A Very Easy Death by Simone de Beauvoir


A Very Easy Death
Title : A Very Easy Death
Author :
Rating :
ISBN : 0394728998
ISBN-10 : 9780394728995
Language : English
Format Type : Paperback
Number of Pages : 112
Publication : First published October 16, 1964

A Very Easy Death has long been considered one of Simone de Beauvoir’s masterpieces. The profoundly moving, day-by-day recounting of her mother’s death “shows the power of compassion when it is allied with acute intelligence” (The Sunday Telegraph).
 
Powerful, touching, and sometimes shocking, this is an end-of-life account that no reader is ever likely to forget.


A Very Easy Death Reviews


  • KamRun

    1

    بزرگ‌ترین وحشت مادربزرگم در زندگی بیماری سرطان بود. با توجه به سنش (شصت و پنج سال) همیشه وضعیت عمومی خوبی داشت، ولی هربار که به دلیلی کارش به دکتر می‌کشید، فورا از مادرم می‌پرسید "اون مریضیه رو که نگرفتم؟" میزان ترس او آن اندازه بود که حتی از به زبان آوردن واژه سرطان اجتناب می‌کرد و خب، شوخی روزگار هم اینطور بود که دو سال پیش به سرطان مبتلا شد. با توجه به ترس قدیمی‌ای که از این بیماری داشت، بنا بر تصمیم اطرافیان قرار شد بیماری‌اش از او پنهان شود. برای دو سال تحت درمان‌های مختلف قرار گرفت، شیمی‌درمانی شد، آب رفت، ولی کسی از علت اصلی این‌ها با او صحبت نکرد و خودش هم دیگر سوال همیشگی‌اش را تکرار نکرد، انگار بو برده بود ولی از روبرو شدن با این حقیقت فرار می‌کرد. در روزهای آخر پزشک دو تصمیم پیش روی خانواده‌اش گذاشت: تحت آخرین عمل جراحی با شانس موفقیت تقریبا صفر قرار بگیرد و چند ماهی بدون درد زندگی کند یا بدون عمل جراحی، چند هفته‌ای را با تغذیه وریدی و درد بسیار زنده باشد. پزشک با زبان بی‌زبانی پیشنهادِ به‌مرگی داد. عملش کردند و هرگز به‌هوش نیامد. روز آخر اصرار بر این داشت که حالش بهتر است و به خانه برگردد. لباس‌هایش را برای جراحی عوض کردند و در پاسخ به آخرین پرسش و جمله‌‌ای که قبل از خاموشی بر زبان آورد که "کجا می‌ریم؟"، گفتند "نگران نباش، برمی‌گردیم خونه". اینکه در آن آخرین لحظه نمی‌دانست قرار است به پیشواز مرگ برود بیش از مردنش متاثرم کرد

    2

    سوزان سانتاگ سه بار به سرطان مبتلا شد و بار سوم بیماری او را مغلوب کرد. او با بیماری‌اش مانند یک پروژه‌ی تحقیقاتی عمل کرده بود، تمام اطلاعات ممکن را در این‌باره جمع‌آوری کرده بود: از طریق مقالات، دایره‌المعارف، اینترنت، مصابحه‌ها. پسرش در کتاب
    سوزان سانتاگ در جدال با مرگ ماجرای مواجهه او با سرطان، روزهای پایانی و مرگش را نوشته و بارها در خلال این روایت تلخ، این سوال را از خودش و مخاطب نادیده‌اش پرسیده که شیوه‌ی برخورد پزشک در اطلاع‌رسانی به بیمار در حال مرگ باید چگونه باشد؟ آیا وقتی مرگ بیمار قطعی است، باید آب پاکی را ریخت روی دستش؟ یا کورسویی از امید را بازگذاشت؟

    آن‌ها بدترین خبر را با پاکیزه‌ترین زبان دادند. آن‌ها می‌خواهند اطلاع‌رسان باشند، اما مطمئنا در جزوه‌های پزشکان هم راه‌هایی برای انتقال اطلاعات دشوار وجود دارد که لحن آن به لحن آدم‌های بیخیال شباهت نداشته باشد، اطلاعاتی که به فرد صدمه می‌زند، شما را به گریه می‌اندازد. فضای خالی بین زبان و واقعیت بینهایت وسیع است و به بیشتر بیماران و خانواده‌هایشان آسیب می‌زند. این‌جا احتمالا حقیقت به معنای قدرت نیست - هرقدر هم که آرزویش را داشته باشیم - اما این مسئله فهم آن را اجتناب‌ناپذیر نمی‌کند. بعد این پرسش پیش می‌آید که چنین فهم و درکی برای مادرم چه عواقبی داشت؟


    3

    سیمون دوبووار در "مرگی بسیار آرام" روزگار مادرش را در هفته‌های پایانی زندگی‌اش روایت می‌کند، زنی سالخورده اما پرامید و سرشار از زندگی که در جدال با سرطان در حال مرگ است، ولی از بیماری‌اش اطلاعی ندارد. دوبووار و خواهرش تصمیم می‌گیرند بیماری‌اش را از او پنهان کنند تا باعث عذاب بیشترش نشوند. عذاب وجدان نویسنده از این پنهان‌کاری در صفحه به صقحه‌ی کتاب موج می‌زند و خود نیز بارها به این موضوع اشاره می‌کند.
    مامان با اندوه و ناباوری نگاه کرد و پرسید: فکر می‌کنی به آن‌جا برگردم؟ تا به حال این یاس و تلخی را در چهره‌اش ندیده بودم، گویی آن روز فهمیده بود که از دست رفته است. فرجام کار را چنان نزدیک می‌دیدم که حتی با ورود خواهرم هم اتاقش را ترک نکردم. مامان گفت ظاهرا حال من اصلا خوب نیست که هر دوی شما اینجا مانده‌اید. وانمود کردم که عصبانی شده‌ام و گفتم: ماندم چون روحیه‌ات خوب نیست. از عصبانیت غیرمنصفانه‌ام ناراحت بودم. درست وقتی با حقیقت روبرو می‌شد و احتیاج داشت حرف بزند و خود را از آن خلاص کند، وادار به سکوتش می‌کردیم و می‌خواستیم دلهره‌اش را پنهان کند و تردیدش را نادیده بگیرد. به سیاق همه‌ی عمر، اینجا هم خودش را خطاکار می‌دانست و در عین حال فکر می‌کرد دیگران حرفش را نمی‌فهمند. اما ما هم چاره دیگری نداشتیم، زیرا اولین چیزی که به آن احتیاج داشت امید بود

    آیا باید او از آنچه درون بدن خودش می‌گذشت مطلعش می‌کردند؟ آگاهی از بیماریِ خود حق طبیعی بیمار نیست؟ دوبووار با دیدن جسم هتک حرمت‌شده‌ی مادرش، آلام و فریادهایی که از درد می‌کشید و بارها این سوال را از خودش می‌پرسد که آیا بهتر نیست به شیوه‌ای او را از درد کشیدن نجات داد و "راحت کرد"؟ سوالی که آن را به شیوه‌های مختلف با پزشکش در میان گذاشته و هربار برخورد تندی دیده بود. این دو پرسش اخلاقی - شیوه‌ی اطلاع رسانی به بیمار و اتانازی - انسان را در موقعیتی پارادوکسیکال و بحرانی قرار می‌دهد. بخصوص برای روشنفکری چون دوبووار
    مامان را نگاه می‌کردم. آنجا بود، حاضر و هوشیار، یکسره بی‌خبر از آنچه بر او می‌گذشت. بی‌خبری آنچه درونمان می‌گذرد امری‌ست طبیعی؛ اما او حتی از بیرون بدنش هم بی‌خبر بود. از شکم زخمی‌اش، از لوله‌ای که در بدنش کار گذاشته بودند و کثافاتی که از آن بیرون می‌ریخت، از رنگ کبود صورتش. دیگر آینه نمی‌خواست، چون چهره نزار و محتضرش برای او وجود خارجی نداشت. فرسنک‌ها دور از جسم در حال پوسیدنش می‌آرامید و خواب می‌دید، با گوش‌هایی مملو از دروغ‌های ما و با همه‌ی وجودش که در امیدی پرشور خلاصه می‌شد: شفا یافتن. با چشمانی درشت و نگاهی ثابت و اندوه‌بار به من چشم می‌دوخت، گویی نگریستن را دوباره کشف کرده است. با نگاهش به دنیا می‌چسبید، همانطور که با ناخن‌هایش ملافه را می‌چسبید تا غرق نشود: زیستن! زیستن! دلم می‌خواست از رنج‌های بی‌ثمر خلاصش کنم: دور از چشمش نیمی از غذایش را در سطل خالی می‌کردم و می‌گفتم همه‌اش را خوردی


