Title | : | Papeles falsos |
Author | : | |
Rating | : | |
ISBN | : | - |
Language | : | Spanish; Castilian |
Format Type | : | Paperback |
Number of Pages | : | 106 |
Publication | : | First published January 1, 2010 |
Papeles falsos Reviews
-
فکر کنم آخر ترم پنج دانشگاه بود و منم اون ترم یه درس اختیاری برداشته بودم که کمتر کسی داشتش. بخاطر پروژهای که داشت مجبور شدم بعد از اتمام امتحانا بمونم خوابگاه تا اون پروژه رو بزنم، تحویلش بدم به استاد و دِ برو که رفتیم.
اتاق پنج نفرهمون که نصف سر و صدای راهرو رو تولید میکرد تبدیل شده بود به اتاق خالی که وقتی محکم در یخچالو میبستم، صداش توی اتاق میپیچید. مثل خونههای نو که وقتی توش دست میزنی صدای پژاوکشو میتونی بشنوی.
خوابگاه خالی شده بود و هر چند دقیقه از چند طبقه پایینتر صدای کشیده شدن چرخای چمدون بچههایی میومد که برای تعطیلات بین دو ترم داشتم میرفتن سمت ترمینال. هر باری که این صدا رو میشنیدم به خودم فحش میدادم که چرا این ترم این درسو برداشتم و چرا باید چند روز دیرتر برم خونه.
خوابگاه ساکت و سوت و کور شده بود. توی هر بلوک به زحمت میشد ده نفر رو پیدا کرد. دیگه نه صدای عربدهای میومد و نه دودی توی راهروها پیچ و تاب میخورد. آشپزخونه تمیز بود و بوی سیگار نمیداد. گربههای حیاط طبق عادتشون هرروز سر ساعت معینی میرفتن جلوی سلف تا بلکه یه تیکه استخونی، یه کتلت نیمخوردهای، چیزی گیرشون بیاد. ولی هیچ.
پنجشنبه ظهر بود که پروژه رو به هر زحمتی بود تمام کردم. اما برای تحویلش باید تا شنبه صبر میکردم. هوا داشت یواش یواش تاریک میشد و منم روی تخت لم داده بودم و به سقف خیره شدم و با خودم فکر کردم که خب، تا شنبه چه غلطی بکنم؟
اینجوری شد که لباس پوشیدم و زدم بیرون. همینجوری بی هدف. هندزفری رو انداختم توی گوشم و دکمه شافل رو زدم و راه افتادم. همینجوری دنگم گرفته بود برم سمت غرب. چون شرق هیچ کوفتی نداشت. از فرجام یکم رفتم پایینتر، از کوچه پس کوچهها اینور و اونور زدم، انقدر چپ و راست کردم تا اخرش رسیدم زیر اون پل عابر بزرگ رسالت. دیگه غروب شده بود. یادمه همون لحظه ترک شاین آن یو کریزی دایموند* پلی شد. از رو شافل در آوردم و همینطور که رسالتو چسبیده بودم، گذاشتم آلبوم واسه خودش پلی بشه.
نمیدونستم دارم کجا میرم و اصلا به چه قصدی...فقط میخواستم برم. از کنار جیگرکیها، بیمارستانها، مدرسهها و کلی چیز دیگه رد میشدم. چراغای قرمز و زرد ماشینا تو تاریکی هوا هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد. یجاهایی رو هم عین بز از وسط بزرگراهها و زیرگذرا رد میشدم و برای چهرههای عصبانی توی ماشینا دست یا سر تکون میدادم به نشونه این که : ممنونم که به خریتم احترام میذارید. اون موقعها هنوز ملت ماسک نمیزدن، بخاطر همین میشد گهگاهی لبخندشون رو از پشت فرمونشون ببینی.
فک کنم به ترک ویش یو ور هیر* رسیده بودم که دیدم زیر پل سید خندانم. میدونستم اگه برم جنوب میرسم به شهر کتاب مرکزی. از همینجا بود که دیگه ازون بی هدفی در اومدم و رفتم اونجا. طبق معمول یه چرخی لابلای کتابا زدم و طبقه بالاش رفتم و به کتابای زبان اصلی نغمه نگاه کردم و آه جان گدازی از نهادم برآوردم و رفتم پایین روی یکی از همون بالش قرمزای گنده لش کردم. اصلا یادم نیست چی خوندم اون روز. چون اصلا مهم نبود.
بیشتر از نیم ساعت نگذشته بود که از اونجا زدم بیرون. دیگه شب شده بود. دوباره زدم رو شافل و قصد برگشت به خوابگاه رو کردم. این دفعه بیشتر به آدما نگاه میکردم. بجای اینکه سرم پایین باشه و حواسم باشه پام نره رو خط بین سنگفرش پیادهرو، به راه رفتنشون نگاه میکردم. به اینکه با چه حالی دارن کرکره مغازه رو میدن پایین و میرن خونشون.
رسیده بودم به میدون سرسبز، از یکی از اغذیه فروشیای همونجا یه پیراشکی رو به نیت شام گرفتم و نشستم روی نیمکت. اون موقعها آدما نزدیکتر به هم مینشستن. اونقدری نزدیک که میتونستی حرفای یه زوج جوون تازه ازدواج کرده رو استراق سمع کنی. یا بفهمی اون دختره که با دوستاش بغل سطل زباله نشسته چرا با فلانی کات کرده.
شنبه خیلی زود اومد. منم برگشتم خونه. ولی هنوز تجربه اون شب زیر زبونم مزه کرده بود. منتظر بودم ترم جدید شروع بشه تا یبار دیگه همین شکلی برم بیرون. تو ترمهای بعد از اون پرسه زدن تو شهر واسم شده بود عادت آخر هفتهای. خیلی وقتا بیهدف، خیلی وقتا هم با هدف.
در طول هفته هم چون وقت نداشتم، بارها حیاط خوابگاهو دور میزدم. انقدری این کارو کردم که به عادتم تبدیل شده بود. دیگه تقریبا همه اون کسایی که میومدن دم پنجره و یا بالکن برای سیگار کشیدن، میدونستن من کی قراره بیام دوباره دور بزنم. حتی کسایی که منو به اسم نمیشناختن، میدونستن من همون یاروییم که روزی 20 بار محیط حیاط رو متر میکنه.
