگر می شود صبحها جلو شروع هیجان زندگی را گرفت؟
    - از یک انسان، حتی اگر امپراتور هم باشد چه توقعی می توانم داشته باشم؟
    - زمین غیر از دل من قلب دیگری نداشت.
    - زمانی که در گذشته در ته ساعتهای شنی لاجوردی بی حرکت افتاده بود اکنون زیر پای اسبم تباه می شد.
    - -هرگز هیچ انسانی صاحب همه ی عالم نشده.
    - هنوز وقت آن نشده بوده.
    - من میخواستم همه ی جهان را یکپارچه در دست بگیرم؛ او مدعی بود که خودش به تنهایی جهانی است.
    - به مردم یاد می داد که هر کس داور مناسبات خودش با خداوند است، و هر کس می تواند درباره ی کردار خود قضاوت کند؛ در این صورت، من چطور می توانستم آنان را به اطاعت وادار کنم؟
    - اگر هر کس در وجدان خودش به جستجوی خدا می پرداخت، مطمئن بود به همان خدایی که من میخواهم نخواهد رسید.
    - زمان در پیرامونم دریاچه ی آرام و پهناوری می شد.
    - توازنی بی مفهوم میان زندگی و مرگ و میان رفاه و فقر
    - سعادت فقط در یک چیز است: در اینکه آدم به حکم وجدانش عمل کند.
    - همانگونه که بیشعوری چون آنتونیو خودش را به کشتن داده بود؛ همانطور که بیشعور دیگری چون بئاتریچه از زندگی کردن سرباز می زد؛ خنوخ نبی بالای برج کلیسا از گرسنگی جان داده بود. آتش را تماشا می کردم و از خود می پرسیدم که آیا به راستی آنان بیشعور بودند یا اینکه در قلب آدمیان فانی رازی نهغته بود که من در نمی یافتم.
    - چرا باید آنهمه تقلا می کردیم تا تکه پاره های دنیای کهنه و پوسیده ای را سرپا نگه داریم؟ گفتم: فیلیپ را شهریار اسپانیا و امپراتور آمریکا کنید؛ تنها در آمریکاست که می شود به سازندگی و خلاقیت پرداخت...
    - هر ساله در سالروز ورود نیروهای فاتح، سرخپوستان پیر گوش به زمین می چسبانند و امیدوارند غرش رودی زیر زمینی را بشنوند که بناست روزی همه ی اسپانیایی ها را با خود ببرد.
    - زن سرخپوست جوانی در درگاه کلبه نشسته بودو برای بچه اش لالایی می خواند:
    مگر در آشیان بوف
    مرا زاییده ای، مادر
    که بختم این چنین تیره ست،
    گه چون بوفی درون لانه گریانم؟
    - این مردم خوشبختی را نمی خواهند؛ می خواهند زندگی کنند.
    - آنچه برایشان ارزش دارد هرگر آن چیزی نیست که به آنها داده می شود، بلکه کاریست که خودشان می کنند. اگر نتوانند چیزی را خلق کنند، باید نابود کنند. اما در هر حال باید آنچه را که وجود دارد طرد کنند، وگرنه انسان نیستند.
    - - چکار می توانم برایتان بکنم؟
    - مگر به این نتیجه نرسیدیم که هیچ کاری برای هیچکس نمی شود کرد؟
    با حالتی اندیشناک براندازم کرد. گفت: دعا می کنم که خداوند روزی به شما آرامش بدهد.
    - می خواستم وجودم چیزی بیشتر از چشمی که نگاه می کند نباشد.
    - گفت: در عوض راهی به چین، روحم را با کمال میل به شما می فروختم. اعتنایی به زندگی آن دنیا ندارم؛ همین دنیا برایم بس است. چ��ان شور و هیجانی در لحنش بود که دوباره دلم آکنده از تمنا شد. فکر کردم "آیا می توانم دوباره ادم زنده ای بشوم؟"ا
    - سه قرن می شد که کسی دست روی شانه ام مگذاشته بود، و از زمان مرگ کاترینا هیچکس ازم نپرسیده بود "به چه فکر می کنی؟" به گونه ای با من حرف می زد که انگار همتای او بودم، و به همین خاطر برایم آنقدر عزیز بود.