    به چند دلیل این را کتاب شاهکاری در نوع خود می‌دانم. نخست آنکه یک کتاب جیبی صد صفحه - بسته به تجربه‌های شخصی خواننده - می‌تواند چالشی عمیق در او ایجاد کند که پیش‌تر در متن بالا به آن اشاره کردم. دوم آنکه نباید کتاب را به یک روایت صرف از روزهای آخر بیمار تقلیل داد، اصلا چنین نیست. این تنها یک وجه از کتاب است. در وجهی دیگر، به رابطه‌ی پر فراز و نشیب مادر و فرزند پرداخته می‌شود، رابطه‌ای که از نوجوانی فرزند به علت رفتار تندخو و مذهبی مادر دچار نقصان شده و حالا بواسطه بیماری دوباره پا گرفته است. دوبووار بارها به روزهای گذشته بازمی‌گردد و خاطرات مشترکش با مادر را مرور می‌کند، خوشی‌ها، لذت‌ها، تلخی‌ها. علاوه بر این، دوبووار با صداقت و صراحت از گذشته‌ و روزگار مادرش می‌نویسد، از زندگی‌اش که دوبار از دست رفت، یکبار بواسطه‌ی مقدس‌مآبی که تمام جوانی مادر را هدر داد و یک‌بار بواسطه‌ی مرگ. با این وجود او در روزهای پایانی یک‌بار هم دعا نکرد، هیچ کشیشی را برای اعتراف نپذیرفت و از دوستان مذهبی‌ش کناره‌گیری کرد
    بیماری قالب خشک پیش‌داوری و ادعاهایش را شکسته بود، شاید بدین خاطر که دیگر نیازی نبود پشت آن‌ها پناه بگیرد. دیگر صحبت از کفّ نفش و از خودگذشتگی نبود. پیروی بی‌چون و چرا از غریزه‌ و امیالش عاقبت او را از قید بغض و کینه رها کرده بود. زیبایی و لبخند به چهره‌اش بازگشته بود و این خبر از آشتی آرام مامان با خودش می‌داد. حال که در بستر احتضار افتاده بود، این هم نوعی خوشبختی به‌شمار می‌رفت

    واکنش منتقدان مذهبی دوبووار به بیماری مادرش و کنایه‌های آن‌ها وقیحانه است. آن‌ها علت پریشانی خانواده دوبووار را در مواجهه با بیماری مادر، لامذهب بودن می‌دانند. دوبووار در این کتاب، پاسخی کوتاه اما تکان‌دهنده به آن‌ها می‌دهد
    مامان زندگی را همان‌قدر دوست داشت که من دوست دارم. در روزهای احتضارش ، نامه‌های زیادی به دستم می‌رسید که آخرین کتابم را نقد و بررسی کرده‌ بودند. مقدس‌مآبان با دلسوزی کنایه‌آمیزی نوشته بودند: "اگر ایمان خود را از دست نداده بودید، مرگ چنین هراسانتان نمی‌کرد." و پیش خودم به آن‌ها جواب دادم همه‌تان سخت در اشتباهید. مذهب، چه برای مادرم و چه برای من چیزی نبود جز امید به کامیابی پس از مرگ. ابدیت نمی‌تواند تسلی‌بخش انسانی باشد که زندگی را دوست دارد، اما مرگ را پیش روی خود می‌بیند



    4

    دکتر کوبلر راس، نوشته‌های بسیار مفید و روشنگری پیرامون موضوع مواجهه با مرگ - بیمار و اطرافیانش - و شیوه‌ی اطلاع‌رسانی در مورد بیماری دارد. عقیده‌ی او بر این است که اکثر بیماران حتی بدون نیاز به صحبت از وخامت اوضاع با خبر‌ می‌شوند و نزدیک شدن مرگ را حس می‌کنند، اما در هر صورت بهتر است تا حد ممکن بیمار را بدون ناامید کردن، از وخامت اوضاع و خطری که تهدیدش می‌کند مطلع کرد تا هم به کارهای نیمه تمام خود بپردازد و هم از جنبه‌ی روحی آماده‌ی شرایط سخت‌تر شود. تجربه‌های او حاکی از این است که اکثر بیماران از آنچه ورای نقاب خوشحال و خندان خانواده‌ها می‌گذرد خبر دارند و بیمار نیز اغلب به دلیل انکار خانواده علی‌رغم نیاز ضروری‌اش تمایلی به صحبت درباره‌ی این موضوع ندارد. در حالی که صحبت درباره‌ی ناامیدی‌ها و ترس‌ها و حتی مرگ باعث سبک شدن بار سنگین بیمار و آسودگی بیشتر او می‌شود و کار خانواده را هم برای پذیرش فقدان او بعد از مرگش راحت‌تر می‌کند. راس ثابت می‎کند که صحبت نکردن درباره‌ی این موضوع بیش از آنکه بخاطر بیمار باشد، بخاطر ترس و انکار پزشک یا خانواده‌ی اوست. جمع‌بندی و اتخاذ درست‌ترین و انسانی‌ترین تصمیم در چنین شرایطی، بخصوص در جایگاه خویشاوند بیمار بسیار دشوار است، اما دکتر راس در کتاب
    پایان راه به نکات بسیار ارزشمندی در این‌باره اشاره کرده که قطعا می‌تواند تا هدی راهگشا باشد

    پی‌نوشت 1: عنوان کتاب ایهامی جالب و دردناک دارد. از سویی مفهوم زمان را در خود دارد، تحلیل رفتن تدریجی مادر دوبووار را در پیشرفت بیماری تداعی می‌کند و از سویی دیگر کنایه‌ای است از سخن پزشکان که گفته بودند او مرگی آرام و بدون درد خواهد داشت، در صورتی که آنچه اتفاق می‌افتد به‌صورت دیگری‌ست: پرستار گفت خانم عزیز من به شما اطمینان می‌دهم مرگی بسیار آرام خواهد بود. دکتر‌ها گفته بودند مامان مثل شمع خاموش می‌شود، ولی این‌طور نشد، اصلا این‌طور نشد

  • سيد محمد

    كتابة الموت
    عملية بحث عن مفهوم الحياة
    في سرد سيمون دوبوفوار
    حين تكشف اللحظة
    مساحات متوارية
    من خصوصية الناس
    الناس الذين لم نرهم أبدا
    ونحن نقابلهم كل يوم
    لا تغضب من كاتب
    إن خذلك اجتماعيا
    إن ما يستطيع فعله تجاه البشرية
    هو أن يمنحها فيض نهره
    لتصبح الجذور الخفية
    غابات سامقة على ضفاف الجمال
    الجمال يا صديقي عزاء عن
    الاستلاب
    الذي يعيشنا

  • Nada Elshabrawy

    فعندما يختفي شخص عزيز، ندفع ثمن ألف ندم مؤلم لخطأ البقاء على قيد الحياة.

    كتاب صعب ومكثف وتقيل، برغم جماله، لا أعتقد اني هقوم بترشيحه لأي حد أبدًا.
    +
    الترجمة ضعيفة جدًا.

  • Elyse Walters

    Audiobook...
    ....read by Hillary Huber
    3 hours and 4 minutes

    “Wow”, I said to myself....’another book about death?/!.....
    Joyce Carol Oats’ book “Breathe”....should’ve been enough to last me at least another six months.
    Plus, I just finished a newly published book, “Inseparable”, by Simone de Beauvoir, associated with with death of a close friend.

    I have no idea why I grabbed another ‘death’ book...
    other than I wanted to read another book by Simone de Beauvoir.
    This was a short three hour investment (engaging & interesting company while peddling on the spinnaker bike here at home).
    Freebie for Audible members.
    The voice narrator did an outstanding job reading!

    Once again, it must be said: Simone was very talented.
    Her reflective writing, is easy to connect with....
    emotionally affecting, without being too sentimental.