راه رفتن عادتم بود، ولی هیچوقت همچین مزهای نداشت. کرونا اومد و من برگشتم خونه. دیگه از بیرون خبری نبود. اگر هم بود، آدماش کم بودن. حرفای کمی برای استراق سمع بود. چهرهها با ماسک پوشیده شده بودن و حداقل نصف دیتاهای لازم جهت آنالیز احساساتشون رو از دست میدادی.
چند وقت پیش تصمیم گرفتم هر شب یه پادکست گوش بدم و تا جایی که پادکسته تموم شه تو همین اطراف قدم بزنم. یه شب پادکستم ته کشیده بود. نت هم نداشتم. آلبوم ویش یو ور هیر رو بعد از مدتها پلی کردم.
یهو پرت شدم وسط خیابون رسالت. کنار همون جیگرکی و کنار همون مدرسه. دقیقه به دقیقشو میدونستم کجای مسیرم. میدونستم کی میرسم زیر پل سید خندان و بی توجه به داد و بیدادهای راننده تاکسیا از کنارشون رد میشدم تا به پله برقی برسم. من جسمم اینجا بود ولی مغزم داشت واسه خودش تو همون مسیر سیر میکرد.
والریا لوییزلی خیلی بیشتر از من سفر کرده. بر خلاف من تو چنتا کشور مختلف بزرگ شده و خیلی خیلی بیشتر از من کتاب خونده. لوییزلی خیلی پرسهزن تر از منه. و خیلی بی قید و بندتر. انقدری که بخاطر یه بیماری مثانه، تو ونیز مجبور میشه تا در عرض چند ساعت هویت مکزیکیش رو رها کنه و بشه شهروند ایتالیایی و پزشک خودشو داشته باشه. تجربههای لوییزلی قطعا فرسنگها فاصله داره با منِ خاورمیانهای، که اگر چه بهم بگن «اگه راضی نیستی جمع کن برو» ولی نتونم.
لوییزلی خیلی بیشتر از من خونده و خیلی بیشتر از من نوشته. خیلی بیشتر از من شعر خونده و میتونه تجربیاتش رو از شهرها به طرز شاعرانهتری بیان کنه. لوییزلی زبانهای زیادی بلد بوده. حداقل ازشون چیزی میفهمیده. قطعا دنیاهای بیشتری از من رو سیر کرده. پس اگه شما هم یک پرسهزن هستید که گهگاهی جلوی کتابفروشیها میایستید و به کتابا خیره میشید، و یا محو تماشای آدمای توی خیابون میشید، بهتون توصیه میکنم این کتابو بخونید. حتی اگر هیچکدوم هم نیستید، باز هم پیشنهاد میکنم.
*shine on you crazy diamond
* wish you were here -
I have to say I admire Valeria Luiselli’s mind after reading this conglomeration of thoughts about cities (in particular Mexico City and Venice), writing and writers, reading, learning a language, cycling, walking, flying, maps, and graves. This most definitely falls into that category of work that I call an “ideas” book. These are individual essays, but even within a single essay her thoughts stray from one idea to the next. Like those other writers I’ve read recently that have honed in on city life, Luiselli also notes the feeling of isolation. (I’m just noticing how many of these “city” books I’ve read this year, considering all the reading choices out there – yes, perhaps I’ve become a bit obsessed with the idea of city life.)
“Mexico City or New York, the city as an ocean of sidewalks and buildings, as a form of puzzle on a map—the writing of the contemplative loner in the urban behemoth is never entirely free from melancholy.”
There was enough here to pique my curiosity and interest in this author. However, Sidewalks merely served as an appetizer. It satisfied me just enough as a starter, but I need something heartier to fill me up. I had to refer back to my highlights to recall some of her more interesting points, of which there were indeed several. By no means is this meant to be a negative critique of her work, but a simple yearning for more of it, for something with a tighter framework to hold it all together a bit more perhaps. I have a copy of her novel titled Lost Children Archive and will reach for that one next. For now, I’ll share a couple of the intelligent passages that solidified my interest in her writing.
“If the cranium were what it seems to be—a hemispherical receptacle, a cavity, a reservoir—learning would be a way of filling an empty space. But that’s not what actually happens. It’s possible to imagine that every new impression digs another hole, bruises the unformed material a bit, empties us out a little more. We’re born full of something—gray matter, water, blood, flesh—and in all of us, at every instant, the slow alchemy of erosion and loss is at work.”
“That book on the bed is a generous and undemanding lover; that other one, on the bedside table, an infallible oracle I consult from time to time, or a talisman against midnight crises; the one on the couch, a pillow for long, dreamless naps. Some books get forgotten for months. They’re left in the bathroom or on top of the fridge in the kitchen for a while and are replaced by others when our indifference eventually wears them away. The few we really do read are places we always return to.” -
یک کتاب متفاوت، دلنشین، فکرفروبَر و جذاب.
فرم این کتاب، فرم مخصوصیه. توی مقدمه بهش میگه جستار روایی. مثل نوشتههای آلن دوباتن، اما اگر نسبت به دوباتن بخوایم مقایسهش کنیم، از دوباتن کمتر کارکردگراست.
پاراگرافهای دوباتن مثال میارن، قصه میگن، حرف ميزنن و تحلیل میکنن تا به نتیجه مخصوصی برسن. البته این کتاب هم هر جستار اش به نتیجه مخصوصی میرسه، اما جنس اون نتیجه مثل آلن دوباتن آکادمیک و مشخص نیست. ادبیتره. توی دنیای به خصوص خودش سیر میکنه.
زبون نویسنده خیلی گیراست. نویسنده خیلی جزئیبین و بادقت و نکتهسنجه. چیزهایی رو به هم مربوط می کنه و ازشون حرف میزنه که وقتی از اون زاویه نگاه میکنی زیبایی میبینی. مترجم هم خیلی خوب عمل کرده و با امانتداری کار اش رو انجام داده. به عنوان مثال، توضیحاتِ کلماتِ خاص و عجیب رو به همراه واژهی اصلی اورده که بشه مقایسه کرد و سرچ کرد و بیشتر دونست.
جملات طولانیِ کتاب هم گویای دقیقی و بافت زبانیِ غنی نویسندهان؛ اما وقتی کتاب رو میخونی احساس پیچ خوردن نمیکنی و این نشونهای از کاربلد بودنِ مترجمشه.