    - نگاهی که به من می اندازی مال زمانهای بسیار دور است، فراتر از مر�� مرا هم می بینی؛ برای تو من یک آدم مرده ام، مرده ای که در سال 1651 سی سال داشته، مرده ای که راهی به چین را جستجو کرده و نیافته، رود بزرگی را کشف کرده که کمی بعد از او کسان دیگری هم می توانسته اند کشفش کنند.
    - فکر می کنی آدمی که با تو باشد باز بتواند غروری در خودش احساس کند؟
    - و ناگهان شلیکی سکوت را شکست. از جا نجنبیدم. فکر می کردم "کار او تمام شد. آیا هرگز این امکان برای من هم وجود خواهد داشت که از خود جدا شوم و جز چند استخوان خشک و برهنه از من باقی نماند؟"ا
    - با کوشش پیگیر در راه گردآوری سیاهه ی همه ی آنچه روی زمین یافت می شد، آن را هر چه کوچکتر می کردند؛ به تازگی چنان نقشه ی دقیقی از خاک فرانسه تهیه کرده بودند که دهکده و جویباری نبود که در آن نیامده باشد؛ دیگر سفر به چه درد می خورد؟ هر سفری، هنوز شروع نشده به پایان رسیده بود.
    - از همه ی اینها برایم جالب تر، کشمکش یک انسان با خودش بود.
    - ستاره ها پرده ی سرمه ای آسمان را سوراخ می کردند.
    - در آن لحظه جوابی به ماریان می دادم که در هیچکدام از لحظه های فراموش شده ی زندگی ام ثبت نشده بود؛ و من، خود من، بودم که آن را انتخاب می کردم، من بودم که ماریان را مآیوس یا خوشحال و راضی می کردم.
    - همیشه می دانست کجا می خواهد برود، چه می خواهد بکند؛ همیشه خواستها و کنجکاویهایی داشت که باید برآورده می کرد؛ اگر می توانستم همه ی عمر دنبال او باشم دیگر از دست خودم راحت می شدم.
    - شهری که قلبش در سینه ی من می تپید.
    - زنها هم مانند فصلها و ساعتها و رنگها همانی بودند که بودند.
    - -به ما اعتماد ندارند.
    -به خودشان هم ندارند.
    -بله، تعجبی هم ندارد؛ تا حال از خودشان جز ضعف چیزی ندیده اند.
    - حتی اگر فراموشم کنید، دوستی ما به هرحال وجود داشته.
    - "فراموشم می کنی."
    این من نبودم که او را فراموش کرده بودم. خودش از دنیا به بیرون سریده بود، و از درون من که برای همیشه در دنیا بودم، بیرون مانده بود.
    - و او گریه کرده بود؛ چون گریه کرده بود، چون در آن لحظه می خندید، پیروزی اش یک پیروزی واقعی بود، و آینده نمی توانست به آن کاری داشته باشد.
    __________________________
    به این فکر می کنم که چطور آدمی مثل سیمون دوبووار شخصیت اصلی رو مرد انتخاب کرده و زنی رو مقابل اون در کنار بقیه ی دنیا گذاشته! مسئله ام، مسئله ی زن نیست. بحث دلیل و منطق پشت قضیه ست.
    اینکه چطور همه چیز رو تکه تکه کنار گذاشت تا قابلیت تکیه کردن رو فقط بده به احساس، تجربه ی آنی و در لحظه! این ماندگاری و وزنه ی سنگین این اثر بود...
    برای من جداب ترین بخشش بخش سوم بود؛ که همراه اون جوون توی گشت و گذار داخل جنگل با قبایل سرخپوست ها مواجه می شدن و دنبال راهی به چین می گشتن.
    و بالاخره این جمله:
    "عمل کردن به حکم وجدان"

  • Mohsen.khan72

    عالی، جذاب، پر عمق.
    داشتم نقد نظرات رو میخوندم دیدم خیلی از چیزهایی که باید، گفته شده. اينه که من نمی نویسم که تکرار مکررات نشه. فقط این که نویسنده جاودانگی و ابدیت رو پوچ و بی معنی نشون داده بود یه کنایه ای هم به خدا میزد فکر کنم. نمی دونم تا چه حد درست باشه این نظرم.