    This story about Simone’s mother dying - (mother’s short stay in the hospital) — was filled emotions & thoughts while facing the last days of life ....
    and a look at their daughter/ mother relationship....
    including the surprise ‘harder’ feelings after mum’s death - more than expected.

    Don’t let the title fool ya. Death - at any age - is not “a very easy death.

    Losing one’s mother to cancer or any other reason is a very primal loss.

    Well written & good! Quite engrossing!

  • Heba

    لقد قال الأطباء : إنها ستنطفىء مثل الشمعة..أليس كذلك ؟
    ليس كذلك على الإطلاق...
    هذا الموت..موت عذِب جداً....
    ترى هل هناك حقاً موت عذِب..وجداً..!!
    لقد سقطت والدة الكاتبة " سيمون دي بوفوار " في الحمام ، على إثر ذلك ينكسر عظم الفخذ وإذ يُكتشف إنها تعاني من سرطان بالأمعاء الدقيقة..
    تشهد الكاتبة وأختها الأيام الأخيرة لوالدتهما وهى تصارع الموت...
    رأيت جسدها ضئيلاً خامداً ، بل حتى تلك العروق الزرقاء التي تمتد تحت الجلد الشاحب ، تراءى لي بأن التجاعيد غزت وجهها في غضون أيام قليلة وقد سقطت جفونها متهدلة وجاهدت بأن تحتفظ بابتسامتها...كانت عذبة دافئة...لم تتخلى عنها...تشبثت بها كما كانت أصابعها تتشبث بملاءة السرير لكي لا تختفي عما قريب...
    لقد استعادت " سيمون " ذكرياتها عن والدتها وهى شابة نضرة مفعمة بالحيوية والمرح ، فقدت مباهج الحياة مع زوجها ، لم تحتمل ان تكون مستبعدة ، فرضت مداخلتها على ابنتيها وغمرتهما بحنان عميق يستحوذ على حياتيهما...
    تلك المرأة الرصينة التي كان كيانها مؤطراً بالصيغ الملقنة والمبادىء الصارمة وإن كانت قد فرضتها على نفسها إلا إنها كانت تتمرد على قيودها...
    تراءى لي بأنها كانت تشع الدفء لتواري برد الوحدة الذي يتمرغ في فراغ الفقد...
    علاقتها بابنتها " سيمون " مرهقة استنفدت طاقتيهما معاً ولكنها لم تسنفد طاقة الحب لديهما...
    عن مشاعر الابنة التي تقف عاجزة أمام الألم ومعاناة المرض ، تهمس بالأكاذيب المتكررة أملاً فى بقاءها ، تبدي موافقتها على إجراء عملية جراحية في محاولة لإنقاذ والدتها ولكي تبقى موجودة لا يعتصرها قبضة الموت...
    اختزال العالم في حجم الغرفة التي تجمعهما...اجل فالوجود عندئذ ينذوي...يصبح ضئيلاً جداً ..إلى أن يتلاشى في فراغ الغياب....فيصبح الفراغ لا يحتمل المزيد من الفراغ...
    اخيراً...الموت ليس حادثاً عرضياً يا " سيمون " بل طبيعياً وحقيقياً ومهما تراءى لنا بأنه ضد الحياة إلا إنه جزء منها ومهما ظن المرء بأنه قد يحقق انتصارات هزيلة بالتشبث بالحياة تأتي لحظة الموت حاسمة لتعلن كلمتها الأخيرة ...
    لمست قلبي هذه التجربة الانسانية الموجعة وكان الحزن بها مريراً وعذِباً جداً...
    وراء أولئك الذين يتركون العالم يتلاشى الزمن ، فكلما تقدمت في العمر تقلص زمني الماضي.....

  • Maziyar Yf

    خانم سیمون دوبووار در کتاب مرگی بسیار آرام با قدرت تمام و به روشنی رفتن مادرش به سمت مرگ را بیان می کند ، از حس و حالی که نزدیک شدن به مرگ به اطرافیان بیمار دست می دهد ، محیط بیمارستان ، گفتگوی دکترها ، امیدی که لحظه ای در دل بیمار آشکار می شود و به زودی پژمرده میشود
    و بالاخره از مرگ و فرا رسیدن آن می گوید .

    خطر فاش شدن داستان ، اگر داستانی وجود داشته باشد ...

    دوبووار با جملاتی کوبنده و قاطع محیط بیمارستان را شرح می دهد و این تجسم محیط به قدری قوی ایست که خواننده هم همراه دوبووار به بیمارستان می رود ، روپوش های سفید ، بوی مواد ضد عفونی کننده ، پرده های آبی ، نگاه دکترها ، نگاه خود خانم دوبووار به اطاق های بیماران و چشم در چشم بیماران شدن و آن حس عجیب و خالی ،نور سفید و راه رو های عریض و طویل بیمارستان ، همه و همه را خواننده حس می کند .
    مرگ ناگهان حضور خود را اعلام می کند ، با شکستگی استخوان ران پا ، مادر سالخورده او در درمانگاهی بستری می شود و سپس مشخص می شود که آن بیماری وخیم را دارد ، از نوع تهاجمی و پیشرفته .
    آشکار است که بیمار سالخورده شانسی برای بهبود ندارد و اصولا مبارزه ای در کار نیست ، خانم دوبووار و خانواده سرانجام کار را پذیرفته اند و خود را
    برای آن آماده کرده اند ، تنها چیزی که می خواهند آن جمله لعنتی معروف است که احتمالا همه آنرا شنیده ایم : نگذارید زجر بکشد
    و مابقی داستان بیماریی ایست که مریض را می بلعد ، هم جسم او را می خورد و هم روحش را ، برای بیمار کارهای حیاتی بدن مانند خوردن و دفع غذا ، نفس کشیدن ، صحبت کردن و حتی باز نگه داشتن چشم تبدیل به آرزو می شود ، بیماری که اوایل بیماریش به دوران بهبودی و نقاهت فکر می کند الان آرزوی کوچکتری دارد ( همانند فیلم پدر خوانده 2 ، هایمان راث ، میلیاردر که می گوید حاضرم تمام ثروتم را بدهم ولی بدون درد ادرار کنم ) . برای اطرافیان بیمار آشکار است که مادر سمت م��گ می رود ، از رنگ بیمار و چشمانی که به زحمت باز می شوند ، اما خود بیمار شاید امید اندکی داشته باشد ، او نام بیماری را نمی داند و روزهایی که به لطف مُسکن بهتر است فکر می کند که رو به بهبودی ایست ، برای خود برنامه می ریزد اما با رفتن اثرات مُسکن بیماری برمی گردد ، آشکارتر و قویتر
    دوبووار با قدرت و بی رحمی تمام احساسات و عواطف خواننده را خُرد می کند ، خواننده هم گویی که کنار بستر بیمار نشسته و صدای پای مرگ را می شنود و آنرا در همه جا می بیند ، از نگاه خیره پزشکان و پرستاران ، تا پلکهای افتاده مریض ، وزن کم کردن وحشتناک ، نفس هایی که می آیند و به زحمت می روند ، سوند و بوی آن و حرکت مایع زرد در لوله باریک آن . این تغییرات به قدری وحشتناک هست که هنگامی که خواهر دوبووار
    بدن مادر را ناگهان می بیند فریاد می زند که او دارد زنده زنده می پوسد
    در پایان مرگ فرا می رسد ، مانند بسیاری دیگر از بیماران زمانی می رسد که حال مریض اندکی بهتر است ، اما سرمای مرگ بدن بیمار را کم کم می گیرد ، نفسهایش کم کم به شماره می افتد و سپس با چشمانی از حدقه بیرون زده و رعشه فوت می کند ، بر خلاف فکر رایج که مرگ با آرامش و لبخند یا
    دیدن نور زیاد همراه هست مرگی که نویسنده توصیف می کند این گونه نیست ، زشت است و دردناک ، آرامشی هم همراه ندارد
    حال که مادر دوبووار فوت شده قدرت بیان او به اوج می رسد ، او به بیمارستان می رود و از همان راهروها و اطاق ها می گذرد اما دیگر مادری در کار نیست ، او هم برای دیدن مادرش نمی رود او می رود که وسایل شخصی مادر مرحومه اش را برگرداند ، هنگامی که به اتاق می رسد و تخت خالی و ملافه سفید بدون مادر را می بیند به این نتیجه میرسد :

    با مرگ آن عزیز است که یگانگی بی همتایش بر ما مکشوف می‌شود. او وسعتی پیدا می‌کند به اندازه‌ی تمام جهان، جهانی که غیبتش آن را برای او نابود می‌کند، حال آن که حضورش به آن معنا می‌بخشید .