موضوعاتی که نویسنده روشون دست گذاشته خیلی نو و زیبان. از هرچیز حرف میزنه. مثل یک نامه، مثل یک سیرتفکر، مثل تاملات. و درنهایت همهی این نوشتههای پراکنده به اتحادی موضوعی میرسن و ماجرارو جمعبندی میکنن و چه جمعبندی درست و قشنگی.
این کتاب رو باید خوند، برای بهتر دیدن، برای بهتر زندگی کردن و برای بهتر درک کردن. نمونهی یک اثر هنری خوب. ادبیاتی که از زندگی میاد و زندگی رو جلوی چشم قرار میده.
بسیار راغب شدم که باقی کتابهای این مجموعه رو هم بخونم. مرسی از نشر ��طراف که این نوشتههای خوب رو بهم معرفی کرد. -
Perfection is not the reason we enjoy the books we love, and what connects us to these books is more mysterious than what is written within them, as what resonates most with us in the books we love is almost always between the words, around them, outside of their inky delineations. For we bring more to the books we love than those books bring to us, and to steal an image from this book, they are like the windows of our homes at night reflecting back our own interiors, the purview they open upon visible but indistinct and always overlayed with the images we have collected inside, where we dwell. Or, the experience of reading a book is never completed, as the act of reading only speaks to the incompleteness of the book or ourselves - a book speaks to a mutual emptiness that is explored by the act of reading.
So while I am tempted to do so, I will not say Sidewalks is a perfect 110 pages. But it is a beautiful reflection of a richly imaginative interior, overlaying its view onto multiple exterior spaces. It is a book I would have liked to have written myself.
Valeria Luiselli here is situating herself in a lineage that reaches back at least to Poe’s Man of the Crowd and Baudelaire’s Painter of Modern Life, that of the flaneur - the meandering observer of the phantasmal, shifting essences of the city. Her concern in Sidewalks is a kind of unification of cartography and language, Wittgenstein’s city of words, by way of a thought-transparency placed over Mexico City, Venice, and New York (her three main loci of habitation here), a transparency perhaps analogous to the system of rivers and roads that are mapped across a human brain by neurons and axons and dendrites that together achieve the network of imagination. The guiding spirits are Benjamin, Baudelaire, Walser, Pessoa, Brodsky, Bolaño, Wittgenstein, Sebald, any number of emigres either of place or imagination, those forever wandering literary ghosts, whom she cites throughout as signposts to the timeless oases of the written word, that greatest bulwark against the oblivion of dissolution. Luiselli is especially concerned with absences in urban or linguistic environments, how these blank spaces in cities or sentences open up possibilities, become places of conjecture, inhabited by itinerant, transient people or thoughts, where the wandering desires or detritus of the city end up collecting in piles of rubble or thought-rubble, and how these defintion-less spaces reflect our own incomplete attempts at Being. The interior and the exterior, of buildings or human beings, are of prime concern, the blurred border between them, if existing at all, the narrowing or inverted border between the private and the public - doormen and guardians of portals take unusual precedence and attention in her imaginative realm. Relingos, empty spaces in urban areas, vague terrain without explicit use or ownership, are Luiselli’s preferred haunts of speculation. Rivers, too, that invariably shape the destiny of the map of a city. Rivers, relingos, streets, buildings in the process of being constructed or torn down, abandoned libraries and empty facades, make up the visage of the city she wanders and inform her particular nostalgia (saudade) for an impossible-mythic home for her (and our) inevitably rootless lives.
There is a startling unity to this book, it feels all of a piece, its components speak with each other. It begins and ends in San Michele cemetery, searching out Brodsky’s grave, and the impossibility of words to hold on to that which we wish they held more than anything- ourselves. That words alienate us from our world from the first utterance, that the great city of words humanity has constructed ultimately only tells us nothing, or, ironically, intimates to us things we cannot capture in words, is another thread tying these disparate essays together. Call it a miniature, deeply personal Arcades Project.
Luiselli is a young writer, but if Sidewalks is some kind of manifesto or declaration of intent, she is a writer whose career I will follow with great attention. She feels of the old world, the receding world of the grandeur of the imagination clearly perceiving the rhythms of human life, a melancholy eye wide-open to interpreting experience into words, a perspective that is in constant danger of being lost to the obfuscation of gadgetry, machinery, the frantic pace and fractured thinking of postmodern existence. She is a writer we need now more than ever.
~
”We are in the process of losing something. We go round leaving bits of dead skin on the sidewalk, dropping dead words into a conversation. Cities, like our bodies, like language, are destruction under construction. But this constant threat of earthquakes is all that’s left to us. Only that kind of scene- a landscape of rubble piled on rubble- compels us to go out and look for the last remaining things. Only under that threat does it again become necessary to excavate language, to find the exact word.” -
When we have only a partial knowledge of a language, the imagination fills in the sense of the word, a phase or a paragraph (p.42)
This was a lot of fun, and very quotable, it is a literary book , but above all a digression around nothing. Her digression digresses from attempting to find Brodsky's grave in Venice to considering Mexico city - what shape is it, what fruit is it, does it have a centre, it's missing lakes, it's vacant plots, from where she digresses us into learning Portuguese and French, the ignorant absences in the learners knowledge as they embark on learning a language. We sense all these empty spaces on maps, in cities, in graveyards, in language that we fill with our imagination. She digresses into movement - the bicycle is an ideal for her, a bicycle is an arrangement of empty spaces too in a way powered by hope and imagination, unless it is a assembly of metal and rubber powered by the legs.
If that sounds crazy, it is, but it works. She says a lot even though she is frequently writing about nothing. This is a woman for whom every book she reads is a journey.
Coming from reading
Testosterone Rex one thing that does stand out dramatically is that the default person in this book is always a man - the urban pedestrian, the imaginative cyclist, the writer, the reader, they are all men. I wondered if the murder of women in Mexico had reached such a level that a woman is not to be seen neither on the streets nor in the pages of a book?
Fun. -
تا حالا نشده در ریویوام بگویم کتابی «متفاوت» است. اما من تا حالا کتابی مانند این نخواندهام. دغدغههای زبانشناسانهی نویسنده؛ توصیفش از فرآیندِ عشق کتاب بودن؛ و وسواسش در دیدن شهری که جور دیگری به چشم او دیده میشود.
من خودم از آثار باستانی و جاهای به اصطلاح «دیدنیِ» شهرها هیچ خوشم نمیآید. یعنی هیچ جذابیتی برایم ندارند. در عوض عاشق گوشههای فراموششدهی شهرم (که در کتاب بهش رلینگو گفته میشود). آشغالدانیهای فراموششده و پر از آهن. جایی که فقط برای این وجود دارد که در آن بنشینی، کتاب بخوانی و چای بخوری. -
این کتاب، اولین کتابیه که تو آموزشی خوندم. ببینیم در ادامه چی میشه :) با کتاب دو سه روزی رو گذروندم و تجربهی بدی هم نبود؛ تا حدود زیادی میتونستم ذهن و شخصیت پرسهزن نویسنده رو درک کنم. اثری که این پرسهزن بودن، چه به معنی فیزیکی و چه ذهنی، روی نوع نگارش و روایت نویسنده و پرشهای نوشتهش داره کاملاً مشهوده. اما گاهی نوشتهها زیادی پخشوپلا شدند و تو بعضی جستارها خواننده خیلی نمیتونه همراه نویسنده بمونه. با همه اینها و علیرغم این همه گریز و بیهدفی، بعضی از بخشها درخشان بودند و از دغدغهها و دردهای مشترکی حرف میزدند و نویسنده و همینطور مترجم هم عالی مطلب رو انتقال میدادند. نکتهی بعد این که خیلی از جاهای کتاب رو نمیفهمیدم و از درک و سوادم خارج بود!
تموم شدن کتاب بهت یه حس شدیدی میده از این جنس که "خب که چی؟!". برای من این خیلی مشکلی نبود، اصلاُ فکر میکنم این کتاب یه جورایی قرار بوده خواننده رو به همین نقطه برسونه و بنابراین با این مشکلی ندارم که احتمالاُ خیلی از بخشهای کتاب یه جورایی پرت از باقی بخشها بودند. (اصلاً مگه بخشی از کتاب بود که پرت نبود؟! :)) با این کنار اومدم؛ بهویژه اینکه خوندنش تو روزای سربازی بود و کتاب با این فضا خیلی متناسبه. شاید یه روزی حوصله کنم و تجربهام رو از این جنبهی سربازی بنویسم! فعلاً که باید برم آسایشگاه پادگان.
اجازه بدید تاکید کنم: کتاب یه مقدمهی خوب داره، و یه ترجمهی عالی. دم مترجم گرم، دم نشر اطراف هم. -
گاهی همینجوری بیدلیل میروم توی خیابان. ولی آدم حتی آنجا هم نمیتواند خودش باشد. علیرغم حکم قدیمی و خردمندانهی ادگار آلنپو _ که ما همیشه فردی در میان جمعیتم تنهاییم _ من هر بار تنهایی میروم بیرون باید دوباره از اول کشف کنم که تنها بودن مساوی با خودم بودن نیست. یا حتی بدتر، این که من الزاما بهترین همراه برای خودم نیستم.
📝 این کتاب جستارهایی دربارهی پرسه در شهره. این کتاب هم خیلی دوست داشتم. نویسنده مخاطب را به فضاهای خالی شهر و تجربههای انسانی مهمان میکند و البته به خواننده این اجازه را میدهد که با تصورات و دنیای خودش با شهر مواجه شود. او از گورستانها و رو به رو شدن با دنیای مردگان نوشته، از خاطرهای دور از چیزی، از سرعت درست برای تماشای شهر، از آنچه بین صفحات جا مانده، از پنهان شدن از نگاه خیرهی دیگران و ...
در این کتاب در دنیای خاطرهها و یادها، مکانها و شهرها غرق می
شویم و زمانی که برای فرار از همهی دلتنگیها، راهی خیابانها میشویم و دل به شهرها میسپاریم تا شاید دوباره به خودمان برگردیم... کتاب برای من یادآور کتاب شهرهای ناپیدا اثر ایتالو کالوینو بود که به شدت مورد علاقهم بود.🏙🌃📚 -
The difference between flying in an airplane, walking, and riding a bike is the same as that between looking through a telescope, a microscope, and a movie camera. Each allows for a particular way of seeing. From an airplane, the world is a distant representation of itself. On two legs, we are condemned to a plethora of microscopic detail. But the person suspended over two wheels, a meter above the ground, can see things as if through the lens of a movie camera: he can linger on minutiae and choose to pass over what is unnecessary.
I loved this little collection of essays, dense with aphorism and anecdote. The reader travels with Luiselli on foot or bicycle on sidewalks in Venice, Mexico City, New York; imagines moving into and out of apartments; considers the nature of relingos, oddly-shaped pieces of land, of unknown or vague ownership, on the edges of urban public areas. She is always reminded of a pertinent and provocative observation of Brodsky, Pound, Pessoa, Beckett, Barthes, Duras, Sebald, Unamuno. She is always thinking about reading and writing.
I suddenly lose the will to continue writing. I get up from the desk, impatient and defeated, and go to the bookcase. With the persistence of a mosquito around a lightbulb, I prowl the shelves in search of that book, that page, that underlined phrase I vaguely remember, but which-if I could only reread it-would finally give me the confidence to complete my recently abandoned idea. -
وقتی تو جایی پونصد کیلومتر دورتر روزها رو تنهایی صحراها و دامنهها و شبها رو تو خلوت خیابونهای خالی میگذروندم فکر میکردم جایی جادوییتر از شب تهران نیست. و وقتی اون شب، اون شب سیاهی که به تو فکر میکردم و برای کشیدن یک نخ سیگار تو اون سرمای سگمصب منفی بیست و چند درجه تا جایی رفتم که روی برف حتی ردپای سگها و روباهها هم نبود، وقتی چشمام رو تو اون ظلمات بستم، خودم رو تو شب آشنای تهران دیدم. دوباره. و این بار با تو.
𝄞 The city holds my heart...
شب تهران قلب من رو میفشاره. گاهی از شعف و شور و گاهی از دلتنگی.
دارم از ولیعصر بالا میرم. با جریان جمعیت. هوای اسفند، خنک و فضای خیابون صمیمیه.