    دوبووار و خواهرش در راه بازگشت به خانه جای خالی مادر را در همه جا می یابند ، در پیاده رو ، در خیابان و در تاکسی یاد مادر با آنهاست . واضح است که هنگامی که به خانه مادر می رسند این احساس به اوج می رسد ، اشیایی که مادر قبلا استفاده می کرده حالا بدون او هویت و کاراکتر خود را از دست داده اند و به جسمی معمولی تبدیل شده اند .
    نویسنده تنهایی را وحشتناک می داند ، اینکه کسی تنها و بدون همراه از درد نعره بزند از بیماری که همراهی دارد و به او قوت قلب می دهد یا دستش را می گیرد شاید درد بیشتری احساس کند .
    خانم دوبووار با استادی تمام نزدیک شدن مرگ را برای خواننده مجسم می کند ، او برداشت های عامیانه از سختی زندگی و آسانی و شیرینی مرگ را زیر سوال می برد ، مرگی که خانم دوبووار تعریف می کند شاید هم عرض خود زندگی سخت و طاقت فرسا باشد ، او نتیجه گیری هم نمی کند ، نسخه ای هم برای زندگی نمی پیچد ، او تنها حقیقت مرگ را جلوی چشم خواننده می گذارد
    واضح است که خواندن چنین کتابی شکنجه ای سخت و طاقت فرسا است اما در پایان کتاب ، خواننده با حقیقت فرا رسیدن مرگ کمی بیشتر آشنا شده است ، شاید دیگر به دنبال لبخندی بر لب در هنگام مرگ نباشد ، شاید دانستن این که مرگ وحشتناک است وبودن در زندگی با همه سختیهایش بهتر از نبودن در آن است در این روزگار که مرگ فراوان شده است کمی به خواننده دلگرمی دهد .

  • Dream.M

    ده بار برای این کتاب کوچیک ریویوو نوشتم و پاک کردم. چون همه شون تبدیل به متن های خیلی شخصی شدن که خوندنش از حوصله و تحمل خارجه. اما احتمالا دوستانی که منو می‌شناسن میتونن حدس بزنن مواجهه ام با این کتاب چطور بوده.
    در نهایت ارجاع میدم به این تکه از شاهرخ مسکوب در کتاب سوگ مادر:
    مامان گنجشک ها را خیلی دوست داشت و جیک جیک آنها را که می شنید گاه بی اختیار می گفت: جان.هر روز من با سر و صدای گنجشکها از خواب بیدار می شوم و می بینم که از مادرم خبری نیست....

  • Ahmad Sharabiani

    Une Mort Tres Douce = A Very Easy Death, Simone de Beauvoir

    A retrospective and reflective review of the last weeks in the life of the author's aging mother.

    Threaded throughout the chronicle of the progressive downhill course of the patient dying of cancer are flashbacks to the earlier relationships among the author, her sister, and their mother.

    The course of the illness enables the reader to view many of the common problems that inform the doctor-patient, nurse-patient, and parent-child relationship.

    The narrator, who is an accomplished writer, creates vivid and timely images of the hospital as experienced by the lay person.

    عنوانهای چاپ شده در ایران: «مرگ آرام»؛ «مرگ بسیار آرام»؛ نویسنده: سیمون دو بوار؛ تاریخ نخستین خوانش سال 1972میلادی

    عنوان: مرگ آرام؛ نویسنده: سیمون دو بوار؛ مترجم: مجید امین موید؛ تهران، رز، 1349؛ در 108ص؛ چاپ دوم 1354؛ چاپ دیگر تهران، نگاه، سال1391؛ در 96ص؛ شابک 9789643516628؛ چاپ چهارم 1395؛ موضوع ناداستانهای نویسندگان فرانسه - سده 20م

    عنوان: مرگ بسیار آرام؛ نویسنده: سیمون دوبووار؛ مترجم محمد مجلسی؛ تهران، دنیای نو، 1392، در 96ص؛ شابک 9789641720843؛

    عنوان: مرگ بسیار آرام؛ نویسنده: سیمون دوبووار؛ مترجم فریبا اشرفی؛ تهران، ژوان، 1396، در 121ص؛ شابک 9786009810598؛

    عنوان: مرگی بسیار آرام؛ س‍ی‍م‍ون‌ دوب‍ووار؛ مترجم سیروس ذکاء؛ ویراستاران مهدی نوری٬ محمدرضا ابوالقاسمی؛ تهران، ماهی، 1396؛ در 128ص؛ شابک 9789647948364؛ چاپ سوم 1396؛ چاپ چهارم 1397؛

    مرگ بسیار آرام کتابی است از «سیمون دوبوار»، فیلسوف اگزیستانسیالیست و فمینیست «فرانسه»، که نخستین بار در سال 1964میلادی نشر شده، دوبوآر در این کتاب یادمانها و احساسات اعضای خانواده‌ اش را در هفته‌ های پایانی زندگی مادرشان بنگاشته اند؛ رمان «مرگ بسیار آرام» را می‌توان گزارشی از آخرین روزهای زندگی مادر «سیمون دوبوآر» دانست؛ مادر لیز میخورد، بر زمین می‌افتد، در بیمارستان و حین مداوای شکستگی، پی می‌برد به سرطان مبتلا شده است؛ مادر «دوبوار» شش هفته بعد از دنیا می‌روند؛ نویسنده در این اثر ادبی، از احساسات خود، خواهر و مادرش در خلال آن روزها می‌نویسند؛ ایشان در این کتاب در باب ماجرای مرگ مادر و با نگاه فلسفی به مرگ سخن می‌گویند

    نقل از متن ترجمه جناب مجید امین موید: (فردای آن روز، دهان مامان هنوز کج، و طرز گفتارش در هم بود، پلک‌های بلندش چشمانش را می‌پوشاند، و ابروانش لرزشی داشت؛ بازوی راستش که بیست سال پیش‌، هنگام افتادن از دوچرخه شکسته بود، بدجوری جوش‌ خورده بود، تصادف اخیر نیز به بازوی چپش صدمه رسانده بود؛ به‌ زحمت می‌توانست آن‌ها را تکان دهد؛ خوشبختانه با توجه دقیقی پرستاری‌اش می‌کردند؛ اتاقش به باغی دور از هیاهوی کوچه مشرف بود، تختخواب را جابجا کرده، و آن را به‌ درازای دیوار، و موازات پنجره، قرار داده بودند، چنانکه تلفن دیواری در دسترس او بود؛ نیم‌تنه‌ اش متکی به بالش بود، و ازاین‌رو بیشتر نشسته بود تا دراز کشیده، برای آنکه شُش‌هایش خسته نشوند، تشک لاستیکی‌اش که به دستگاهی برقی وصل بود، لرزشی داشت، و او را ماساژ می‌داد، و بدین ترتیب، می‌شد از زخم و سیاه شدن بدن، جلوگیری کرد؛ هر روز صبح متخصص ماساژ، ساق‌هایش را به حرکت وامی‌داشت؛ به‌ نظر می‌رسید خطراتی که «بوست» گوشزد می‌کرد، رفع شده است؛ مامان با صدایی کمی خواب‌آلود، به من گفت پرستار گوشت غذایش را خرد کرده، و در خوردن غذا، وی را یاری نموده بود، و البته خوراک‌ها عالی بودند، حال‌ آنکه در «بوسیکو» به وی سیب‌ زمینی داده بودند؛ خیلی بیشتر از دیروز حرف می‌زد؛ ماجرای دو ساعت اضطراب را، که کف اتاق می‌خزیده، و از خود می‌پرسیده آیا موفق می‌شود به سیم دست یابد، و دستگاه تلفن را پیش خود بکشد، پیوسته تکرار می‌کرد: «روزی به خانم مارشال که او هم تنها زندگی می‌کند، گفتم: خوشبختانه تلفن هست؛ و او جوابم داد: تازه باید دست آدم بهش برسد.» مامان با لحنی حکیمانه، چند بار کلمات اخیر را، تکرار و اضافه کرد: «اگر خودم را به تلفن نرسانده بودم کارم تمام بود.»؛)؛ پایان

    تاریخ بهنگام رسانی 03/06/1400هجری خورشیدی؛ ا. شربیانی

  • Ali Karimnejad

    اُوردوز با مرگ

    مواجهه با مرگ خودت یک چیزه و مواجهه با مرگ عزیزانت یک چیز دیگه. و در کتاب به این کم حجمی، هر دو هست. واقعا که چقدر شجاعانه نوشته شده این کتاب. چه اعترافات هولناکی هست در لابه‌لای اون. چقدر سخته آرزوی مرگ داشتن برای پدر و مادرت.