میرسم به دستفروشی که سه چهارتا میز کنارهم گذاشته و ��وشون انواع و اقسام فریم ها و عینکهای دودی رو چیده. میایستم. عینک نمیخوام. فقط میخوام یه فرصتی پیش بیاد تا بتونم تو آینهی مدوری که رو میز وسطی گذاشته خودم رو ببینم.
خودم، تو شب تهران، با پس زمینهای از عبور بی اعتنای آدمها. عبور همیشگی آدمها و تصویر موقت من توی آینه، بعنوان یک رهگذر.
گفتم که جادوییتر از شب تهران نیست نه؟ اگر یکبار نرسیده به چهارراه ولیعصر اون دستفروش رو دیدی تو آینهاش نگاه کن، تا انگار از جانب تهران، از چشم شهر خودت رو، خودی رو که همیشه باهات بوده و همیشه قراره باهات بمونه رو شبیه به یک رهگذر ببینی- نو و ناشناس.
و بین آدمایی که شاید هیچوقت یک چهره رو دوباره نبینی و یک شخص چهرهی تو رو دوبار نبینه، دیگه تو اونی نیستی که تو اتاق، قالب اتاق رو میگیری و میشی یک آدم تو فضا. شب تهران، بیش از هر جای دیگه، فرار از حد و فضاس، تا هر کسی از خودش فرار کنه. تا هیچکس دیگه اسیر اون «خود بودنِ» در خلوت یا «فلانی بودنِ» در جمع نباشه. آه... تصویر خودم تو آینهی مدور شب تهران دوباره به یادم میاد. زیر نور زرد چراغها، تو قاب دیوارهای شیشه و سیمان و در ترکیب با گذر آدمها، قدمها و حرکات. نگاه خودم به خودم رو تو آینه میبینم. هر دومون، انگار به یک آدم دیگه، به یک آدم جدید نگاه میکنیم- یا نه، بهتره اینطور بگم که هردومون انگار از نگاه و چشم یک آدم دیگه، به خودمون نگاه میکنیم.
تو شلوغی انقلاب بی هدف قدم میزنم و قدم زدن تو این شهر به من اجازه میده زیر آسمان بلندش یک آدم کوچیک، ناشناس و کم اهمیت باشم. تا تبدیل به یه تصویر سطحی از یه آدم بشم، همونطور تصویری که همهی آدمهای دیگه رو میبینم. تا همهی اون چیزهای خاصی که من رو تعریف میکنه، خاطراتم، اتفاقات کودکی و نوجوونیم، تجربههام از زندگی، هر چیزی که من رو از بقیه و از بیرونم جدا میکنه آروم آروم محو و رقیق بشه تو خودم رو بی تعین و بی تمایز، جزئی از جریان سیال این خیابونا ببینم. خودم رو، جزئی از شهر.
این آخرین اتوبوسه و نمیدونم، تونستم بهت بگم که چرا شب تهران واسم جادوییه؟
بخاطر همین. میدونی؟ شبیه عاشق شدنه. شبیه شعر خوندنه. شبیه هر کار و هر چیزیه که اونقدر قوی باشه که بتونه تو رو از خودت جدا کنه. تا بتونی واسهی یک لحظه، یک ساعت، یک شب، از خودت غایب باشی. از خود همیشه چسبیده به خودت.
تا وقتی به خودت برگردی، با اون آدم تکراری و ملال آور رو به رو نشی.
تا وقتی به خودت برگردی، یه تصویر جدید و نو از خودت ببینی.
یا به یه نگاه جدید و نو، خودت رو.
___________________
𝄞 The city holds my heart
Within walls of glass and steel
Can't you see I just can't go?
These walls are all I know
The city holds my heart
Like a shell
I cannot feel surrounds
I want you to go
I'm scared to tell you so
Even if you go
You remain a whisper in my dreams...𝄞 -
خب طبیعی است که انتظارات از یک اثر متفاوت است
ولی انتظار من را برآورده نکرد
یعنی آنچه در مفدمه میخوانیم اختلاف بسیاری با آنجه در کتاب به چشم میآید دارد و همین سبب میشود سرخورده شویم
این کتاب هم مثل عناوین دیگر این مجموعه جزئیات خوبی دارد ولی در کل واقعا جذبم نکرد
سهستاره هم به خاطر همان جزئیات است و البته کمی د��رحمی من -
جستارهای والریا لوئیزلی کنکاشیست در دل شهر، از زاویه دیدِ یک "فلانور" یا کسی که پرسه میزند.
جستارها تقریبا دلنشیناند و باعث شدند که شاعران درخشانی مثل جوزف برودسکی و گراسیم لوکا را بشناسم.
ظرافتی که لوئیزلی در جستار شهرهای پرلکنت از آن حرف میزد مرا به یاد ناباکوف و پروست انداخت.
این کتاب همان چیزی است که باید باشد "متوسط" نه چندان زیبا و نه ضعیف؛ اما متفاوت که خواندنیاش میکند. -
جستارنویسی رو دوست دارم و از پرشهای موضوعی ولی درعینحال منسجم نویسنده لذت بردم. کتاب خوبی بود.
-
خب خوشم اومد. کتاب رو تو قطار خوندم. قطار اتوبوسی تهران- رشت. لم دادم روی تک صندلی اتوبوسی قطار و خوندمش. خوبی قطار اینه که نوسانات اتوبوس رو تو حرکت نداره و آدم از کتاب خوندن سرش گیج نمی ره. هر جستار رو می خوندم. چند دقیقه به بیرون خیره می شدم و سپس روایت بعدی. زیاد متناسب با فضای قطار و سفر نبود خب. هنر سیر و سفر آلن دو باتن رو اگر می خوندم بیشتر متناسب بود. ولی کتاب خوبی بود لعنتی. اتفاقا تضاد محیط اطرافم با متن بود که بهم ثابت کرد عجب روایت های خوبی داره. روایت هایی از یک خانم تقریبا هم سن خودم که زندگی تو 4 قاره ی مختلف رو تجربه کرده و شهرها دیده... مثل یه لحاف چهل تیکه بود. همون لحاف چهل تیکه ای که داریوش شایگان در باب هویت انسانی در دنیای قشنگ نو توصیفش کرده بود و همان لجام گسیختگی روح که سهراب سپهری توی کتاب هنوز در سفرمش مشروح توضیح داده بود. (کتاب پر از ارجاعات به نویسندگان و شاعران مختلفه و این که الان من پای شایگان و سهراب سپهری رو وسط کشیدم حاکی از این هست که من تحت تاثیر شیوه ی روایت قرار گرفته ام و اگر الان این دو تا کتاب شایگان و سپهری دستم بود مثل والریا لوئیزلی نقل قول هم می آوردم که بگم منم خفنم!)
کتاب پر بود از پاراگراف های مغزدار کوتاه که جان می دهند برای روایت در وبلاگ و سایت و... کوتاهی روایت ها و چند لایه شدن شان با نقل قول های متنوع از شاعران و نویسندگان و فیلسوفان مختلف بدجوری کتاب را خواندنی کرده بودند...
پانوشت های آخر هر روایت از مترجم به هیچ دردی نمی خورد. با حذف آن پانوشت ها می شد کتاب 12-13 صفحه کوتاه تر و ارزان تر شود. -
خوانش: 1401.04.06
3.5 / 5
نوشتههای جالبی در این کتاب بود که گاهی حس میکردم من هم نقشی در این نوشتهها داشتهام چون بسیار به چنین دغدغههایی اندیشیدهام و گاهی برایشان دستی به قلم بردهام. لوئیزلی پرسهزنی ریزنِگر است که بهخوبی دیدههایش را با نخی از تاریخ و زبانشناسی و فلسفه و هنر و با سوزنی از ادبیات به هم میدوزد و اگر همچون من ریزنِگر باشید کیف خواهید کرد.
*****
فهرست و یادداشتهایی هنگام خواندن جستارها:
سخن مترجم
1. یک اتاق و نصفی: سوغاتیهای عالم مردگان
جستار جالبی بود. به نظرم باید سراغ برودسکی هم برم.
2. پرواز به خانه: خاطرهای دور از چیزی دیگر
دربارهی شهر مکزیکوسیتی که شبیه ونیز بوده ولی انگار دیگر آن شهر پرآب به تاریخ پیوسته. نمیتوانم بگویم لذت نبردم.
3. مانیفست دوچرخه: سرعت درست برای تماشای شهر
4. مسیرهای جایگزین: همهی اینها غریبه اند، مثل هیچچیز
جستاری پنجستاره... دربارهی واژهی پرتغالی سوداج... و وابستگی آن به نوستالژی و مالیخولیا و عشق و رنج و... در روزهای همواره سیاه ایران، لذت بردم از خواندنش.
۵. سیمان؛ اجساد را جمع میزنیم
یه پاراگراف معمولی بود.
۶. شهرهای پرلکنت؛ شیرجهی زبان بهسوی سکوت
جالب بود.
۷. رلینگو: نقشهنگاری فضاهای خالی؛ حفاری برای یافتن هیچ
بدک نیود
8. بلیت برگشت: آنچه بین صفحات جا مانده
یاد مطلبی افتادم که دربارهی تمیز کردن کمد دوران مدرسهم نوشتهم. جالب بود.
9. اتاقهای دیگر؛ پنهان از نگاه خیرهی دیگران
دربارهی جابهجایی فضای خصوصی و عمومی در جهان مدرن میگوید.
10 اقامتگاه دائمی؛ سکونت در بهشت اداری -
پرسه زدن.
پرسه زن.
خیلی خوبه.
پرسه بزنید، بی هوا، بی مقصد، ببینید، بشنوید، دقت کنید...
خانم لوئیزلی یه پرسه زن حرفه اییه و کاردستِ. با اینکه مریضی و به خاطر مریضیت از مکزیکی بودنت صرف نظر کردی و شدی یه ایتالیایی، در عرض چند ساعت، چه قدرم کوووول و پزشکت و دیدی.
جستار
روایی
ربط هوشمندانه ی همه ی قسمتا به هم.
چرا من دارم چرت و پرت میگم، با این حجم از سر دردی که دارم فک کنم تقریبن طبیعیه این رفتارم ...😏
نشنیده و نخونده بگیرید ... -
Debido al trabajo de sus padres Luiselli lleva una vida bastante errática. A los seis años, el inicio de la lectoescritura será en inglés ya que en ese momento se encontraba en Corea. Con el tiempo ella decide volver a México para estudiar filosofía en la universidad. Papeles Falsos es un libro de ensayos. Un libro dedicado a México, una manera de colocarse en su ciudad mediante la escritura, una vuelta a su lengua materna.
Nos lleva desde la cartografía mexicana a un paseo en bicicleta desde su casa a la librería hablándonos de: la saudade "recuerda a esas cosas que son bellas o un poco tristes: las naos, los sauces, el sahumerio, el saurio", de la nostalgia y la melancolía, mientras intenta hacerse hueco en la ciudad. Luiselli va en bibi porque si bien los activistas del paseo han asociado esta actividad con la literatura ( paseos de rousseau, los vagabundeos de walser hasta los modernos flâneurs), el peatón defeño lleva la ciudad a cuestas sumergido en la vorágine urbana y tan solo los ancianos, niños y vendedores ambulantes pueden permitirse una " velocidad de paseo".
La Ciudad de México está llena de huecos, vacios que se llaman relingos (nuestros descampados)
Escribir podría asociarse a rellenar relingos, quizás la lectura también pueda asociarse a rellenar esos vacios, en una ciudad y una escritura que se vuelve frágil ante el recuerdo del temblor. "Hay textos que serán siempre nuestros callejones sin salida; fragmentos que serán un puente".
(Y todo lo que no hemos leído:un relingo:el vacío en el corazón de la ciudad).
Hay libros que generan curiosidad por seguir leyendo sobre algún tema o escritor y este es uno de ellos
-
Dieci capitoli brevi, come tappe di un unico viaggio che parte da Venezia, dalla tomba di Iosif Brodskij, e si conclude a Venezia, con la Luiselli che si ritrova per una serie di circostanze sia sfavorevoli sia favorevoli ad ottenere la residenza a Venezia.
Un libro ricco di suggestioni, di citazioni di autori e di libri che amo, con una naturalezza che le è propria: lei non cita, ammiccando al lettore, perché “così fa figo”; lei va da un autore all’altro perché quelli sono i suoi riferimenti, come la scatola delle riserve energetiche da cui attingere per continuare ad andare avanti.