    زمانی برای بیشتر ما فرا خواهد رسید که شاهد تقلای مشمئز کننده جانوری در بستر مرگ خواهیم بود. جانوری که به سختی می‌تونیم باور کنیم روزی پدر یا مادر ما بوده. صورتی تکیده با چشمانی وق زده در تمنای زندگی. عطش برای فرو بردن یک نفس دیگه و زندگی با وجود لوله‌هایی که در جای جای بدن فرو رفتن و در دنیایی که به اتاقی و بلکه حتی بستری که در اون خوابیدی محدود شده. با این همه اما، با همه وجودت خواهان اون هستی. هنوز امید داری که بهبودی حاصل می‌شه. مغزت سخت تقلا می‌کنه تا تو رو متقاعد کنه ادامه بدی. با اطرافیانت طوری صحبت می‌کنی که اونها رو ترغیب کنی بیشتر بهت توجه کنن و امیدت رو تقویت کنن. ماه‌هاست که داری می‌میری. دوستان و فرزندانت خسته و فرسوده شدن و لبالب از احساسات متناقضن. پنهانی آرزو می‌کنن کاش زودتر می‌مردی تا هم خودت و هم اونها راحت می‌شدن و آشکارا از اونچه در دل دارن اشک می‌ریزن و احساس گناه و ندامت می‌کنن. چون برای اولین بار متوجه می‌شن چندان دور نخواهد بود که نوبت خودشون هم خواهد رسید...؛

    کتاب کوتاه اما شدیدا تکان‌دهنده بود و ستایش عمیق من نسبت به سیمون دوبوار رو برانگیخت. راهنمای خوبی بود برای مواجهه با عزیزان در بستر مرگ. و برای روزی که خودم در بستر مرگ خواهم بود.

  • Fatma Al Zahraa Yehia

    يبحث كل منا في الكتب عن حكايته التي لم يتمكن من روايتها، أو لم يستطع أن يرويها كاملة. فجزء من مأساتنا الانسانية هو عجزنا عن تحويل التشابك المعقد لمشاعرنا إلى كلمات مفهومة سواء بالنطق أو بالكتابة. جزء أخر من تلك المشكلة قد يتمثل في عدم التأكد من أحقيتنا في إعلان تلك الأفكار والمشاعر بصوت مسموع. يتسع مكان تلك الحكاية في قلوبنا-عندما نعثر عليها-قدر تطابقها مع حكايتنا الخاصة

    تطابقت مشاهد الأم المحتضرة مع مشاهد مررت بها مع أبي في أيامه الأخيرة قبل وفاته مع اختلاف أسباب الموت. على سبيل المثال، تلك المشهد الذي ذكرني بسذاجتي في الأيام الأولى لأبي في المستشفى بعد الحادث، وكيف كنت أجهز الترتيبات في عقلي لتهيئة البيت له بعد عودته "المفترضة" من المستشفى بعد أسبوع أو عشرة أيام على الأكثر. وكيف تحولت الأيام العشر إلى ستة أسابيع انتهت بوفاته، وكيف انتهى الأمل إلى كابوس. يتشابه تلك المشهد المكتوب بعد أن عرفت دي بوفوار بمأساوية وضع أمها الصحي مع مشاهد ذهابي وعودتي إلى ومن المستشفى وأنا أرى الوجود كله يتحول لأشباح مخيفة

    "أخذت سيارة أجرة. نفس الرحلة، نفس الخريف الأزرق الدافىء، نفس دار الاستشفاء. ولكن الفرق أنني كنت أخطو داخل حكاية مختلفة: تبدل سرير الموت بالنقاهة. قبل ذلك، كنت أتي الى هنا وأقضي الوقت بنفس هادئة. كنت اعبر الردهة بدون انتباه. أخفت الأبواب المغلقة المآسي التي تدور خلفها. ولكن من الآن، أصبح لي نصيب من تلك المأسي. صعدت السلالم بأسرع ما استطعت، بأبطأ ما استطعت. عٌلقت الأن لوحة على الباب: الزيارة ممنوعة. تغير المشهد."

    "كان تحول أمي لجثة حية قد اكتمل حتما. انكمش العالم لحجم غرفتها: عندما كنت أعبر باريس في سيارة الأجرة لم أكن أرى سوى خشبة مسرح يهيم المجاميع فيها على وجوههم. كانت حياتي الحقيقية تدور بجانبها، وكان لها هدف وحيد- حمايتها."
    ..........................................................................
    بشفافية رقيقة وكاشفة تحكي لنا دي بوفوار عن علاقتها المتقلبة بوالدتها. تكشف الماضي المحبط لتلك الأم التي أُغرمت بالحياة، وكيف أضطرتها قيم المجتمع المتحفظ في نهاية القرن التاسع عشر إلى "كبت" هذا الحب بداخلها. وما الأثر الذي تركه ذلك الكتمان على حياة الأم نفسها وعلى حياة دي بوفوار كإبنة تلقت-بطبيعة الحال-تبعات تلك الأثر.

    يجسد تاريخ علاقة سيمون دي بوفوار بوالدتها التسلسل الطبيعي لشكل العلاقة بين الأم/الأب وبين الأبناء. العلاقة التي تبدأ بانبهار وتعلق الطفولة الغير مشروط، ومروراً باستهجان ورفض المراهقة لتلك السلطة الغير مستحقة للأبوين، ثم تحفظ مرحلة النضج تجاههم، نهاية بأيامهم الأخيرة والتي نعود فيها أطفالاً ونكتشف انفسنا أننا نتعلق عبثاً في ذيل ملابسهم حتى لا يتركونا.

    لماذا نقترب من آباءنا في شيخوختهم؟ وتتساءل "دي بوفوار" معي، بين حبها العميق لإمها في الطفولة، وبين عودة ذلك الحب في أيام إمها الأخيرة، أين كان هذا الحب مختبئاً بين هذا الزمن وتلك؟ ولماذا اختبأ طوال ذلك الوقت؟
    ربما كان التفسير بأن الحب لا يولد إلا من الضعف. نعشق آباءنا في الطفولة بسبب هشاشتنا أمام عالم مجهول لا يحمينا من أهواله سواهم. وهم بدورهم-أي الأب والأم-يقدمون لنا حباً متسامحاً متساهلاً مع اخطائنا الطفولية.

    يختفي ذلك الحب في فترة المراهقة لأننا نبدأ في اكتشاف هشاشتهم أمام العالم، لأننا نُصدم في تساقط طبقات الانبهار الطفولي بهم ونعرف أنهم لم يكونوا أبداً بتلك الكينونة الخارقة التي ظنناهم عليها من قبل. يزيد الأمر سوءاً تراجع "التساهل والتسامح" الذي اعتدناه أمام قيود لا نهاية لها يرفضها جنون وتهور المراهقة. نظن أن حبهم لنا قد انتهى، ونظن أننا نشعر بالمثل تجاههم.

    يعود الحب عند اقتراب نهاية شبابنا، عودة الضعف والاحتياج ونضج المعرفة الذي يفضح غرور شبابنا، وأننا نكرر أخطاؤهم ونرتكب أخطاءاً أكبر بمنتهى الغباء. عند بداية ضعفنا ونهاية ضعفهم، تدور بنا الدائرة لتنغلق علينا إلى نقطة البداية. نقطة الحب الغير مشروط والذي أقترن معه رفيق جديد هو "الرعب". رعب أكبر وأعمق من رعب الطفولة من فقدان تلك الكائنات التي نعود ونكتشف أن وجودنا بالكامل يرتكز عليهم. نعود صغاراً نتعلق برقبتهم صارخين "بابا...ماتسبنيش يا بابا".
    ...............................................................
    تتطرق تلك السيرة الذاتية أيضاً إلى واحدة من الجدالات التي لا تنتهي، وهى الموت الرحيم أو الموت بكرامة كما يًسمى في بعض الحالات. ما هو الأشق على المريض الذي لا يًرجى شفاؤه؟ أن نساعده على الامتثال للنهاية بدون اخضاعه لمحاولات إحياء عبثية لا طائل منها سواء كانت بالأدوية أو بالعمليات الجراحية، أم نخضع لقوانين الطب العمياء التي تُقر بوجوب استنفاذ المريض بكل وسيلة شفاء ممكنة حتى الرمق الأخير له؟

    تًصاحبنا دي بوفوار في تفاصيل رحلة احتضار أمها المرعبة، وكيف كان لتلك العملية التي أصر الاطباء على اجراءها رغم يقينهم بأن الحالة ميئووس منها أثر كارثي أدى لتحول أمها لمجرد جثة حية تتنفس لوقت شديد المحدودية. يتمزق قلبها أمام تلك المأساة وتندم على الانصياع لرغبة الاطباء في اجراء العملية. ولكنها تعود لترى مدى حرص أمها المثير للدهشة على الحياة والتشبث بها بكل قوة تًركت لها في جسدها المتهاوي المحتضر، فتتساءل، ربما هذا ما ارادته أمها في النهاية، أن تعيش لأخر لحظة مهما كان الثمن. أن تهرب من الموت بكل ما أُوتيت من قوة. أن تظن لأخر لحظة لها على فراش الموت أنها في أفضل حال وأنها قد تعود لحياتها ولو على سرير المرض. ربما كان هذا هو الموت بكرامة بالنسبة لوالدة سيمون دي بوفوار، أن تحارب الموت بشراسة. وربما لذلك كان موتها موت عذب جدا على غير ما ظنت ابنتها.

    أوافق كل ما كتب هنا على الموقع في أن الكتاب شديد الإيلام. وأضم صوتي لصوت من يحذر ذوي القلوب الضعيفة من قراءته. فقد اختبرت تأثراً نفسيا ليس باليسير وانا اقراه، ولكن بالمقابل خرجت بتجربة حياتية شديدة الثراء على ايجازها الشديد عوضت عن أي ألم.

  • Fazi

    نوشته « چقدر سخت است مردن برای کسی که انقدر زندگی کردن را دوست دارد» فکر میکنم چقدر سخته زندگی کردن برای کسی که انقدر مردن را دوست دارد!؟!؟

  • Peiman

    مرگی بسیار آرام هیچ داستانی نداره، خاطراتیه از آخرین روزهای زندگی مادر. از زمین خوردن مادر توی خونه شروع میشه تا آرام آرام رفتن از دنیا. متن ساده و صمیمی و بی تکلف نوشته شده و اگر کسی در این موقعیت قرار گرفته باشه، یعنی با بیماری مادر یا مادربزرگ و بیمارستان سر و کله زدن باشه احتمالا نمیتونه بدون اشک کتاب رو به پایان ببره و احتمالا برای کسی که این موضوعات رو عملاً درک نکرده باشه یک خاطره گویی معمولی و تلخه.ه
    پیشنهاد میکنم که در صورتی که در این موقعیت بودید این کتاب و کتاب سوگ مادر رو در فاصله‌ی کوتاه نخونید چون که خیلی حال بدی خواهید داشت.ه

  • Luís

    Without emotion, but not love, the detailed and naturalistic account of a mother's illness and agony, when the talent of Simone de Beauvoir sublimates suffering and gives meaning to death, makes it a work of art.

  • Djali ❀

    Meraviglioso: delicato, crudo, dolce, straziante, vero.
    Mi ha fatto riflettere molto sul ruolo di figlia e su quello di madre.
    Si vive con la consapevolezza che quando i genitori moriranno non saranno più niente, se non le impronte che hanno lasciato nella vita delle altre persone, specialmente nella nostra.
    Ciò che realmente conta è il ricordo prezioso che conserviamo di loro come individui, persone ben definite. Quello che rimarrà dopo la loro morte, che porteremo per sempre con noi, è il loro modo di ridere a una battuta, lo sguardo che facevano nell’osservare qualcosa che amavano, la preoccupazione che avevano ogni volta che eravamo lontane da loro, l’amore che dimostravano con una singola carezza. Porteremo nel cuore la prima volta che ci siamo sentite loro complici, loro amiche, loro confidenti. Quell’inscindibile legame che tiene unita una madre alla figlia dal primo incontro.

  • Rojita (ڕۆژیتا)

    این کتاب رو آستانه‌ی اولین سالگرد مرگ مادربزرگ عزیزم تمام میکنم که هنوز هم باور مرگش برام سخته و نمیتونم به دیدن سنگ قبرش برم چون تصور از بین رفتن جسم عزیز و زیباش برام دردناکه.
    مادربزرگ من هم مثل مادر سیمون دوبووار عاشق زندگی بود با همه سختی‌هایی که دیده بود و لذت‌هایی که ازشون محروم شده بود انقدر
    زندگی رو دوست داشت که فکر نمی‌کردم مرگ حالا حالاها به سراغش بیاد.
    و اما سیمون دووبوار احساسات و افکاری که در طول دوره‌ی احتضار مادرش به سراغش اومده بود رو صادقانه و قابل درک بیان کرده بود و به خوبی گذشته رو به چالش کشیده بود.
    فرانسواز دوبووار انقدر عاشق زندگی بود که وقتی فهمید یک روز کامل رو در بیمارستان خوابیده به دخترش گفت: امروز رو زندگی نکردم.
    مادربزرگ من هم مثل "فرانسواز دووبوار" یک بافتنی ناتمام داشت.

  • ZaRi

    اندیشیدن علیه خویش اغلب مفید و ثمربخش است.اما داستان مادر من داستان دیگری بود:او علیه خود زندگی کرد.سرشار از شور و شوق بود اما تمام نیرویش را به کار می بست تا ان را پس بزند و این رد و انکار را به زور به خودش بقبولاند.در ایم کودکی،تن و جان و روحش او را زیر آوار مقدسات و منهیات و محرمات مچاله کرده بودند.به او یاد داده بودند به خودش سخت بگیرد.در درونش زنی خونگرم و آتشین مزاج نفس میکشید،اما کج روییده شده و مثله شده و بیگانه با خویشتن...

  • emma

    have decided this book will change my life

  • Théo d'Or

    " I was watching her, she was here, present, aware, but totally unaware of the story she was living. Her eyes had become huge, on her dry face ; she stared at me with a dramatic fixation, as if she had just invented the look. With this gaze she clings to life, as her nails clung to the sheet, so as not to perish...To live.. "

    We have fears in ourselves, but also unusual forms of courage.
    Sometimes it becomes the mission of writers to dig deep for us as well, those who still stand on the sidelines, and are afraid to express in words what we might discover if we looked inside ourselves, so well hidden behind our heart, somewhere in a boundless depth.
    There she look de Beauvoir, as if there - in the darkness, she discovered a kind of light that helped her reveal what could no longer remain hidden. One such theme is Death, a penetration into reality that not everyone dares to write about. And maybe it's not even about daring either, but about not having a choice.
    " A Very Easy Death " becomes almost an allegory, if it were not at the same time under the sign of autobiography. Allegory only in the sense in which what is seen as an analysis of a progression of a disease gives the impression that it can help, through this distancing of the narrator from the narrative.
    De Beauvoir's entire confrontation with her mother's death seems to have entrusted to the hands of a fine observer, a psychologist who does not tell a story, but is in the middle of an essential research. The profoundly moving, day by day recounting of her mother's death revealed to me the power of compassion when it is allied with acute awareness- raising intelligence. A true masterpiece.

  • Fateme

    من شیفته‌ی یادداشت‌های دوبووار و قدرت عجیب و غریبش در درست‌دیدن گذشته هستم. گذشته برای او وضوحی دارد که اتفاق چندان ساده‌ای نیست. درست می‌داند چه چیزی در چه زمانی و لابلای چه داستانی اتفاق افتاده که حالا اینجا ایستاده است. گذشته را مثل موم در دست‌هایش گرفته و بهترین قاضی خاطراتش است.
    بگذریم. ریویوی ما تا اینجا معطوف به یادداشت‌های دوبووار بود که انتشارات توس آن را در چهار جلد درآورده.