Da Venezia si sposta in Messico, per poi percorrerlo in bicicletta, e approfitta di questo “tempo” per passare dalla camminata, come della “poetica del pensiero”, alla saudade, dalla nostalgia, al linguaggio, dalla scrittura allo spazio pubblico/privato, dalla città ai relingos (angoli di città svuotati, che hanno perso la propria funzione originaria).
“Scrivere: trapanare pareti, spaccare finestre, far esplodere edifici. Scavi profondi per trovare - trovare cosa? - non trovare niente.
Scrittore è colui che distribuisce silenzi e vuoti.
Scrivere: fare spazio alla lettura.
Scrivere: fare relingos.”
È davvero una grande scrittrice, per intelligenza, sensibilità, curiosità esplorativa, arte del saper narrare e soprattutto perché ha fatto tesoro dentro di sé di tutti i grandi scrittori di cui si è nutrita negli anni. -
نوشتن دربارهی کتاب برایم مشکل بود، به این دلیل که روایت و حس شخصی نویسنده بیش از حد در آن حضور داشت اما درباره حسی که از تکهای از آن گرفتم، در اینستاگرام نوشتهام
https://www.instagram.com/p/CNaVSdzgN... -
Quale pesce nella rete
“Ma la nostalgia non è sempre nostalgia di un preterito. Esistono luoghi che ci provocano nostalgia a prescindere. Luoghi che sappiamo perduti non appena ci arriviamo; luoghi in cui ci sappiamo più felici di quanto non lo saremo mai. In questi luoghi l'anima si sdoppia in una specie di simulacro involontario per guardare il proprio presente in retrospettiva. Come un occhio che vede se stesso guardarsi da un tempo futuro, l'occhio guarda da lontano il suo presente e lo anela”.
Valeria Luiselli, autrice e interprete cosmopolita, dialoga oggi con Anna Lombardi sulle pagine di Robinson, in occasione dell'uscita del suo nuovo libro. Carte False è stato invece pubblicato da La nuova frontiera qualche anno fa, ma mantiene immutata la combinazione di ingenuità e intelligenza che Nooteboom attribuiva alla sua maniera di scrivere. Naturale osservare la differenza del contesto culturale e politico tra ieri e oggi. In questi saggi filosofici e poetici, Luiselli può dedicarsi con serenità ai sentimenti, alla vita, al tempo e alla letteratura. La scrittrice studia la mappa di Città del Messico, somiglia a una macchia d'acqua, a un albero dalle mille radici, con il rio Churubusco e il Tacubaya; le frontiere urbane incontrano la resistenza ai confini di un corpo di territori polverosi e carne stradale, che cresce in infiniti particolari e costante mutamento. Luiselli scrive veloce e silenziosa, cerca volti sconosciuti tra la folla, visita luoghi che si erodono lentamente, frammenti che si frammentano, caverne che si trasformano in soglie. Le passseggiate che facciamo leggendo tracciano gli spazi che abitiamo nell'intimità. Il lettore può ritornare con la memoria nei luoghi visitati, richiamare al cuore la loro essenza. In compagnia di Brodskij, Luiselli esplora i terreni marginali, gli avanzi urbani, dove lo scrivere accede all'alleanza tra memoria e immaginazione; e interroga i guardiani di notte, unici superstiti dell'inabissarsi di privacy e pubblico, per cercare di riconoscersi in altre stanze, altri specchi, altri spazi, sondando sé stessa. Venezia, città senza ombre e senza radici, diventa biografica e emozionale, un dentro e un fuori, nel quale abitare simultaneamente realtà e astrazione, significato e strumento, tenendo in vita il peso dei passi falsi e l'incertezza delle intuizioni.
“Hanno ammazzato un uomo davanti a casa mia. Una sola pallottola nella schiena, all'altezza dell'ombelico. A terra ha sbattuto prima il cranio. Un colpo secco contro il cemento; il marciapiede ancora umido dalla pioggia del pomeriggio. La testa non si rompe tanto facilmente come il filo che ci lega: è rimasta intatta, i capelli tirati indietro con il gel, una pettinatura perfetta; i denti in vista, sporgenti come quelli di un bambino un po' ritardato. Il giorno dopo, è apparsa sull'asfalto la sagoma disegnata con il gesso bianco. Avrà tremato la mano di chi ha tracciato i bordi del suo corpo? La città, i suoi marciapiedi: un'enorme lavagna; invece di numeri si sommano corpi”. -
انتهای کتاب ، این توضیح رو درباره "جستار روایی" نوشته: «جستار روایی متنی غیر داستانیست درباره مفهوم یا رخدادی واقعی است که به یک یا چند موضوع مشخص می پردازد، هدفش طرح دیدگاه شخصی و توجیه موضعگیری نویسنده است و با چاشنی طنزی ظریف ساختاری ظاهراً نامنظم و گاه به لحنی شبیه زبانی شفاهی داستان یا ساختار داستانی را به خدمت خود میگیرد و روایت نویسنده از موضوع را ارائه می دهد.»
با توجه به اینکه گفته شده ویژگی این متن بینظمیه نمیشه به بینظم بودنش خرده گرفت ، اما من نتونستم باهاش کنار بیام و حتی ارتباط بین یه پاراگراف با پاراگراف قبلش رو هم پیدا نمیکردم. متن مملو از اسم خیابون ها و نویسنده هایی بود که برام خیلی غریب بودن و گاها حتی نمیتونستم تلفظشون کنم و هر کدوم مثل یه سرعت گیر بودن که رد شدن از روش حس ناخوشایندی داشت. هرکدوم ازین کلمهها هم متصل به یه بخش پینوشت بودن که برای خوندنشون مدام بین صفحات باید جلو و عقب ورق میزدم ولی همچنان اطلاعات واضحی از کلمهی مورد بحث به دست نمیدادن.
اینطوری بهنظرم اومد که نویسنده با حس یه انتلکتوئل از انبوه کتابهایی که خونده مدام نقل قول وارد متن میکرد که موفق نشده بود خوب توی متن بنشونهشون و لحن نوشته پر از پستی و بلندی بود.
و درنهایت، دربارهی "پرسه در شهر" هیچ مطلبی توی این کتاب پیدا نکردم! -
A slim volume but worth the price of admission. Luiselli's writing is at once syntactically idiosyncratic, pithy and lean.
The introduction calls these essays, but to my mind they are more properly termed literary meditations or extended aphorisms.
I'm not sure exactly how to capture what Luiselli's up to here. She plays with ideas. She toys with narrative. She philosophizes lightly. She inks stylish gauzy speculations.
I read much of this in the last minutes of wakefulness, some sinking into my being via the subconscious, some lost to the waning focus of sleep-burning-eyes.
I enjoyed Luiselli's referentialism as she and I share similar tastes.
If I have a quibble it's this: she picks up lines from here and there (and they're good ones) but chooses to deliver them as tossed off, floating in some region of her mind, rather than giving you the proper citation:
"This would be fortunate, if only these words by either Walter Benjamin or Friedrich Nietzsche--I never know which--were true: 'To be happy is to become aware of oneself without fright'" (93).
And
"'Perhaps what is inexpressible (what I find mysterious and am unable to express) is the background against which whatever I could express has its meaning,' wrote Wittgenstein somewhere" (52).
The first is Benjamin, but why make me look it up? Perhaps it's always good to conjure Nietzsche. But the second, from Wittgenstein's notebooks, makes me wonder if it was picked up in a secondary source or a felicitous googling. And I don't want that kind of cynicism creeping in. Were the notebooks blue or brown? That's not too much to ask, is it?
Nonetheless I thoroughly enjoyed this, and I'm a little bit in love with her. -
اولین تجربه جستار خوانی من با این کتاب بود که از حق نگذریم تجربه لذت بخشی بود.
محبوب ترین جستارها برای من جستارهای ۴ و ۸بودن
تنها مشکلم با کتاب پینوشت های اخر هر فصل بود که باعث میشد مدام بری آخر فصل و دوباره برگردی که خب باعث بهم خوردن تمرکز میشد
"برگشتن به کتاب مثل برگشتن به شهرهایی است که فکر میکنیم شهر ما هستند ولی در واقع فراموششان کردهایم و فراموشمان کردهاند
در شهر_در کتاب بیهوده به گذرگاهها سر میزنیم ودنبال نوستالژیهایی میگردیم که مال ما نیست. محال است برگردیم به جایی و همانطوری بیابیمش که آخرین بار ترکش کرده بودیم.
محال است درکتابی دقیقاً همان چیزی را کشف کنیم که اولین بار بین خطوطش خوانده بودیم"
کتابی نبود که فقط یکبار بخونید و بذاریدش کنار علاوه بر اینکه بعضی از جستارها و جملات منو ��رگیر کرد
میتونه کتابی باشه که یه روز وقتی دلت میخواد ذهنت از همه چیز جدا بشه
بتونی یه گریز به یکی از جستارهاش بزنی
مطمئنم که چندبار دیگه خواهم خوندش چون بنظر میاد بتونم جزو کتابای حال خوب کن قرارش بدم -
برگشتن به کتاب مثل برگشتن به شهرهایی است که فکر میکنیم شهر ما هستند ولی در واقع فراموششان کردهایم و فراموشمان کردهاند. در شهر- در کتاب- بیهوده به گذرگاهها سر میزنیم و دنبال نوستالژیهایی میگردیم که دیگر مال ما نیست. محال است برگردیم به جایی و همانطور بیابیمش که آخرین بار ترکش کرده بودیم. محال است در کتابی دقیقاً همان چیزی را کشف کنیم که اولین بار بین خطوطش خوانده بودیم. اگر خوششانس باشیم، تکههایی از اشیا میان آوار پیدا میکنیم؛ یادداشتهایی نامفهوم بر حاشیه صفحه که باید رمزگشاییشان کنیم تا دوباره از آن ما شوند.
-
کتاب سرشار از ایدههاست همراه باچاشنی نگاه خلاقانۀ نویسنده به شهرها
باید بیشتر و مفصلتر درباره کتابهایی که میخوانم بنویسم ولی فعلن به همین قدر بسنده میکنم و این مسئله اصلن بخاطر بدی کتاب نیست. بیشتر بخاطر پریشانی ذهن من در فضا/زمان کنونیست.
بماند برای فرصتی دیگر اگر مجالی پیدا شد -
به همون اندازهای که نویسنده خودش رو بیحوصله و نامنظم میدونه، کتاب هم این ویژگیها رو به ارث برده و خیلی جاها خوندن این کلاژ درهم ملالآور میشه. البته این هم بیتاثیر نبود که برخلاف عنوانی که ناشر ذکر کرده، جز یکی دو جستار، خبری از پرسهزنی در شهر نبود.
-
This is the kind of book that I like: a book which isn't really about anything but also seems to be about everything, a little like the kind of
Rebecca Solnit memoir/anti-memoir thing going on.
It's about travel, home, maps, graves and lots of other fascinating things. It is perhaps a little slight, and more like a journal or a scrapbook rather than a proper book book... but it's still great and smart and full of wonderful things and I'd love to read more of Luiselli's work. -
I first read Valeria Luiselli before I was 'very online'. Reading her after all those years, brought me memories of the contemplative solitude I lived in.
One of my favourite essays is about Luiselli half-heartedly trying to learn Portuguese. The bookstore she visits never seems to have a Portuguese dictionary and instead she buys Brazilian books of poetry. She wonders about the etymology of "saudade" and the related history of Portuguese, eventually meandering into lines about Aristotle and Freud. With her partial knowledge of a language, the imagination fills in the sense of a word, a phrase, or a paragraph. I should have said she learns Portuguese with much more heart than most who are learning a new language.
Sidewalks is the earliest of Luiselli's work translated into English and the last of her translations that I've read. As a result, I found her writing and style less developed than her later works. At some point, I was able to lose myself in the voracity of her feelings and my own memories of living in NYC, being a rootless immigrant throughout my life, traveling alone, traveling by train in India, and lionizing dear writers. And then, I read with an ease and immersion I don't read with often these days.
--
November 2020 -
Llega diciembre y lees esta maravilla. Todo el año de pandemia se te borra en un segundo.
Papeles falsos es un libro de ensayos, de observaciones, de reflexión sobre el mundo que rodea a la escritora mexicana.
Me contuve de leerlo de una sentada en apenas una tarde como sus 100 páginas y monedas lo imponen, hice las pausas correspondientes, lo leí despacio y anotando al margen cada cosa increíble que la narradora mencionaba.
Que alegría arrancar a leer a Valeria Luiselli, nunca lo había hecho. Estoy feliz. -
This is what all the cool book nerds are going to be reading before long.