    این کتاب، داستان مرگ مادر سیمون دوبووار است که رابطه‌شان در گذشته و تا همان لحظات احتضار پر از بالا و پایین بود. دوبووار و خواهر کوچکش روزهای زیادی را در بیمارستان، کنار مادری می‌گذرانند که رفته‌رفته روی تخت بیمارستان از بین می‌رود و همه‌ی قدرت و غرور و جلالش را از دست می‌دهد. تصادفاً وقتی خواندمش که دو سه روزی پیش مادرم بودم تا تنها نباشد و این همزمانی تحمل بعضی از تصاویر کتاب را برایم سخت‌تر کرد. اما دوبووار مثل همیشه قدرتمند و مسلط، حتی زمانی که بغض و گریه‌ راه گلویش را بسته، از درون کتاب دست روی شانه‌ی خواننده می‌گذارد و از این سختی کم می‌کند.

    من به ترجمه‌ی صنعوی برای دوبووار خو گرفته‌ام. بعضی از جمله‌ها در ترجمه‌ی ذکاء انگار بیهوده در خودشان پیچیده بودند.

  • Clumsy Storyteller

    We might still have come to an understanding if instead of asking everybody to pray for my soul she had given me a little confidence and sympathy. ...

    When someone you love dies you pay for the sin of outliving her with a thousand piercing regrets.


    One of my favorite reads of 2018.

  • Kevin

    “When someone you love dies you pay for the sin of outliving her with a thousand piercing regrets.”

    Brutal Honesty. Simone de Beauvoir recounts the last thirty days of her mother’s life. The fall. The hospitalization. The medications. The misdiagnosis. The diagnosis. The cancer.

    If you’ve ever had the experience of watching someone you love slowly die then you will almost certainly feel an empathetic kinship with Simone. I know I did. I found her misgivings eerily familiar.

    When propriety dictates that we perform surgery on the terminally ill, are we doing so for their benefit or for our own? Are we saving them? And if so, from what? Are we buying them an extra month or two so we can say those things we should have already said? Is their prolonged infirmity an act of mercy in their best interest or is it obliquely (or obviously) selfish?

    There was a point in my grandmother’s Alzheimer’s, in my Aunt Kay’s cancer, in my Uncle Dean’s covid, when I had to ask, “Is it time to loosen our grip and say ‘I love you’ and ‘goodbye’?”

  • میعاد

    کتابی بسیار دردناک که روزهای پایانی زندگی مادر نویسنده رو که سرطان داره نابودش می‌کنه شرح میده‌.. تلخ اما زیبا بود.
    قلم دوبوار همیشه ج��ابه

  • Roya

    ....چه سخت است مردن، برای کسی که این همه زندگی را دوست دارد
    مذهب، چه برای مادرم چه برای من، چیزی نبود جز امید به کامیابی پس از مرگ.
    ابدیت، خواه ملکوتی خواه زمینی، نمی تواند تسلابخش انسانی باشد که زندگی را دوست دارد، اما مرگ را پیش روی خود می بیند


    ....برای زندگی کردن، نیاز داشتم از مرگ بخوانم، به مرگ فکر کنم، مرگ را ببینم
    معرکه بود. خواننده ی کتاب های اتوبیوگرافی نیستم، اما این کتاب چیز دیگری بود
    🙂💙

  • Evi *

    Simone de Beauvoir scrittrice di romanzi e saggi, compagna del filosofo esistenzialista Jean Paul Sartre, femminista radicale scomoda che ha segnato la sua epoca, in questo scritto autobiografico abbandona il ruolo di intellettuale di dura icona della cultura francese del tempo e mostra il suo lato più umano, quello di figlia di madre.
    Rompe la sua corazza per raccontare un'esperienza universale, così drammatica e d’impatto ma anche formativa e arricchente come può esserlo assistere e accompagnare la propria madre malata verso la morte.

    Una morte dolcissima dice il titolo.
    Se e quando e quanto una morte è dolce.
    La morte può essere traumatica, a volte invocata, o giungere inattesa e accolta con stupore perchè anzitempo, o intesa come una punizione, ma dolce?

    Per De Beauvoir una morte è dolce quando non lascia il morente in preda alle belve della solitudine e dell’agonia, abbandonato come una cosa indifesa senza un calmante nè una mano sulla fronte o oggetto di medici indifferenti.
    Simone De Beauvoir comprende per suo conto e fino nel midollo delle ossa che la morte chiudendo un cerchio e aprendone un altro (per chi ha fede) negli ultimi istanti di un moribondo può racchiudere l'infinito.
    Ma questo scritto autobiografico non è solo riflessione esistenziale è un resoconto vivido, senza afflato o romanticismo, di come la malattia trasformi quel corpo di madre, quel corpo che tanto abbiamo amato e che diventa anche terra altrui, come una carcassa senza difesa, palpata manipolata da mani amorevoli o professionali, un cadavere in sospeso.

    Quel corpo malato, forse ignaro della storia che sta vivendo, che guardi con infinita tenerezza come tralcio di vite screpolato e secco.

    Perché la fine della propria madre è sempre situato in un tempo mitico come al di là del pensiero e del suo realizzarsi, nonostante l’età e qualunque essa sia dire “è in tempo di morire” è come pronunciare parole vuote.

    E il rimpianto ineluttabile è l'identica punizione che ci affligge quanto il senso di mancanza e di vuoto che la sua morte dolcissima lascia in noi perché:

    Quando scompare qualcuno che ci è caro, paghiamo con mille cocenti rimpianti la colpa di sopravvivere. La morte ce ne svela la singolarità unica […] Ci sembra che avremmo dovuto dargli piú posto nella nostra vita: direi quasi, tutto il posto. […] Ma poiché non facciamo mai tutto il possibile, per nessuno - neppure nei limiti, discutibili, che ci siamo prefissi - sono ancora molti i rimproveri che dobbiamo rivolgere a noi stessi. Di fronte a mamma, eravamo soprattutto colpevoli, in questi ultimi anni, di negligenze, omissioni, astensioni. Ci sembrò di averne meritato il perdono dedicando a lei quelle giornate, dandole pace con la nostra presenza, riportando una vittoria sulla paura e sul dolore.

  • Soheil Khorsand

    اشک چشمش را دیدم و رنج بردم.
    کاش می‌شد بدون ناراحتی نفس تمام شود.


    کتاب به این کوچکی چه دردی داشت!
    اضطراب از مرگ تنها به مربوط به ترس از مرگ خود نمی‌شود. گاهی طبق نظریه اپیکور به این حد از آگاهی می‌رسیم که پس از مرگ دیگر چیزی نیست که نگران‌مان کند و تنها اضطراب‌مان مربوط می‌شود به مرگ عزیزان‌مان.
    خانم دوبوار در این کتاب کم‌حجم، چه داستان عمیقی نوشت! داستان از رنج خود، خواهرش، صد البته مادرش، پزشکان و اطرافیانش...
    او پژمرده شدن مادر عزیزش را هر روز می‌بیند، تا جایی‌که عقل از قلب می‌پرسد آیا کشیدن این همه رنج برای یک انسان خوب است یا بد؟!
    تقلا و عتش مادرش را برای حتی یک نفس بیشتر می‌بیند و به راستی این زندگی چرا ما را انقدر شیفته‌ی خود می‌کند؟
    در کتاب «خیره به خورشید»، یالوم می‌گوید اگر ما خوب و کامل زندگی کرده باشیم و همه چیز را تجربه کرده باشیم، هنگام مرگ آماده‌ایم و انقدر برای زندگی که می‌دانیم گذراست تقلا نمی‌کنیم، و خانم دبوار در این کتاب اشاره‌ای می‌کند از حسرت‌های مادرش که از دید من تقلاها و عتشش برای زندگی بیشتر به این موارد معطوف بود.
    همه‌ی ما می‌توانیم جای خانم دبوار در داستانش باشیم... دیشب قلبم در حال انفجار بود و متلاشی شدم، شب خواب دیدم با زنی که نمی‌شناختم ازدواج کرده‌ام و در عروسی‌مان هیچ‌کس حضور نداشت! اگر الان یالوم روبروی من بود می‌گفت: تو مرده بودی و دمی مرگ را در خوابت تجربه کردی... خوابت به این معنی بود که تو جایی بودی که کسی از اطرافیانت نبود چون آن‌ها زنده هستند و تو در میان‌شان نبودی.
    مدتی‌ست که برای تقلیل اضطرابم از مرگ چند کتاب خوب خوانده‌ام تا به این کتاب رسیدم، ترسی که من از مرگ خودم نداشتم و تنها اضطراب و نگرانی‌ام به خاطر ۱-نگرانی‌هایم پس از مرگ خودم هست که مادرم بدون من چه می‌کند ۲-اگر روزی مادرم که بدون هیچ تعارفی تمام زندگی من است و ضمنا او هم جز من هیچ‌کس را در دنیا ندارد، حالا که ح��ود ۵۰۰۰ کیلومتر با او فاصله دارم، چه به روزگار من خواهد آمد؟ آیا من می‌توانم همانند خانم دوبوار با خوردن چند آرامش‌بخش به زندگی عادی برگردم یا کار خودم را تمام خواهم کرد؟
    هرچه هست، فعلا آینده را به آینده حواله می‌دهم و مطالعه در مورد مرگ را به اتمام می‌رسانم تا از متلاشی شدن روحم جلوگیری کنم.

    توجه:
    فایل پی‌دی‌اف کتاب را در کانال تلگرام آپلود نموده‌ام، در صورت نیاز می‌توانید آن‌را از لینک زیر دانلود نمایید:

    https://t.me/reviewsbysoheil/480

    هفتم آذرماه یک‌هزار و چهارصد و یک

  • Fereshteh

    مدت کمی بعد از شروع
    جنس دوم جلد اول حقایق و اسطوره‌ها علاقمند شدم تا ادبیات داستانی دوبووار رو هم امتحان کنم و بخاطر قیمت و حجم و نایابی بعضی آثار نویسنده ، خیلی تصادفی قرعه ی اولین کتاب به نام "مرگ آرام " افتاد. هر چند باز هم خیلی نمیشه نام رمان بر این اثر گذاشت چرا که در واقع، این اثر روایت سیمون از روزهای پایانی زندگی مادرشه . خوندن از روزهای پایانی زندگی یک فرد ، یک زن ، یک مادر موضوع چندان دلچسب و خوشایندی نیست. موردی که به دلیل رنج و اندوه بی پایان مادر، سیمون عبارت " جدال بین مرگ و شکنجه " رو براش مناسب دونسته ولی در این بین چیزی که کتاب رو برام جالب تر می کرد یادآوری هایی بود که سیمون از روزهای پیشین زندگی مادرش از کودکی از ازدواج ، روزهای ابتدایی بعد از ازدواج و تاثیر گذر زمان بر رابطه پدر و مادرش، از روزهای بعد از مرگ شوهر آورده بود. تحلیل شخصیتی مادرش به عنوان یک زن فرانسوی از خانواده ای بورژوایی به ماجرای کتاب ، قوت بخشیده بود. یادآوری سیمون از نوع رابطه ش با مادرش و همه اختلاف عقیده ها و بحث ها هم قسمتی از زندگی خود نویسنده رو برام به نمایش گذاشت که بیش تر از قبل به سمت خوندن کتاب خاطرات دوبووار ترغیبم کرد

    قسمتی هست که سیمون می دونه با رضایت به جراحی مادر ، تنها روزهای رنج کشیدن مادرش رو بعد از عمل بیشتر می کنه. جای دیگری هم هست که میگه دوست نداشتم آخرین نفس کشیدن های مادرم رو ببینم ولی با این وجود خودش رو از پراگ به فرانسه می رسونه. فکر می کنم این دو قسمت برای خواننده جالب میشه وقتی می بینه حتی خود سیمون هم از واکنش غیرعقلانیش شگفت زده میشه و تعجب می کنه که رفتاری که اگه از جانب سایرین می دید نکوهش می کرد حالا تو موقعیت مشابه خودش ناتوان از اعمال تصمیم منطقی شده

    اشاره ای که سیمون به باور فامیل داره مبنی بر این که " سیمون آبروی خانوادگی ما رو خدشه دار کرد" یا مخالفتشون با محتوای آثارش ،فشار وارد بر زنان که استقامتی دوچندان رواز جانب اونها طلب می کنه ، پررنگ تر می کنه حتی اگه اون زن ، سیمون دوبووار فیلسوف فمینیست معروف باشه

  • Teresa

    "Não entres docilmente nessa noite fria.
    A velhice deveria arder de raiva ao anoitecer;
    Revolta-te, revolta-te contra a escuridão.
    "
    Dylan Thomas

    Simone de Beauvoir influenciou a construção do meu pensamento e da minha identidade feminina quando, aos vinte anos, li a sua obra o Segundo Sexo.
    Aos cinquenta e oito anos destroça-me o coração com Uma Morte Suave onde, sem pudores e desnecessários dramatismos, relata a doença e morte da mãe. Fá-lo de uma forma genuína e pura, sem ocultar as mágoas e os conflitos, gerados por divergências entre ambas, ao longo das suas vidas.

    Françoise de Beauvoir aos setenta e sete anos é internada com um sarcoma intestinal. Durante trinta dias sofreu um calvário de dor e medo, perante a impotência e desespero das filhas - Hélène e Simone - que viram a sua agonia prolongada pelos médicos que têm de cumprir o seu dever...

    Nada me preparou para o que estava dentro deste livro. Uma capa simples; sem sinopse, e com um título sedutor para quem, como eu, já tem idade para acreditar que a vida tem um fim, só desejando que ele seja suave...
    Nunca senti tanto terror da morte, não só da minha, nem só por mim, pois que sou filha e sou mãe...Mas, mais do que medo da morte, senti revolta e uma infinita tristeza pelo destino de alguns, que têm de pagar um preço tão alto para deixar a vida e entrar na noite fria...

    "Sim, todos os homens são mortais: mas, para cada um deles, a sua própria morte é um acidente e, mesmo se a conhece e aceita, uma violência ilegítima."

    description
    (Simone de Beauvoir (à direita), sua mãe Françoise e a sua irmã Hélène em 1912.)

  • M.rmt

    چه قدر ملموس!چه قدر غم انگیز!
    و مرگ سرانجام همه ی ماست...
    <انسان به آن خاطر نمی میرد که زاده شده،زندگی کرده،و یا پیر شده است.انسان به علتی می میرد.>

  • Parsa Akbari

    "ابدیت ، خواه ملکوتی خواه زمینی نمی تواند تسلا بخش انسانی باشد که زندگی را دوست دارد اما مرگ را پیش روی خود میبیند"

  • Nymphadora

    این دومین کتابی بود که از دوبووار خوندم. انگار این کتاب هم برای من نوشته شده بود.
    یازده سال پیش سرطان، مادرم رو از من گرفت. تشخیص بیماری و شروع درمان تا فوت مادرم فقط نه ماه طول کشید. پدرم همه چیز رو به عهده گرفته بود، از انجام کارهای خونه تا سر زدن مداوم به مادرم و تهیه کردن داروهایی که بعضی وقتا به سختی پیدا می‌شد. هیچ وقت نذاشت بفهمیم حال مامان چقدر بده. فوتش برای من شوکه کننده بود و باور نبودنش رو تا چند سال برام سخت کرد.
    بعد از خوندن ��ین کتاب به دوبووار و خواهرش حسودیم شد این‌که تونسته بودن روزهای آخر رو کنار مادرشون باشن. با این‌که دیدن کسایی که دوستشون داریم تو این وضعیت می‌تونه ناراحت کننده باشه ولی به همون اندازه هم می‌تونه آدم رو رها کنه.
    بخشی از کتاب:
    "وقتی عزیزی از دست می‌رود به خطای بازماندن خود هزار بار سخت تاسف می‌خوریم. مرگش فردیت بی‌همتایش را برایمان مکشوف می‌سازد؛ او چون جهانی، که غیبتش آن را برایش نابود ساخت و حضورش آن را به وجود می‌آورد، فراخ می‌شود، به نظر می‌رسد که او می‌بایست جای بیشتری، تا حد تمام جا، در زندگی ما اشغال می‌کرد."